Soudabeh Ashrafi's Blog وبلاگ سودابه اشرفی

۱/۰۸/۱۳۸۹

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید




هر چیز آن چیز که می نماید آن نیست
                                                                          شکسپیر


و ضرب المثلی هست که می گوید: "درک زیستن، هضم لحظات مرگبار زیستن است!"

در فرار و گریز سالهای شصت و در روزهای غمگین
مرگ و میر و اعدام، در تنهائی و غریبی، در سلولم با هزار کابوس و رویا می نشستم. می‌اندیشیدم به فرار از زندان، به اعدام، به شرایط نا گوار تحمیل شده ، به شکنجه، ترس، ترس، مرور کودکی، مرور منطق بازجوها.
در یکی از این روزها که در خلوت رنج بار خود گرم رویا بافی و کابوس سازی بودم صدائی از کریدور زندان به گوشم رسید. صدا مرا به سالهای نوجوانی‌ام می برد، سال های دور که در فراغت بعد از ظهرهایش به قهوه خانه‌ای که در یکی از خیابانهای خلوت قرار داشت پناه می بردم، صدا مرا به آنجا می برد. آن سالها در آن قهوه خانه من و چند دوست که اهل کتاب و ... بودیم ساعت ها را به بحث و گفتگو می‌گذراندیم. آن محل و قهوه خانه بطور عمده خلوت بود و ما با خیال راحت، حرف‌ها‌‌یمان را رد و بدل می‌کردیم، جزوه یا نوشته‌ی تازه‌ای را که خوانده بودیم و یا به دستمان رسیده بود به یک‌دیگر می دادیم و ... کارهائی از این دست. خلاصه آن قهوه‌خانه "پاتوق" ما بود. جوانی اغلب اوقات آنجا اطراق می‌کرد- جوانی خوش بر و رو و بلند قد که گرفتار هروئین بود. او کاری به ما نداشت عمدتا خمار، آن‌قدر خمار که حتی توانائی اینکه چشمانش را باز کند و یا دستی تکان دهد در او نبود. مدام چرت میزد. اگر برخی روزها فرصتی دست می داد که دیزی برای شام یا نهار آنجا بخوریم، من سعی می کردم دیزی او را مهمان کنم یا بسته‌ی ارزان سیگاری به او بدهم و یا پول چائی‌اش را. من و دوستانم او را قربانی روزگار وحشتناک و سیاست‌های دولت وقت می دانستیم و با تأثر و تأسف از این که بر جوانانی از سنخ او چه می‌گذرد غصه می خوردیم. این را هم اضافه کنم که گاهِ نشئگی، بلند حرف می زد و از شیرین کاری‌ هایش می گفت که: فلان ژاندارم را زدم و سیلی به گوش بهمان پاسبان خواباندم...
صدائی که از کریدور زندان به گوشم رسید ، یاد آور صدای این این جوان بود. می بایست اشاره کنم که قبلا خبرش بود که بعد از انقلاب و یا در دوران انقلاب، هروئین را ترک کرده، به سپاه پاسداران پیوسته است.
آری، داشت به پاسداری دیگر می گفت: "مسئله ای نیست، هرکس در آن شهر یک مدتی زیسته و پیشانی‌اش به ویترین کتابفروشی خورده باشد را به حتم خواهم شناخت."
صدایش نزدیک به سلولم شد. دل توی دلم نبود نکند او باشد. کلید، در قفل پیچید. آخ! همان بود. اما بسیار گردن کلفت تر از سابق. آمد با لهجه‌ی غلیظ رایج در آن شهر پرسید: "بچه ی کجائی؟ بچه ی فلان شهری؟" گفتم: "نه. من اهل یکی ازشهرستانهای مرزی ام. جنگ زده هستم و چند هفته ای بیش در آن شهر نبوده ام." کارتی که نشان می‌داد جنگ‌زده‌ام در دستش بود. آن کارت نشان می داد که من اهل فلان شهرک مرزی‌ام و نام و نام خانوادگی‌ام در آن ثبت شده بود (البته جعلی). پرسید: "خب پدرت آنجا چه کار می کرد؟" گفتم پدرم فلانی است و کارش نیز این است وسوال‌هایی در باره‌ی اهالی آن منطقه می‌پرسید که من به خوبی می شناختم و پاسخ‌ سوال‌هایش را داشتم. نگاهی عمیق به من انداخت و رفت. رفت و شنیدم که با صدائی بلند برای پاسدار همراهش می گوید:" فکر کنم راست می گوید، جنگ زده است. کاره ای نیست." این جمله را دوبار به صدای بلندتر گفت. برای نیم ساعت، عین کسی که دست آن دنیا را بگیرد حالم بد بود. پس از آن با خود فکر کردم با وجود ریش و تغییراتی که بعد از سالها کرده بودم و هم چنین کمی تغییر لهجه ، فرصت شناسائی مرا از او سلب کرد.
لحظه ای امید در من زنده شد و بعد خاموش که چه خواهد شد. اطراف غروب دوباره در سلول باز شد. این بار تنها آمده بود و ابروهایش درهم و چشمانش را به زمین دوخته و در عین اینکه شام همیشگی (عدس پلو و چائی سرد) را جلویم می گذاشت گفت: "هی فلانی!" (مرا به اسم واقعی ام صدا کرد)، دلم لرزید و عرق سردی بر پیشانی ام نشست. "بگذار بهت بگویم، من تو را نمی شناسم و نمی گذارم اینجا بمانی. ترتیب رفتن ات را خواهم داد." هم چنان چشمانش به کف سلول بود. خواستم چیزی بگویم که با تاکید گفت: "مگر نگفتم حرف نزن؟ نمی شناسمت اما آبگوشت و چای و سیگار آن سالها را از یاد نبرده ام." تکرار کرد:"هیچی نگو، هیچی." من ماندم با خاطره و ترس و وحشت و چه کنم چه کنم!
دو روز بعد دوباره آمد : "هی ! بلند شو این ورقه‌ی آزادی توست!" مرا سوار جیپ ارتشی کرد. تمام طول راه حرف نزد. من سعی کردم چیزی بگویم، نزدیک ترمینال آزادی مرا با نامم که می شناخت، نامی از دوران نو جوانی‌ام، با لحنی سرد و جدی مخاطب قرار داد: "برو. برو که امیدوارم هرگز نبینمت."

 ضرب المثل کردی: "ژیان له کاتی برینداری ده بی بناسی"

ع. آ
سن دیه گو-امریکا