برای خواندن قصههای قبلی روی "پروژهی..." در سایدبار کلیک کنید
خواب بعدازظهر
خواب بعدازظهر که برای من همیشه نوعی شکنجه بود در خانهی خاله و پسر خالههایم کیف و حال دیگری داشت. خیلی دوست داشتم به آنجا بروم و با تاب و سرسرهای که در حیات کوچک آن بود بازی کنم. شوهرخاله، به گفتهی بزرگترها مردی "بیغم وعیاش و بیخیال" بود ولی برای ما بچهها بسیار با حال و همپا بود. با پسرها کشتی میگرفت و به کوهنوردی میرفت و برای دخترکوچولوهای خانواده شاهزادهی رویاها میشد. بعد از ظهرها قصههای خیالی و باشکوه او همهی ما را به خلسه میبرد. و پس از آن با نوازشی بر موها آن را به خوابی شیرین و عمیق تبدیل میکرد. پنج سالم بود و در یکی از همان خوابهای بعدازظهری در همان خانهای که دوستش داشتم بودم اما اینبار دستی که موهایم را نوازش کرد آرام آرام به درون پیراهن و از آنجا به آرامی به داخل شورتم رفت. حال دیگر خواب نبودم و فقط خود را به خواب زده بودم، میدانستم که اگر بیدار شوم....خودم را مچاله کردم و با تمام کوشش پاهایم را توی شکمم جمع کردم. سعی کردم بدنم را پنهان کنم. همان لحظه بود که صدای خاله از طبقهی پایین به فریاد سکوتم پاسخ داد. من دیگر به آن خانه برنگشتم. و باز هم خواب بعداز ظهربه گونه ای دیگر برایم به شکنجه تبدیل شد.
نازنین قازیاری