Soudabeh Ashrafi's Blog وبلاگ سودابه اشرفی
‏نمایش پست‌ها با برچسب پروژه‌ی قصه‌گویی ایرانی- فهرست قصه‌ها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب پروژه‌ی قصه‌گویی ایرانی- فهرست قصه‌ها. نمایش همه پست‌ها

۱۰/۲۹/۱۳۸۹

نمایشگاه کتاب تهران سال 86
برای خواندن قصه‌های قبلی روی "فهرست قصه‌ها... کلیک کنید


مرجان نهاوندی
امریکا

سر سه سوت


با یکی از دوستانم که تازه از ایران آمده بود، در واقع رفته بودیم به قصد دیدن موزه‌ی دی یانگ سانفرانسیسکو تا به آخرین روز نمایش نقاشی‌های ون‌گوگ برسیم اما به دلایلی که به توریست‌بازی مربوط می‌شد یک دفعه سر از مونتتگمری و برادوی درآوردیم که هیچ ربطی به محل موزه نداشت. تو پیاده‌رو قدم می‌زدیم و من در عین حال به سوال‌ها و نظرات دوست نقاش و معمارم راجع به ساختمان‌ها و معماری شهرها و بازتاب آن در تاریخ نقاشی گوش می‌دادم که دوستم جلو ساختمان کلیسای ساینتالاجی متوقف شد. داشت در و دیوار بیرون کلیسا را تماشا می کرد. تا آمد دهنش را باز کند چیزی بگوید یا بپرسد، یک خانم خوشگل بلوند و بلند بالا و آراسته و شیک با دفترچه‌ای و کلیپ‌بوردی و خودکاری در دست از در کلیسا پرید تو پیاده رو جلو ما و دعوتمان کرد که برویم تو. واقعن اگر به جن اعتقاد داشتم می‌گفتم مثل جنی جلو صورت‌های ما ظاهر شده بود. جالب این است که این جزییات را بعد از مرور چندباره‌ی این اتفاق به یاد آوردم. خلاصه به همان سرعت که او ظاهر شده بود و به قول دوستم سر سه سوت، و در جریان مکالماتی که الان مثل نواری که سرعتش را تند کرده باشند به یادم می آید، رفتیم تو. سر سه سوت، برای دیدن یک فیلم در مورد ساینتالاجی که من چیز زیادی ازش نمی دانستم، به مدت بیست دقیقه نشستیم در یک اتاق تاریک که هفت هشت تا صندلی و یک صفحه ی بزرگ نمایش فیلم در آن بود. برای من انقدر به سرعت اتفاق افتاد که الان احساس می‌کنم بیشتر هلم داده‌اند تو در را بسته‌اند تا به اختیار خودم به این اتاق آمده باشم. فیلم که به تیتراژ رسید در اتاق ناگهان باز شد و یک خانم دیگر به همان برازندگی اولی در را باز کرد با یک کتاب که ترجمه ی فارسی کتاب مشهوری بود که فلسفه ی ساینتالاجی اصلن از آن جا شروع شده بود. خانم کلی عذرخواهی کرد که فیلم با زیرنویس فارسی نداشته‌اند اما به زودی... سر سه سوت هفده دلار دادیم و کتاب ترجمه‌ی فارسی! را که در دست‌های یک خانم مرتب و منظم دیگربه طرفمان دراز شده بود را خریدیم و آمدیم بیرون. تو سه سوت در همان پیاده‌رو، سر این که این کلاه گشاد را با دست خودمان سرمان گذاشتیم یا تقصیر من بود یا تقصیر او یا تقصیر دختره، کلی بخث کردیم و انقدر اعصابمان خرد شد که با این که تمام روز با برنامه و به عمد، سیگار نکشیده بودیم سر سه سوت دو تا سیگار روشن کردیم و با حرص کشیدیم و ته آن‌ها را زیر پا له کردیم. دیگر حوصله‌ی موزه رفتن نداشتیم. راه افتادیم به طرف خانه. من که سال‌های زیادی اینجا زندگی کرده بودم و حتا یک پنی به هیچ جریان مذهبی نداده بودم، سر سه سوت هفده دلار داده بودم به جریانی که بعدن رو اینترنت خواندم که از بنیان مشکوک و دچار فسادهای مالی فراوان بوده. وقتی به شناسنامه ی کتاب نگاه کردیم اسم مترجم هم ذکر نشده بود. زمانی که به این داستان فکر می کنم احساس می کنم همه‌ی جریان به نظرم دو یا سه دقیقه بیشتر طول نکشیده.
وقتی از کلیسا آمدیم بیرون احساس می‌کردم بهم تجاوز شده. یکی از دوستان امریکایی‌م می‌گوید: "شده، به هوش‌ت!"


۷/۲۵/۱۳۸۹

لافت
برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید

ژیلا خوانساری
فرزنو، کالیفرنیا


‍‍‍بکشین، بخورین

 
من اینجا در یک منطقه‌ی کشاورزی و خیلی حومه‌ای زندگی می کنم. شاید واقعن بشه اسمش رو ده گذاشت. در یکی از روزهای تابستون پارسال تو ایامی که پدر و مادرم از ایران اومده بودن به دیدنم، همسایه‌ی امریکایی‌م اومد دم در خونه و در زد. درو که باز کردم بعد از سلام و احوال‌پرسی دعوتش کردم که بیاد تو. گفت: نه فقط اومدم که از پدر و مادرت به خاطر سروصدا و قوقولی قوقوی بی وقت مرغم عذرخواهی کنم. گفتم البته منظورتون خروسه! گفت نه مرغه. باور بکنید یا نه، مرغه! اما نمی‌دونم چرا مدتیه صدای خروس در می‌‌آره. مامانم که اومده بود کنار من وایستاده بود پرسید: چی می‌‌خواد مادر؟ به فارسی گفتم صبر کن بعد که رفت بهت می‌‌گم. همسایه امان نداد. دستش‌رو دراز کرد و خودشو به مامانم معرفی کرد و همه‌ی چیزی‌رو که به من گفته بود به او هم گفت. دیگه نتونستم جلو اصرار مامانم رو بگیرم و براش ترجمه کردم. گفتم: می‌‌گه ببخشید که مرغم وقت و بی وقت قوقولی قوقو می‌کنه و صداش مزاحمتون می‌شه. واقعن نمی‌دونم چه کارش می‌تونم بکنم. مامانم گفت: منظورش البته خروسه. گفتم نه مادر می‌گه مرغ. خودم هنوز فرصت نکرده بودم قضیه‌رو هضم کنم. مامانم زد زیر خنده و گفت: وا پس اینجام عین ایرانه که مادر. بهش بگو مرغش دچار اختلالات هورمونی شده. بکشن بخورن. و اومد که به فارسی شروع کنه که من گفتم: مامان صبر کن! بعد ازش خواستم جمله به جمله بگه تا من ترجمه کنم. گفت: بهش بگو ما هم قدیما تو روستامون یه مرغ داشتیم که همین‌طوری شده بود. سپاه بهداشت گفت هورمون‌های زنانه‌ش، یعنی مرغانه‌ش دچار اشکال شده. و حالا مثل خروس می‌خونه. تخم هم که دیگه خیلی وقت بود نمی‌ذاشت چون پیر شده. سپاه بهداشت گفت، دیگه بکشین بخورین! البته به اضافه‌ی یه سری مخلفات دیگه که گفت اما من ترجمه نکردم. همسایه‌م بعد از کلی ناباوری و خندیدن خداحافظی کرد و رفت. اما قبل از رفتن هی از مامانم تعریف کرد که خیلی بامزه‌ست و...البته من هم فکر می‌کردم که شاید سپاه بهداشت شوخی کرده اما بعد از رفتن همسایه و بستن در، مادرم در کمال خونسردی ماجرایش را دوباره تعریف کرد.
یک هفته بعد همسایه دوباره اومد دم در و این بار خواست که با مامانم حرف بزنه. مامانم رو صدا کردم و خودم به عنوان مترجم بین‌شون ایستادم. همسایه دستشو به طرف او دراز کرد و ازش تشکر کرد و گفت که مرغ رو برده پیش دامپزشک و دامپزشک حرف مامانم رو تایید کرده و گفته درست مثل بعضی از خانم‌های مسن که مثلن زیر چونه‌شون مو در می‌‌آره. مامانم یه دفه قیافه‌ش رفت تو هم و گفت: خب پس بکشین بخورین دیگه! من البته این را هم سانسور کردم یعنی اصلن ترجمه نکردم. به جاش گفتم: مامانم می‌گه خوشحاله که قضیه حل شده. در ضمن همسایه وسط حرفاش گفته بود که مرغ بهش به ارث رسیده و قول داده که ازش نگهداری بکنه حتا اگر دیگه تخم نذاره.
تا قبل از این که همسایه بیاد دم خونه، پدر و مادرم هیچ‌وقت از صدای قوقولی قوقوی مرغ شکایت نکرده بودند اما از اون روز به بعد یعنی از وقتی که دامپزشک همسایه‌ی امریکایی‌م حرف دامپزشک سپاه بهداشت رو تایید کرد و مثال‌هایی هم زده بود، مامانم هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شه می‌گه: مادر، این مرغه تا صبح نذاشت بخوابم. به این همسایه‌ت بگو: بکشین بخورین دیگه!


۶/۳۱/۱۳۸۹

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید

مدرسه‌ی اسرارآمیز شهید سکینه نیک نژاد

لاله شجاعی

دوست پسرم برایم تعریف کرد: هیچ وقت نفهمیدم مدرسه ابتدایی من خانه‌ی کدام یکی از "طاغوتی" ها بود که بزرگترها راجع به آن صحبت می‌کردند. اصلن یادم نیست در آن سن آیا می‌دانستم که این یک عمارت قصرمانند بود که به مدرسه تبدیل شده بود یا اگر نمی‌دانستم چه وقت این را فهمیدم. اسم آن را هم نفهمیدم از کجا آورده بودند چون همه‌ی شهدا مرد بودند.
مدرسه‌ی شهید سکینه نیک‌نژاد ته یک کوچه واقع شده بود و سه در داشت. دو در توی دو کوچه‌ی اطرافش داشت و یک در که از آن ماشین می‌امد توی محوطه. من کلاس اول بودم. کلاس ما یکی از ده‌ها اتاق خواب‌ خانه بود. در همه‌ی کلاس‌ها توالت و دستشویی توی اتاق یعنی توی کلاس بود. تا مدت کمی که اجازه دادند شاگردان از آن‌ها استفاده کنند، من مدام اجازه می‌گرفتم که بروم دستشویی. دفتر مدرسه در طبقه‌ی بالا بود و برای رسیدن به آن باید از پله‌هایی مارپیچی که که فرش‌های قرمز داشت بالا می‌رفتی. حمام این اتاق خیلی بزرگ بود. شاید بزرگتر از کلاس ما. وان این حمام تبدیل شده بود به محل نگه‌داری وسائل مدرسه. ما دائم از آقا معلم اجازه می‌گرفتیم که برویم دفتر گچ بیاوریم چون رفتن به دفتر مدرسه که یک بالکن خیلی بزرگ داشت که به باغ باز می‌شد و باز کردن در آن حمام زیبا همه با هم خیلی دلچسب بود. اصلن باز کردن هر دری در این عمارت برای ما خیلی دلچسب و اسرارآمیز بود. از بزرگترها شنید بودیم که خانه است اما هیچ جایش به خانه شباهت نداشت. فکر می‌کنم همه‌ی بچه‌ها مثل من با شوق به مدرسه می‌آمدند چون خانه‌ی هیچ کدام ما به گرد پای توالت این خانه هم نمی‌رسید. باغ که حیاط مدرسه بود، پر از گل رز بود که ما اجازه نداشتیم به آن‌ها نزدیک بشویم. کلی چمن‌کاری هم داشت که باز هم به ما اجازه نمی‌دادند که به آن نزدیک بشویم. ما فقط می‌توانستیم در راه‌های آسفالتی که در حیاط بزرگ بود راه برویم. استخر هم داشت که بعدها برای منبع درآمد تابستان‌ها آن را اجاره می‌دادند. ورودی خانه که اطرافش گلدان‌های خیلی بزرگ مثل ستون، اطرافش بود و بازهم برای ما خیلی عجیب بود، جایی بود که از پله‌های آن بالا می‌رفتیم و به کلاس‌هایمان وارد می‌شدیم. هر روز صبح یک نفر روی پله‌های این ورودی می‌ایستاد و قرآن می‌خواند.
تنها جایی که ساختمانش با همه چیز این خانه فرق داشت یک سری توالت با دیوارهای سیمانی خاکستری بود و چندین شیر آب‌خوری که ته حیاط ساختند تا دیگر نگذارند ما از توالت‌های داخل کلاس‌ها استفاده کنیم.
با این که ما کلاس اولی بودیم هیچ وقت ندیدم هیچ کدام از بچه‌ها با گریه و زاری به مدرسه بیایند. همه خیلی خوشحال بودیم به جز یکی. یکی از هم‌کلاسی‌هایم اهل مازندران بود. برادر بزرگش با همسرش در کرج زندگی می‌کرد. او را از یکی از روستاهای ساری فرستاده بودند پیش برادرش که به مدرسه برود. این همکلاسی من، برعکس ما از روز اول گریه می‌کرد. سه ماه در مدرسه‌ی ما یعنی در این خانه‌ی قصرمانند ماند اما هر روز هر سه ماه را گریه می‌کرد و مشق می‌نوشت. گریه می‌کرد و از روی کتاب می‌خواند. گریه می‌کرد و پای تخته می‌رفت تا این که معلم ما خسته شد و بیرونش کرد و برادرش برش گرداند به روستایشان در ساری.
من تا کلاس ششم ابتدایی در آن مدرسه بودم اما از کلاس دوم دیگر یک روزهایی از مدرسه جیم می‌شدم و می‌رفتم با بچه‌هایی که مدرسه نمی‌رفتند تو خرابه فوتبال بازی می‌کردم و موقع تعطیل مدرسه کیفم را بر می‌داشتم و می‌رفتم خانه.

۶/۱۳/۱۳۸۹

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید



ن احمدی
تهران

صمیمیت

من یکی زمانی خیلی افتخار می کردم که با مادر شوهرم رابطه ی خیلی نزدیکی دارم. به هرکسی می گفتم چشماش از تعجب گرد می شد و می پرسید، راستی؟! منهم با یک لحن عادی خونسرد می گفتم: آره. اون رازهای دلشو که به هیچکس نمی گه با من در میون می ذاره. و این واقعیتی بود. حتا جزئیات زندگی زناشوئی ش رو به من می گفت .از وقتی هم که می شناختمش دو بار عاشق شده بود و هر بار همه ی ماجرارو مو به مو به من گفته بود. شریک اشک ریختنهاش بودم و حتی گاهی نصیحتش می کردم! منو خیلی قبول داشت و خیلی وقتها با من مشورت می کرد. تا اینکه یه روز بعد از یک اعتراف جانانه و حس راحتی که بعد از اون بهش دست داده بود سیگاری آتش کرد و بی خیال رو کرد به من و پرسید: تو هم هیچوقت عاشق می شی؟ من سر بلند کردم و به چشمهاش که با کنجکاوی بهم خیره شده بودن نگاه کردم و بعد از یک سکوت نه چندان طولانی جواب دادم: نه!





۴/۲۸/۱۳۸۹

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید

مهسا
ایران

دیوار

یک روز زمستانی خیلی سرد و برفی سال61 مادرم رفته بود بغالی سر کوچه تو صف تخم مرغ. پدرم سر کار بود و من و خواهر بزرگترم در اتاق مشترکمان بودیم که این اتفاق افتاد.

نفت به دست مردم نمی‌رسید و جیره بندی بود. کنار بخاری برقی که فقط اطراف خودش را گرم می کرد کز کرده بودیم. من روی دفترم چنباتمه زده بودم و تکالیف مدرسه‌ام را انجام می‌دادم. خواهرم دراز کشیده بود و برادران کارامازوف می‌خواند. پشت پنجره‌ی اتاق با فاصله‌ی کمی، دیوار بلند حیاط خلوت، پوشیده از یک لایه‌ی زخیم برف و گوشه‌ای از آسمان گرفته و خاکستری پیدا بود. با اینکه ساعت 3 بعد از ظهر بود، هوا تاریک شده بود و ما چراغ روشن کرده بودیم. بخاری برقی بوی سیم سوخته می‌داد و وزوز خفیفش فضای خالی اتاق را پر می کرد که تلفن، کنار دست خواهرم زنگ زد. زنگ دوم گوشی را برداشت. من همان‌طور که مشقم را می‌نوشتم به او هم گوش می‌دادم. خواهرم گفت: "بله بفرمائید... خودم هستم... بله، نامزدش هستم...بله…" و بعد سکوت کرد. سرم را از روی مشقم برداشته بودم و نگاهش می‌کردم. قلبم ریخته بود پایین انگار روی دفترم. بعد از مدتی سکوت خواهرم گفت: "بله." بعد گوشی تلفن را گذاشت و به آن زل زد. پرسیدم: "کی بود؟" او با صدائی آرام مثل کسی که نقل قول کند گفت:"داوود رو اعدام کردن. گفتن فردا بیاین ساعت و لباسهاشو تحویل بگیرین." دوباره سکوت شد. من به لوله ی سرخ شده ی بخاری خیره مانده بودم. نمی دانم چه مدت همان طور گذشت که دیدم اشکهایش روی گونه‌ها غلطید و پائین ریخت. من بک‌باره و با تحکم دختر سیزده ساله ای آرمان زده گفتم: "مگه برای اعتقادش کشته نشده؟ گریه نداره که، واسه چی گریه می کنی؟"

خواهرم، بی نگاهی به من، اشکهایش را پاک کرد. سیگاری از پاکت سیگار کناردستش بیرون کشید و آتش زد. گوشه‌ی اتاق خزید و به بارش یکریز برف پشت پنجره و دیواری که فاصله‌ی کمی داشت، خیره شد.


۴/۰۴/۱۳۸۹

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید

حسین ج.

نوکرتم

اولین باری که سکس کردم هفده سالم بود. من تو محله‌ای بزرگ شده بودم که خیلی پرجمعیت بود. یه روز دوستام که مال محله‌ی دیگه‌ای بودن واسه اذیت کردن من بچه‌های کوچه‌ی مارو شمردن--- اون روز تو کوچه‌ی ما 134 تا بچه ولو بود. اسم این محله رضاشهر بود که باز هم به مسخره، رضا سیتی بهش می‌‌گفتن. بعضی وقتام جزیره--- بعد از سریال تلویزیونی جنگ‌جویان کوهستان که یک دسته مبارز علیه حکومت مرکزی چین می‌جنگیدند، اسم محله‌رو لیانگ شان‌پو هم ‌گذاشتند. پدر و برادرهام همه آرایشگر بودن. من هم بعد از مدرسه تو آرایشگاه بابام کار می‌کردم. یک روز عصر از پشت شیشه‌ی آرایشگاه پسرخاله‌م رو دیدم که با یکی دیگه از بچه‌های محل رد می‌شدن. نمی‌دونم چرا یه دفه دلم خواست برم آمارشونو بگیرم. همون‌طور که قیچی و شونه دستم بود زدم بیرون ببینم کجا می‌رن و چه خبرا. با هیجان یه زنی‌رو که از ‌جلو می‌رفت نشون دادن و با خوشحالی و قیافه‌های پر از خنده چشمک زدند. عصری کارم که تموم شد رفتم ببینم کجا رفتن. فهمیدم رفتن خونه‌شون، یعنی خونه‌ی خاله‌م. رفتم دم خونه. رفتم بالا و خواستم که منم باشم. گفتن نمی‌شه ما خودمون دو سه نفریم و تو هم خیلی بچه‌ای و مثبتی و از این حرفا. من قاطی کردم. تهدیدشون کردم که اگه منم نباشم، خاله‌اینا که از شهرستان اومدن بهشون می‌‌گم. اولش جدی‌م نگرفتن اما انقدر موندم تا دیروقت شد و آخرش از اصرار و تهدید من خسته شدن و منم راه دادن. با خانومه رفتیم تو اتاق و درو بستیم. تا یکی دو دقیقه صداشون رو پشت در می‌شنیدم که گوش وایستاده بودن اما فقط تا یکی دو دقیقه.
وقتی از اتاق اومدم بیرون همه‌ پشت در بودن و با سر و صدا زدن زیر خنده و با هم گفتن نوکرتیم! بعد از اون شب به هر بهانه‌ای و هرجا که همدیگرو می‌دیدیم تکرار می‌کردن نوکرتیم، نوکرتیم! و می‌خندیدند. و من گیج بودم که چرا این کارو می کنند. اما بلاخره یک روزی متوجه شدم که این نتیجه‌ی فراموش کردن پسرخاله‌م و دوستاش پشت در اتاق بود.
کم کم بیشتر بچه‌های محله هم تا مدت‌ها هروقت منو می‌دیدند دستشونو می‌ذاشتن رو سینه‌شون و می‌گفتن نوکرتیم و می‌زدن زیر خنده.
   
برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید

شهریار سنجری
کرج

تنبیه


 ما تا رسیده بودیم به کلاس هشتم کتک زیاد خورده بودیم مثل همه‌ی بچه‌های دیگه که تو مدرسه از دست معلم‌ها و مدیر و ناظم کتک می‌خوردند. اما این یکی فرق داشت. حداقل یک ربع می‌زدش. سرمونو انداخته بودیم پایین و تا جایی که می‌شد سعی می‌کردیم صحنه‌رو نگاه نکنیم. اما تمومی نداشت. صداش کرده بود جلو کلاس و اول دو تا کشیده‌ی محکم زده بود تو گوشش. انقدر محکم که نه تنها آخ محمد بلکه آخ همه‌ی ما هم دراومد. سرش با شدت و سرعت به چپ و راست چرخید و افتاد رو سینه‌ش. صورتش سرخ سرخ شده بود و چشماش از درد شده بود پر آب. ما سرمونو انداخته بودیم پایین و منتظر بودیم بهش بگه برو بتمرک بشین سرجات. اما معلم یه خورده نگاش کرد و انگار یه فشار درونی بهش اومده باشه یا یه گناه وحشتناک دیگه از محمد سرزده باشه، چشماش پر از خشم شد و با پشت دستش دوباره محکم زد تو دهن محمد و گفت چرا لال شدی؟ چرا حالا گاله‌رو بستی؟ محمد این دفه مثل این که انتظارشو نداشته باشه و پاهاش رو محکم نکرده باشه انگار اول یه کمی پرید بعد افتاد رو زمین. زمین افتادنش انگار آقارو بیشتر تحریک کرد چون دو باره با لگد افتاد به جونش. بعد یه کمی ایستاد دستشو گرفت به کمربندش و شلوارشو کشید بالا و بعد مثل کسی که حریفی رو به مبارزه دعوت می‌کنه هر دو دستشو دراز کرد و با تکون دادن سر انگشتاش محمد رو به طرف خودش خوند و خواست که از رو زمین بلند شه. همه‌ی این کارهارو بدون این که حرفی بزنه انجام داد. قلب همه‌ی ما داشت از سینه‌مون می‌زد بیرون. محمد بلند شد و به محض این که وایستاد آقا دوباره زد تو گوشش و او دوباره نقش زمین شد. دوباره. باز هم دستاشو همون‌‌جوری دراز کرد و حریفشو به بلند شدن تشویق کرد. بعضی از این دفه‌ها ما فکر می‌کردیم دیگه تموم می‌شه اما نمی‌شد و معلم دوباره با پشت دست می‌زد یا تو گوشش می‌خوابوند و محمد دوباره می‌افتاد. این وضع چند بار تکرار شد. به نظرم می‌رسید که زمان متوقف شده بود تا این که یه دفه سکوت سنگینی که فقط با صدای ضربه‌های کتک خوردن محمد می‌شکست، شکسته شد. تو یکی از دفعاتی که آقا دوباره محمد رو دعوت می‌کرد که بلند شه و سیلی بخوره، او به جای این که بلند شه سرشو بالا کرد و با لحنی که هرگز از یاد من نرفت و توضیحش فقط شفاهی ممکنه گفت: آقا بسه دیگه، زدید دیگه!
محمد الان رییس دانشگاه در یکی از شهرستان‌هاست و حداقل نیم دوجین کتاب تو ریاضیات کاربردی و کامپیوتر داره.


۲/۱۹/۱۳۸۹

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید

نادیا سلیمی
امریکا

نکته‌ی کلیدی
پسرم هفت ساله بود و من به تنهایی او را بزرگ می‌کردم(سینگل مام). برای رفتن به سر کار باید 40 دقیقه رانندگی می‌کردم. مدرسه‌ی پسرم روبروی خانه بود. چون پول پرداخت نگهداری او بعد از تعطیل شدن از مدرسه را نداشتم قرار گذاشته بودیم که هرروز بعد از مدرسه خودش به خانه بیاید. به او سفارش کرده بودم که در را پشت سرش قفل کند و به روی هیچ کس باز نکند تا من شب بیایم خانه. گوشی تلفن را هم برندارد مگر این که صدای مرا از انسرینگ ماشین بشنود و تشخیص بدهد. همیشه ترس این را داشتم که اتفاقی برایش بیفتد اما این فقط یک روی قضیه بود. اگر اتفاقی می‌افتاد و تازه به او هم صدمه‌ای نمی‌رسید باید نگران پلیس و دادگاه خانواده می بودم که او را از من به جرم این که در خانه تنهایش گذاشتم بگیرند و ببرند و به خانواده‌هایی بدهند که سرپرستی این جور بچه‌ها را به عهده می‌گیرند و این منبع درآمدی برایشان است. یعنی به اتهام مادر خوبی نبودن و تنها گذاشتن پسرم بچه‌ام را برای همیشه از من جدا کنند. هر روز سر ساعت خاصی به خانه زنگ می‌زدم و او نیز با شنیدن صدای من گوشی را بر ‌می‌داشت. فقط آن موقع بود که نفس راحتی می کشیدم که او سالم است . یک روز مشغول کار بودم که صدایم زدند. پسرم آن طرف تلفن بود. سراسیمه گوشی را از همکارم گرفتم. صدای لرزان پسرم را شنیدم که گفت "مام، یکی پشت دره و داره سعی می‌کنه درو باز کنه بیاد تو. صندلی گذاشتم زیر پام از سوراخ چشمی دیدم که یه مرد سیاه پوست گنده پشت در وایستاده می‌خواد بیاد تو." من سرگردان و ناتوان دور خودم می‌چرخیدم و فکر چاره بودم. از رییسم اجازه گرفته و نگرفته از کار زدم بیرون. نمی‌دانم با چه سرعتی رانندگی می‌کردم. و یادم نمی‌آید چطور خودم را به خانه رساندم. اما وقتی رسیدم دیدم پسرم بی صدا یک گوشه نشسته و تلویزیون تماشا می‌کند. با مدیر ساختمان تماس گرفتم که بپرسم شاید کسی را برای کاری فرستاده باشند دم در خانه. جواب منفی بود. بقیه‌ی آن هفته را دست به دامان این و آن شدم تا بعد از مدرسه پسرم را به خانه شان ببرند تا من از کار برگردم. اما نمی‌دانستم تا کی می‌توانم این کار را ادامه دهم. یکی از همین روزها بود که با پسرم به بیرون از خانه رفته بودیم که او دستم را کشید و به مرد سیاه‌پوستی اشاره کرد. "این همون مردیه که می‌خواست در خونه رو باز کنه بیاد تو!" به طرف مرد رفتم و پرسیدم که آیا در فلان و بهمان روز به در خانه‌ی من رفته است؟ مرد کمی فکر کرد و گفت "اوه بله! همسایه طبقه‌ی پایین برای تعمیر لوله آب به مدیریت ساختمون زنگ زده بود و منو فرستادن که برم درست کنم. اشتباهن به طبقه‌ی بالا رفته بودم. وقتی شاه‌کلید به در نخورد برگشتم به آفیس و فهمیدم کلیدو اشتباه داده بودن. شماهم حالا که قفلتون‌رو عوض کردین بهتره یه کپی به مدیر ساختمون بدین—می‌دونین که قانونه که کلید همه‌ی آپارتمان‌هارو داشته باشن. واسه روز مبادا، می‌دونین!"

یک روز داشتم این داستان‌ را برای یکی از دوستانم تعریف می‌کردم. به بخش تلفن و سیاه‌پوست و این‌ها که رسیدم یک دفعه دوستم حرفم را قطع کرد و گفت: "اه... انگار داستان شنگول و منگول خودمون!"

۲/۰۵/۱۳۸۹

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید

پری متوسلانی
سن دیه گو- امریکا


فقط در آمریکا

نشسته بودم و از طریق ماهواره جریان تظاهرات سبز بیست و دو بهمن رو تماشا می‌کردم. دخترم هاله نامه‌ها رو از صندوق پست در آورد و طبق معمول نامه‌های منو جدا کرد و جلوم گذاشت. نامه‌ها رو باز کردم. اول صورت حساب‌ها بعد تبلیغات که اکثرن قبل از این که دورشون بندازم بازشون می‌کنم. یکی از نامه‌های تبلیغاتی به لحاظ فرم و رنگ آمیزی پاکت نامه توجهم رو جلب کرد و اول اونو باز کردم. شاید اگر انگلیسی‌ام خوب بود لازم نبود که همه‌ی نامه رو بخونم تا مطلب دستم بیاد. تا اونجایی که فهمیدم اول از بْعد مسافت بین افراد فامیل و دوستان که باعث می‌ شه فرصت دیدار همدیگه رو نداشته باشن شروع کرده بود و نمی‌دونم چه جوری ربطش داده بود به این که بهترین سرویسی که این روزها می‌شه آدم برای خودش خریداری کنه سرویس سوزاندن جسد، بعد از مرگ است. بعد از اینکه از شوک اولیه خارج شدم نامه رو به هاله نشون دادم و گفتم بعد از شصت سالگی باید منتظر این جور پیشنهادات بود. فرم رو پر کردم و فرستادم.

۱/۰۸/۱۳۸۹

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید




هر چیز آن چیز که می نماید آن نیست
                                                                          شکسپیر


و ضرب المثلی هست که می گوید: "درک زیستن، هضم لحظات مرگبار زیستن است!"

در فرار و گریز سالهای شصت و در روزهای غمگین
مرگ و میر و اعدام، در تنهائی و غریبی، در سلولم با هزار کابوس و رویا می نشستم. می‌اندیشیدم به فرار از زندان، به اعدام، به شرایط نا گوار تحمیل شده ، به شکنجه، ترس، ترس، مرور کودکی، مرور منطق بازجوها.
در یکی از این روزها که در خلوت رنج بار خود گرم رویا بافی و کابوس سازی بودم صدائی از کریدور زندان به گوشم رسید. صدا مرا به سالهای نوجوانی‌ام می برد، سال های دور که در فراغت بعد از ظهرهایش به قهوه خانه‌ای که در یکی از خیابانهای خلوت قرار داشت پناه می بردم، صدا مرا به آنجا می برد. آن سالها در آن قهوه خانه من و چند دوست که اهل کتاب و ... بودیم ساعت ها را به بحث و گفتگو می‌گذراندیم. آن محل و قهوه خانه بطور عمده خلوت بود و ما با خیال راحت، حرف‌ها‌‌یمان را رد و بدل می‌کردیم، جزوه یا نوشته‌ی تازه‌ای را که خوانده بودیم و یا به دستمان رسیده بود به یک‌دیگر می دادیم و ... کارهائی از این دست. خلاصه آن قهوه‌خانه "پاتوق" ما بود. جوانی اغلب اوقات آنجا اطراق می‌کرد- جوانی خوش بر و رو و بلند قد که گرفتار هروئین بود. او کاری به ما نداشت عمدتا خمار، آن‌قدر خمار که حتی توانائی اینکه چشمانش را باز کند و یا دستی تکان دهد در او نبود. مدام چرت میزد. اگر برخی روزها فرصتی دست می داد که دیزی برای شام یا نهار آنجا بخوریم، من سعی می کردم دیزی او را مهمان کنم یا بسته‌ی ارزان سیگاری به او بدهم و یا پول چائی‌اش را. من و دوستانم او را قربانی روزگار وحشتناک و سیاست‌های دولت وقت می دانستیم و با تأثر و تأسف از این که بر جوانانی از سنخ او چه می‌گذرد غصه می خوردیم. این را هم اضافه کنم که گاهِ نشئگی، بلند حرف می زد و از شیرین کاری‌ هایش می گفت که: فلان ژاندارم را زدم و سیلی به گوش بهمان پاسبان خواباندم...
صدائی که از کریدور زندان به گوشم رسید ، یاد آور صدای این این جوان بود. می بایست اشاره کنم که قبلا خبرش بود که بعد از انقلاب و یا در دوران انقلاب، هروئین را ترک کرده، به سپاه پاسداران پیوسته است.
آری، داشت به پاسداری دیگر می گفت: "مسئله ای نیست، هرکس در آن شهر یک مدتی زیسته و پیشانی‌اش به ویترین کتابفروشی خورده باشد را به حتم خواهم شناخت."
صدایش نزدیک به سلولم شد. دل توی دلم نبود نکند او باشد. کلید، در قفل پیچید. آخ! همان بود. اما بسیار گردن کلفت تر از سابق. آمد با لهجه‌ی غلیظ رایج در آن شهر پرسید: "بچه ی کجائی؟ بچه ی فلان شهری؟" گفتم: "نه. من اهل یکی ازشهرستانهای مرزی ام. جنگ زده هستم و چند هفته ای بیش در آن شهر نبوده ام." کارتی که نشان می‌داد جنگ‌زده‌ام در دستش بود. آن کارت نشان می داد که من اهل فلان شهرک مرزی‌ام و نام و نام خانوادگی‌ام در آن ثبت شده بود (البته جعلی). پرسید: "خب پدرت آنجا چه کار می کرد؟" گفتم پدرم فلانی است و کارش نیز این است وسوال‌هایی در باره‌ی اهالی آن منطقه می‌پرسید که من به خوبی می شناختم و پاسخ‌ سوال‌هایش را داشتم. نگاهی عمیق به من انداخت و رفت. رفت و شنیدم که با صدائی بلند برای پاسدار همراهش می گوید:" فکر کنم راست می گوید، جنگ زده است. کاره ای نیست." این جمله را دوبار به صدای بلندتر گفت. برای نیم ساعت، عین کسی که دست آن دنیا را بگیرد حالم بد بود. پس از آن با خود فکر کردم با وجود ریش و تغییراتی که بعد از سالها کرده بودم و هم چنین کمی تغییر لهجه ، فرصت شناسائی مرا از او سلب کرد.
لحظه ای امید در من زنده شد و بعد خاموش که چه خواهد شد. اطراف غروب دوباره در سلول باز شد. این بار تنها آمده بود و ابروهایش درهم و چشمانش را به زمین دوخته و در عین اینکه شام همیشگی (عدس پلو و چائی سرد) را جلویم می گذاشت گفت: "هی فلانی!" (مرا به اسم واقعی ام صدا کرد)، دلم لرزید و عرق سردی بر پیشانی ام نشست. "بگذار بهت بگویم، من تو را نمی شناسم و نمی گذارم اینجا بمانی. ترتیب رفتن ات را خواهم داد." هم چنان چشمانش به کف سلول بود. خواستم چیزی بگویم که با تاکید گفت: "مگر نگفتم حرف نزن؟ نمی شناسمت اما آبگوشت و چای و سیگار آن سالها را از یاد نبرده ام." تکرار کرد:"هیچی نگو، هیچی." من ماندم با خاطره و ترس و وحشت و چه کنم چه کنم!
دو روز بعد دوباره آمد : "هی ! بلند شو این ورقه‌ی آزادی توست!" مرا سوار جیپ ارتشی کرد. تمام طول راه حرف نزد. من سعی کردم چیزی بگویم، نزدیک ترمینال آزادی مرا با نامم که می شناخت، نامی از دوران نو جوانی‌ام، با لحنی سرد و جدی مخاطب قرار داد: "برو. برو که امیدوارم هرگز نبینمت."

 ضرب المثل کردی: "ژیان له کاتی برینداری ده بی بناسی"

ع. آ
سن دیه گو-امریکا


۱۲/۲۶/۱۳۸۸

سال نو مبارک!

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید


عید دیدنی

ناهيد مهريزی


روز دوم فروردين از در خانه‌ی عمه‌خانم كه اومديم بيرون، گفتم مامان، وقتي وارد خونه‌ی كوچك عمه مي‌شيم با يك نظر مي‌‌تونيم تموم خونه‌رو ببينيم. تازه، عمه فقط يك گلدون گل لادن داره-اما چه صفايي داره اين خونه! مامانم گفت "به قول قديمي‌ها صفاي خونه به صاحبخونه‌ست." بعد لبخند زد. چيزي نگفت،اما من حدس مي زدم ياد چي افتاده.اين خاطره‌رو مادربزرگ بارها برامون گفته بود كه:
يكی از روزهای عید، صبح از در خونه اومدم بيرون. پروين دختر همسايه‌مون را ديدم كه خريد كرده و داره به سمت خونه مي‌ياد تا منو ديد گفت: "حرمت جون، كجا مي‌ري؟" گفتم دارم مي رم يك سر زيارت امامزاده يحيي، بعدم خونه‌ی خواهرم مولود كه همان نزديكي هاست. گفت: "صبر كن من خريدامو بذارم خونه باهم بريم تا منم اونجاهارو یاد بگیرم." قبول کردم. همينطور كه مي‌رفتيم پيش خودم گفتم خوبه اول بريم خونه مولود بعد بريم امامزاده. اما حواسم نبود که باید فکرمو با پروین در میون بذارم و پاک یادم رفت. وقتي گفتم رسيديم، اوناها! پروين رو به در خونه ایستاد و فوري گفت "السلام عليك يا آقاي امامزاده يحيي! ولي آقاجون چقدر مقبره تون دلگيره!"
گفتم، چي مي‌گي پروين، اينجا خونه‌ی خواهرمه! هر دو از خنده ولو شديم دم در.
يك دفعه و ناگهانی مامان گفت خاله مولوداينا اصلا خودشون هم دلگير بودند. ما دوتا هم از اين فكر مشترك زديم زير خنده. بعد ورودي تودرتو و غمناك آن خانه با ساكناني ناشاد جلو نظرم آمد.افرادي كه خيلي از اقوام مي‌گفتند که مرموزند. دوست داشتند از همه‌ی فاميل به هر طريقي خبر بگيرند ولي از خودشان هيچ خبري ندهند. تازه، منبع خبرهاي بدست آورده را بعدا يك زيد مي ناميدند!
رو به مامان گفتم حالا بريم ديدن كي؟ گفت خوبه بريم خونه‌ی داييت. ياد در آهني و بزرگ خانه‌اشان - كه به قول مادر بزرگ وقتي اف اف رو مي‌زنن تازه بايد با تمام قدرت درو فشار بدي تا باز بشه، و چهره‌ی سخت‌گير خانم خان‌دايي افتادم.


۱۲/۱۷/۱۳۸۸

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی..." در سایدبار کلیک کنید

خواب بعدازظهر

خواب بعدازظهر که برای من همیشه نوعی شکنجه بود در خانه‌ی خاله و پسر خاله‌هایم کیف و حال دیگری داشت. خیلی دوست داشتم به آنجا بروم و با تاب و سرسره‌ای که در حیات کوچک آن بود بازی کنم. شوهرخاله، به گفته‌ی بزرگترها مردی "بی‌غم وعیاش و بی‌خیال" بود ولی برای ما بچه‌ها بسیار با حال و همپا بود. با پسرها کشتی می‌گرفت و به کوهنوردی می‌رفت و برای دخترکوچولوهای خانواده شاهزاده‌ی رویاها می‌شد. بعد از ظهرها قصه‌های خیالی و باشکوه او همه‌ی ما را به خلسه می‌برد. و پس از آن با نوازشی بر موها آن را به خوابی شیرین و عمیق تبدیل می‌کرد. پنج سالم بود و در یکی از همان خواب‌های بعدازظهری در همان خانه‌ای که دوستش داشتم بودم اما این‌بار دستی که موهایم را نوازش کرد آرام آرام به درون پیراهن و از آنجا به آرامی به داخل شورتم رفت. حال دیگر خواب نبودم و فقط خود را به خواب زده بودم، می‌دانستم که اگر بیدار شوم....خودم را مچاله کردم و با تمام کوشش پاهایم را توی شکمم جمع کردم. سعی کردم بدنم را پنهان کنم. همان لحظه بود که صدای خاله از طبقه‌ی پایین به فریاد سکوتم پاسخ داد. من دیگر به آن خانه برنگشتم. و باز هم خواب بعداز ظهربه گونه ای دیگر برایم به شکنجه تبدیل شد.

نازنین قازیاری

۱۲/۱۶/۱۳۸۸

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی..." در ساید‌بار کلیک کنید

کرایه

مرداد سال قبل-قبل از شروع جنبش سبز بود. سالمرگ شاملو و سال‌قتل پوینده و مختاری بود، کانون نویسندگان دو تا اتوبوس گذاشته بود برای آن‌هایی که می‌خواستند از تهران به امامزاده طاهر در مهرشهر کرج بروند. یکی از سه‌راه دامپزشکی یکی از ونک، سر ملاصدرا. با کامران و حمید و چند تا از بچه‌های دیگر خودمان را به سه‌راه دامپزشکی رساندیم تو خیابان آزادی. هفت هشت دقیقه‌ای زودتر رسیده بودیم. این هفت هشت دقیقه را با جست‌وجو میان چهره‌های آشنا و ناآشنایی که آمده‌ بودند گذراندیم. امیرعلی که بعد رفت برای همیشه فرانسه، بهروز و زنش و برو بچه‌های هشت مارس و کمابیش همین‌ها. من دیگر کم کم باورم شده بود که همین آدم‌ها را به هر مناسبت و به عبارتی، هر مخالفت، در هم‌چین مراسمی ببینم. هر زمانی،‌ هشت مارس، شانزده آذر، اول ماه می، چهارده اسفند....و هرجایی، حسینه‌ی ارشاد، قطعه‌ی سی وسه بهشت زهرا، امامزاده عبدالله، دانشکده‌ی فنی و....
و اما بعد چه شد؟ دور و بر ساعت دو بود که اتوبوس راه افتاد. نزدیکی‌‌های پارک ارم رسیده بودیم که اتوبوس زد بغل. تا اینجای راه را به حال و احوال و پرس و جو از اوضاع آشناهای همیشه دور گذرانده بودیم و مشغول بودیم و چیز دیگری نفهمیده بودیم؛ اما تا اتوبوس زد بغل، دستگیرمان شد که به دستور نیروی انتظامی بوده. وقتی چند نفری سعی کردند پیاده بشوند و ببینند چه خبر شده دوباره با فشار و زور متقاعدشان کردند که باید برگردند توی اتوبوس. و همان‌جا دو تا فیلمبردار هم سوار شدند که از نزدیک از ما فیلم می‌گرفتند. و بعد همان جمله‌ی کلیشه‌ای که همه چیز به زودی روشن می‌شود. همه چیز به زودی حل می شود. از زور گرما و تشنگی توی اتوبوس، عاشورایی بود. من از شنیدن حرف‌های آن‌هایی که هی می‌رفتند سوال کنند بخصوص زن ها, خیلی حرصم می‌گرفت. انگار که اینجا سوئیس بود همه‌اش اصرار می‌کردم که تو را خدا بنشینند و سوال نکنند. با خودم فکر می‌کردم که "انگار دارن میرن حسینه ارشاد نه مراسم آدمی مثل شاملو." آخر سر که یکی از همین دخترخانم‌ها به قول خودش رفت که حرفش را بزند و مقابل زور قد علم بکند، دید چیزی نمانده یک مشت بیاید توی صورتش به همراه چند تا فحش خواهر و مادر. بلاخره فهمید و رفت نشست. و برای این که ضایع نشود هی به ما می‌گفت که "من فقط می خواستم ببینم، چرا؟ این که نمی‌شه!"
به خاطر زیادی جمعیت در سه راه دامپزشکی از آنجا دو تا اتوبوس حرکت کرده بود. اتوبوس دوم که بعضی از بروبچه‌های ما هم در آن بودند، چند دقیقه بعد از ما متوقف شد. عصر که رسیدم خانه فهمیدم که کامران از توی اتوبوس پریده بود بیرون و فرار کرده بود. بعد برایم تعریف کرد که چه جوری یکی از فعال‌های قومی، اهل خوزستان سعی داشته شماره‌های موبایلش را تند تند و از ترس دیلیت کند. خلاصه بعد از چهل دقیقه اتوبوس راه افتاد و از اولین خروجی اتوبان، دوباره چرخید و به طرف تهران برگشت. از بزرگراه شیخ فصل‌الله نوری فقید و قهرمان مشروطه! ما را تشنه و هلاک بعد از دو ساعت و نیم به میدان امام حسین رساند. اتوبوس از تشنگی یک‌سره فریاد شده بود. من به این سرباز دم در اتوبوس که از پارک ارم مامورش کردند که سوار اتوبوس ما بشود می گفتم "بابا کجای دنیا دیدی یک ماشین را با دو تا بنز آخرین مدل و هشت تا موتور هوندای 750 اسکورت کنند و به مهمانانی این قدر مهم آب ندن؟ نگهدارید آب بخریم!" آخر، از زمان حرکت از نزدیکی‌های پارک ارم یک بنز و دو تا موتور جلو و یک بنز و دوتا موتور عقب اتوبوس ما حرکت می‌کردند. من دائم به امیرعلی می‌گفتم "خدایی امیرعلی، تو عمرت خواب می دیدی مثل رییس جمهور اسکورتت کنن؟" دیگر تقریبن عصر شده بود وقتی که مثل گله‌ای به جای هرجای دیگر در شرقی‌ترین میدان بزرگ تهران، در میدان امام حسین ولمان کردند و گفتند: برید، حالشو ببرید!
اما جالب‌ترین قسمت این ماجرا قیافه‌ی راننده بود در میدان امام حسین که از افسر اطلاعات نیروی انتظامی می‌پرسید: "داداش من بلاخره کرایه‌مو از کی بگیرم؟!"‌‌ وقتی می پرسید رنگش مثل گچ شده بود و لباش هم می‌لرزید.

پویا
تهران

۱۲/۱۱/۱۳۸۸

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی..." در ساید‌بار کلیک کنید

پیشنهاد




سال 77 بود. من دانشجو بودم و تو خوابگاه اقدسیه زندگی می‌کردم واسه همین روزهای تعطیل با دوستانم زیاد می‌رفتیم پارک نیاوران. یک روز پنج‌شنبه‌ ساعت سه یا چهار بعد‌ از ظهر دی ماه بود. حوصله‌مون سر رفته بود. با چند تا از بچه‌ها قرار گذاشتیم و شال و کلاه کردیم و رفتیم پارک چرخی بزنیم. مشغول کلی بحث‌های جدی در مورد اصلاحات و خاتمی بودیم و گرم شده بودیم که اطراف استخر صدای مردی توجه‌مون رو جلب کرد. مرد داد می‌زد به طرف ما و می‌گفت: "آقا، جوون، بیا اینجا، بیا ببینم تو می‌تونی؟ مردهاش بیان!" رفتیم جلو. کنار استخر. ما سه چهار نفر بودیم و دو تا سرباز و اون مرد. یکی از سربازها برگشت نگاهمون کرد. حالا که وایستاده بودیم هوا سردتر شده بود. روی حوض‌های پارک یه ورقه‌ی نازک، یخ بسته بود. از اون ورقه‌های نازک که نگاه می‌‌کردی از اون طرفش آب رو می‌دیدی که بی‌حرکت ایستاده و تا مغز استخوانت یخ می‌کردی. از اون یخ‌ها که می‌دونستی اگه بشکنیش و دستت رو بکنی تو آب، انگشتات فورن سرخ می‌شن. مارو صدا کرده بود که یه پیشنهاد بده. هزار تومن می‌داد برای هرکسی که بره تو حوض یخ زده و بیاد بیرون. هیچ کدوم ما حاضر نشدیم بریم اما یکی از سربازها قبول کرد و رفت تو آب. وقتی اومد بیرون، اون مرد هزارتومن بهش داد. گفته بود برای هر دفه که بره تو آب هزارتومن بهش می‌ده. حالا یازده سال گذشته اما من هیچ‌وقت نتونستم صحنه‌ی از آب بیرون اومدن سربازه رو فراموش کنم. و وقتی که دستشو دراز کرد و هزارتومن رو گرفت.

علیرضا ش.
ایلام



برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی..." در سایدبار کلیک کنید

مکالمه‌ی سیاسی

بچه که بودم با خانواده ی عموم خیلی معاشرت داشتیم. پسرعموم همسن و همبازی من بود و با هم بزرگ می‌شدیم. دوازده سالم بود که تازه کتابخون شده بودم و خیلی تو خودم بودم و زیاد از دید بقیه پنهان می‌شدم. از اون جایی که تو یه خونواده ی تخمی- مذهبی داشتم بزرگ می شدم طبعا آزادی های زیادی نداشتم و مرتب همه چیزم تحت نظر بود. یه روز که با پسرعموم نشسته بودیم و "درد دل" می کردیم، اون ازم پرسید: "سیاسیا یعنی چی؟" یه خورده بهش نگاه کردم و پرسیدم چی گفتی؟ گفت: "سیاسیا!" گفتم: "سیاسیا چیه؟ یعنی رنگ سیا؟" گفت: "نه خره سیاسیا!" این دفه بین دوتا سیا یه خورده فاصله انداخت و کلمه‌رو کشید. پرسیدم "از کجا شنیدی اینو؟" گفت: "عمو همش می گه این دختره مثل سیاسیا می مونه." منظورش از عمو، بابای من بود. گفتم: "خنگ خدا! می گه سیاسی‌ها." سرخ شد حسابی و بعد پرسید: "خب اون یعنی چی؟" هرچی فکر کردم دیدم جواب این یکی رو ندارم. آخرش بعد از این که خیلی فکر کردم و به جایی نرسیدم، گفتم: "یعنی این که من عکس گلسرخی رو گذاشتم لای کتابام و عکس داریوش رو گذاشتم پشت کلاسورم." اون موقع هرشب محاکمه‌ی گلسرخی از تلویزیون پخش می شد و همون موقع‌‌ها هم داریوش ترانه‌ی زندانی رو خونده بود.
پسرعموم گفت: "خب، اون وقت هرکی این کارو بکنه بهش می گن سیاسیا؟"
گفتم: "آره دیگه، پس چی!؟"

شهره م.
تهران



آبنبات

شش سالمه. تابستونه و من تابستو‌ن‌هارو دوست دارم. از پارسال یاد گرفتم سوار سه چرخه ی برادرم بشم که وقتی اندازه ی من بود مال اون بود. پارسال فقط توی حیاط سوارش می شدم ولی امسال بزرگ شدم و می رم تو کوچه و با دختر همسایه مون که دو سال از من کوچیک‌تره بازی می کنم. اون‌هم تازگی‌ها یه چهارچرخه خوشگل براش خریدن. قرمزه. چرخ‌های کوچولوی کنارش خرخر می کنه وقتی می چرخه. همش باید مواظب باشه یه وری نشه بخوره زمین. اون‌هم با این آسفالت کوچه که پر از چاله چوله ست. سه چرخه‌ی من کهنه ست اما پهن و نرمه. دوست دارم از راه ماشین‌روی جلوی خونه‌ها برم بالا برم تو پیاده‌روهای باریک و اون جاهائی که سرازیری می‌شه تندی بیام پائین. خیلی کیف داره. مثل چرخ و فلک. از خونه ی ما تا سرکوچه سه تا دیگه خونه هست ولی تا ته کوچه هفت هشت نه تا هست. کوچه‌مون پهن و درازه . من همیشه می‌ترسیدم تا تهش برم. ولی من بعضی وقتا با سه چرخه‌م می رم یه خونه دورتر و دور می‌زنم. صبح‌ها کوچه خلوته. اگه بچه‌ها نباشن خیلی غمگین میشه. واسه همین دوست دارم عصرها بعد از برنامه کودک بیام بیرون که همه میان. دختر همسایه سوار چهارچرخه دور خودش هی دور می زنه. حوصله مو سر می بره. من هم می رم طرف ته کوچه. جلوی یکی از خونه ها یه پیرمرده هست که یه صندلی می ذاره توی پیاده رو می شینه. تکیه می‌ده به عصاش و نگاه می کنه به کوچه. چشمش که به من می‌افته لبخند می زنه. خیلی پیره چون یواش یواش راه می ره و خم می شه رو عصاش. صندلی‌رو می ذاره و می شینه. حتمن بابابزرگ بچه‌های اون خونه‌ست. من هیچوقت بابابزرگمو ندیدم. حتمن اون‌هم قبل از این‌که بمیره این ریختی شده بود. جلوش دور می‌زنم. از کنارش که می‌گذرم هنوز داره لبخند می‌زنه. چشماش تره. شاید گریه کرده. دلم براش می‌سوزه. ازش دور می‌شم. دختر همسایه حالا داره جلوی ماشین روی خونه شون بالا و پائین می کنه. یه ویراژمی دم از بغلش رد می شم می رم طرف ته کوچه. دیگه نمی ترسم. بخاطر بابا بزرگ. تنها نیستم دیگه. یه کم که ردش می کنم دور می زنم. میام از جلوش برم یه چیزی می گه و دستشو دراز می کنه. نمی فهمم چی می گه ولی تو دستش یه آب نباته سبزه توی یه زرورق بی رنگ. باید وایستم آب نباتو بگیرم. وقتی بزرگتر به آدم یه چیزی می ده آدم می گیره تشکر می کنه. صورتش لاغر و آویزونه. پراز خط خطه. دستمو دراز می کنم بگیرم. از گوشه ی یکی از چشماش یه قطره اشک میاد پائین پخش می شه تو خط خطی های زیر چشمش.
حتمن حالش خوب می شه اگه آب نباتشو بده به من. شاید نوه‌هاش ازش نگرفتن. از اون آبنبات‌هاست که من خیلی دوست ندارم ولی باید ازش بگیرم. اما اون دستشو می کشه عقب. می زنه روی پاش و می‌گه: "بیا دخترم بیا بشین اینجا تا بهت آبنبات بدم." از سه چرخه میام پائین و می شینم روی زانوش. آبنباتو بهم می ده و دست می کشه روی سرم و پشتم. نمی‌خوام صورتشو نگاه کنم. خیلی پیره ازش می‌ترسم ولی اون داره مهربونی می کنه. سرمو می‌ندازم پائین. دست دیگه شو که می‌لرزه می ذاره روی رونم و می کشه بالا. رگهای بنفش و بیرون زده ی دستهاش یه جاهائی سیاهه. انگشتهای استخونی‌ش می‌رسه به پاچه ی شلوارکم. همینجوری که می لرزن می برتشون توی شلوارکم. یه دفعه می‌ترسم. اگه مامان ببینه! اگه مامان بفهمه دعوام می کنه. انگشتاش می رسن به شورتم. یه هو می خوام از رو پاش بپرم پائین، نگهم می داره. نفسهاش خس خس می کنه . دستشو می کشه بیرون می کنه تو جیبش یه آب نبات دیگه در میاره می گیره جلوم. می خوام بگم نمی خوام ولی نمی تونم. چشمم مونده روی لکهای سیاه روی دستش که بین رگهای بیرون زده ش می رن تا می رسن به آستین پیرهنش. اگه مامان بفهمه دعوام می کنه. آب نباتو می گیرم که بذاره برم. باز انگشتاشو می بره توش شلوارم. از مامانم می ترسم نباید بفهمه. باید برم. نمی تونم برم. تو صورتش نگاه نمی کنم. خودمو به زور از روی پاش سر می دم پائین. نگهم نمی داره. سوار سه چرخه م می شم . وقتی پا می ذارم رو رکاب چشمم به چشماش می افته. پر از اشکه. نمی دونم چرا گریه می کنه. شاید چون من بچه ی بی تربیتی هستم که آب نباتشو گرفتم ولی نذاشتم نازم کنه.
چند روز، دیگه نرفتم تا ته کوچه. یه روز دختر همسایه‌مون هی رفت منم پشتش می رفتم. دیدمش نشسته همونجا .دستهاش روی عصا بود و پشتش هم یه قوز گنده داشت. ما رفتیم تا ته کوچه و دور زدیم. نزدیکش که شدیم دیدم یه آبنبات قرمز توی زرورق بی رنگ رو گرفته طرفمون. بعد هم گفت: "بیاین بیاین دخترهای خوشگل بیاین بگیرین." دوستم تندتر پا زد و داد زد: "بدو بریم، بدو بریم!" و رفت طرف خونه شون. من خیلی خجالت کشیدم. آخه اون بابابزرگ بود . نباید فکر می کرد ما ازش می ترسیم. حتمن دلش می شکست. می خواست آبنبات بده. من هم می ترسم ولی خجالت می کشم بفهمه. می رم جلوش و دستمو دراز می کنم که آبنباتو بگیرم ولی اون مچ دستمو می گیره و می شونتم روی زانوش. دلم یه جوری می شه. کاش نکنه. به انگشتهاش نگاه می کنم که از رونم بالا میاد. می ترسم مامان بفهمه. می دونم کار بدیه. می ترسم. ولی مامان میگه بچه باید به حرف بزرگترش گوش بده. خجالت می کشم و آبنباتو تو مشتم فشار می دم.

نوشین وحیدی
سن دیه‌گو-امریکا