ما تا رسیده بودیم به کلاس هشتم کتک زیاد خورده بودیم مثل همهی بچههای دیگه که تو مدرسه از دست معلمها و مدیر و ناظم کتک میخوردند. اما این یکی فرق داشت. حداقل یک ربع میزدش. سرمونو انداخته بودیم پایین و تا جایی که میشد سعی میکردیم صحنهرو نگاه نکنیم. اما تمومی نداشت. صداش کرده بود جلو کلاس و اول دو تا کشیدهی محکم زده بود تو گوشش. انقدر محکم که نه تنها آخ محمد بلکه آخ همهی ما هم دراومد. سرش با شدت و سرعت به چپ و راست چرخید و افتاد رو سینهش. صورتش سرخ سرخ شده بود و چشماش از درد شده بود پر آب. ما سرمونو انداخته بودیم پایین و منتظر بودیم بهش بگه برو بتمرک بشین سرجات. اما معلم یه خورده نگاش کرد و انگار یه فشار درونی بهش اومده باشه یا یه گناه وحشتناک دیگه از محمد سرزده باشه، چشماش پر از خشم شد و با پشت دستش دوباره محکم زد تو دهن محمد و گفت چرا لال شدی؟ چرا حالا گالهرو بستی؟ محمد این دفه مثل این که انتظارشو نداشته باشه و پاهاش رو محکم نکرده باشه انگار اول یه کمی پرید بعد افتاد رو زمین. زمین افتادنش انگار آقارو بیشتر تحریک کرد چون دو باره با لگد افتاد به جونش. بعد یه کمی ایستاد دستشو گرفت به کمربندش و شلوارشو کشید بالا و بعد مثل کسی که حریفی رو به مبارزه دعوت میکنه هر دو دستشو دراز کرد و با تکون دادن سر انگشتاش محمد رو به طرف خودش خوند و خواست که از رو زمین بلند شه. همهی این کارهارو بدون این که حرفی بزنه انجام داد. قلب همهی ما داشت از سینهمون میزد بیرون. محمد بلند شد و به محض این که وایستاد آقا دوباره زد تو گوشش و او دوباره نقش زمین شد. دوباره. باز هم دستاشو همونجوری دراز کرد و حریفشو به بلند شدن تشویق کرد. بعضی از این دفهها ما فکر میکردیم دیگه تموم میشه اما نمیشد و معلم دوباره با پشت دست میزد یا تو گوشش میخوابوند و محمد دوباره میافتاد. این وضع چند بار تکرار شد. به نظرم میرسید که زمان متوقف شده بود تا این که یه دفه سکوت سنگینی که فقط با صدای ضربههای کتک خوردن محمد میشکست، شکسته شد. تو یکی از دفعاتی که آقا دوباره محمد رو دعوت میکرد که بلند شه و سیلی بخوره، او به جای این که بلند شه سرشو بالا کرد و با لحنی که هرگز از یاد من نرفت و توضیحش فقط شفاهی ممکنه گفت: آقا بسه دیگه، زدید دیگه!
محمد الان رییس دانشگاه در یکی از شهرستانهاست و حداقل نیم دوجین کتاب تو ریاضیات کاربردی و کامپیوتر داره.