برای خواندن قصههای قبلی روی "پروژهی...و فهرست قصهها" در سایدبار کلیک کنید
سیزده سالگی
امید کلانچه
تهران
تهران
دیوار زندان خیلی بلند و طولانی بود و همین طور ادامه داشت تا می رسیدیم به جایی که مثل همیشه چند نفر پشت در ایستاده بودند. همیشه همین طور بود. میرفتی دادسرا و قاضی یک برگهی ملاقات میداد و بعد میرفتی زندان. توی یک محوطه مینشستیم و بابام پیدایش میشد. من هیچوقت به یاد نمیآورم که دقیقن توی این ساعتهای ملاقاتی چه حرفهایی زده میشد غیر از اینکه بابام یک چیزهایی را که لازم داشت میگفت وما پولش را میدادیم به یک ماموری توی اتاق ملاقات. و بعد از ملاقات بابام با رسید میرفت و آنها را تحویل میگرفت. انگار چیزهایی بود شبیه تخم مرغ، سبزی، میوه و از این چیزها.
من به همه چیز زندان خیره میشدم و به همهی صداها گوش میدادم و تحمل میکردم تا بابام بیاید و یک دفعه وقتی او را پشت شیشه میدیدم شادی وصفناپذیری بهم دست می داد و با قطع شدن تلفن یا تمام شدن وقت ملاقات همین شادی به یاس وصف ناپذیزی تبدیل میشد. مثلن هیچ وقت فکر نکرده بودم که پدرم کچل است و وقتی میدیدم در زندان کچل شده است فکر میکردم باید خیلی زندان، تحقیر کننده باشد که پدرم را مثل ما بچه مدرسهایها کردهاند.
یک روز که رفته بودیم دادسرا برگهی ملاقات بگیریم خواهرم مرا هم با خودش برده بود. برگهی ملاقات پدرم اشکال داشت، خواهرم مرا نشاند توی اتاق دادستان و رفت که کارهای برگه را انجام دهد و برگردد تا بتوانیم برویم ملاقات. نشسته بودم روی صندلی و تلفن دادستان مدام زنگ میزد. صدای تلفنش خیلی بلند بود و من بیشتر حرفهای آن طرف سیم را هم می توانستم بشنوم. به همهی تلفنهایش گوش میدادم و به همهی آدمهایی که میآمدند در اتاقش و میرفتند هم خیره میشدم. یک بار که تلفنش زنگ زد و من گوشهایم را تیز کرده بودم صدای آن طرف خیلی بلند بود و من نه همهی حرفها را دقیق اما بخشی از آن را می شنیدم. این بار کسی از پشت تلفن گفت که از اعدامیهایی که کشیدهاند پایین یکیشان هنوز نمرده و نفس میکشد. یا چیزی شبیه این. دادستان از این طرف خط با آرامش گفت: دوباره بکشیدش بالا تا بمیره و گوشی را گذاشت. آن موقع من سیزده سال داشتم.