Soudabeh Ashrafi's Blog وبلاگ سودابه اشرفی

۲/۱۹/۱۳۸۹

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید

نادیا سلیمی
امریکا

نکته‌ی کلیدی
پسرم هفت ساله بود و من به تنهایی او را بزرگ می‌کردم(سینگل مام). برای رفتن به سر کار باید 40 دقیقه رانندگی می‌کردم. مدرسه‌ی پسرم روبروی خانه بود. چون پول پرداخت نگهداری او بعد از تعطیل شدن از مدرسه را نداشتم قرار گذاشته بودیم که هرروز بعد از مدرسه خودش به خانه بیاید. به او سفارش کرده بودم که در را پشت سرش قفل کند و به روی هیچ کس باز نکند تا من شب بیایم خانه. گوشی تلفن را هم برندارد مگر این که صدای مرا از انسرینگ ماشین بشنود و تشخیص بدهد. همیشه ترس این را داشتم که اتفاقی برایش بیفتد اما این فقط یک روی قضیه بود. اگر اتفاقی می‌افتاد و تازه به او هم صدمه‌ای نمی‌رسید باید نگران پلیس و دادگاه خانواده می بودم که او را از من به جرم این که در خانه تنهایش گذاشتم بگیرند و ببرند و به خانواده‌هایی بدهند که سرپرستی این جور بچه‌ها را به عهده می‌گیرند و این منبع درآمدی برایشان است. یعنی به اتهام مادر خوبی نبودن و تنها گذاشتن پسرم بچه‌ام را برای همیشه از من جدا کنند. هر روز سر ساعت خاصی به خانه زنگ می‌زدم و او نیز با شنیدن صدای من گوشی را بر ‌می‌داشت. فقط آن موقع بود که نفس راحتی می کشیدم که او سالم است . یک روز مشغول کار بودم که صدایم زدند. پسرم آن طرف تلفن بود. سراسیمه گوشی را از همکارم گرفتم. صدای لرزان پسرم را شنیدم که گفت "مام، یکی پشت دره و داره سعی می‌کنه درو باز کنه بیاد تو. صندلی گذاشتم زیر پام از سوراخ چشمی دیدم که یه مرد سیاه پوست گنده پشت در وایستاده می‌خواد بیاد تو." من سرگردان و ناتوان دور خودم می‌چرخیدم و فکر چاره بودم. از رییسم اجازه گرفته و نگرفته از کار زدم بیرون. نمی‌دانم با چه سرعتی رانندگی می‌کردم. و یادم نمی‌آید چطور خودم را به خانه رساندم. اما وقتی رسیدم دیدم پسرم بی صدا یک گوشه نشسته و تلویزیون تماشا می‌کند. با مدیر ساختمان تماس گرفتم که بپرسم شاید کسی را برای کاری فرستاده باشند دم در خانه. جواب منفی بود. بقیه‌ی آن هفته را دست به دامان این و آن شدم تا بعد از مدرسه پسرم را به خانه شان ببرند تا من از کار برگردم. اما نمی‌دانستم تا کی می‌توانم این کار را ادامه دهم. یکی از همین روزها بود که با پسرم به بیرون از خانه رفته بودیم که او دستم را کشید و به مرد سیاه‌پوستی اشاره کرد. "این همون مردیه که می‌خواست در خونه رو باز کنه بیاد تو!" به طرف مرد رفتم و پرسیدم که آیا در فلان و بهمان روز به در خانه‌ی من رفته است؟ مرد کمی فکر کرد و گفت "اوه بله! همسایه طبقه‌ی پایین برای تعمیر لوله آب به مدیریت ساختمون زنگ زده بود و منو فرستادن که برم درست کنم. اشتباهن به طبقه‌ی بالا رفته بودم. وقتی شاه‌کلید به در نخورد برگشتم به آفیس و فهمیدم کلیدو اشتباه داده بودن. شماهم حالا که قفلتون‌رو عوض کردین بهتره یه کپی به مدیر ساختمون بدین—می‌دونین که قانونه که کلید همه‌ی آپارتمان‌هارو داشته باشن. واسه روز مبادا، می‌دونین!"

یک روز داشتم این داستان‌ را برای یکی از دوستانم تعریف می‌کردم. به بخش تلفن و سیاه‌پوست و این‌ها که رسیدم یک دفعه دوستم حرفم را قطع کرد و گفت: "اه... انگار داستان شنگول و منگول خودمون!"