مرداد سال قبل-قبل از شروع جنبش سبز بود. سالمرگ شاملو و سالقتل پوینده و مختاری بود، کانون نویسندگان دو تا اتوبوس گذاشته بود برای آنهایی که میخواستند از تهران به امامزاده طاهر در مهرشهر کرج بروند. یکی از سهراه دامپزشکی یکی از ونک، سر ملاصدرا. با کامران و حمید و چند تا از بچههای دیگر خودمان را به سهراه دامپزشکی رساندیم تو خیابان آزادی. هفت هشت دقیقهای زودتر رسیده بودیم. این هفت هشت دقیقه را با جستوجو میان چهرههای آشنا و ناآشنایی که آمده بودند گذراندیم. امیرعلی که بعد رفت برای همیشه فرانسه، بهروز و زنش و برو بچههای هشت مارس و کمابیش همینها. من دیگر کم کم باورم شده بود که همین آدمها را به هر مناسبت و به عبارتی، هر مخالفت، در همچین مراسمی ببینم. هر زمانی، هشت مارس، شانزده آذر، اول ماه می، چهارده اسفند....و هرجایی، حسینهی ارشاد، قطعهی سی وسه بهشت زهرا، امامزاده عبدالله، دانشکدهی فنی و....
و اما بعد چه شد؟ دور و بر ساعت دو بود که اتوبوس راه افتاد. نزدیکیهای پارک ارم رسیده بودیم که اتوبوس زد بغل. تا اینجای راه را به حال و احوال و پرس و جو از اوضاع آشناهای همیشه دور گذرانده بودیم و مشغول بودیم و چیز دیگری نفهمیده بودیم؛ اما تا اتوبوس زد بغل، دستگیرمان شد که به دستور نیروی انتظامی بوده. وقتی چند نفری سعی کردند پیاده بشوند و ببینند چه خبر شده دوباره با فشار و زور متقاعدشان کردند که باید برگردند توی اتوبوس. و همانجا دو تا فیلمبردار هم سوار شدند که از نزدیک از ما فیلم میگرفتند. و بعد همان جملهی کلیشهای که همه چیز به زودی روشن میشود. همه چیز به زودی حل می شود. از زور گرما و تشنگی توی اتوبوس، عاشورایی بود. من از شنیدن حرفهای آنهایی که هی میرفتند سوال کنند بخصوص زن ها, خیلی حرصم میگرفت. انگار که اینجا سوئیس بود همهاش اصرار میکردم که تو را خدا بنشینند و سوال نکنند. با خودم فکر میکردم که "انگار دارن میرن حسینه ارشاد نه مراسم آدمی مثل شاملو." آخر سر که یکی از همین دخترخانمها به قول خودش رفت که حرفش را بزند و مقابل زور قد علم بکند، دید چیزی نمانده یک مشت بیاید توی صورتش به همراه چند تا فحش خواهر و مادر. بلاخره فهمید و رفت نشست. و برای این که ضایع نشود هی به ما میگفت که "من فقط می خواستم ببینم، چرا؟ این که نمیشه!"
به خاطر زیادی جمعیت در سه راه دامپزشکی از آنجا دو تا اتوبوس حرکت کرده بود. اتوبوس دوم که بعضی از بروبچههای ما هم در آن بودند، چند دقیقه بعد از ما متوقف شد. عصر که رسیدم خانه فهمیدم که کامران از توی اتوبوس پریده بود بیرون و فرار کرده بود. بعد برایم تعریف کرد که چه جوری یکی از فعالهای قومی، اهل خوزستان سعی داشته شمارههای موبایلش را تند تند و از ترس دیلیت کند. خلاصه بعد از چهل دقیقه اتوبوس راه افتاد و از اولین خروجی اتوبان، دوباره چرخید و به طرف تهران برگشت. از بزرگراه شیخ فصلالله نوری فقید و قهرمان مشروطه! ما را تشنه و هلاک بعد از دو ساعت و نیم به میدان امام حسین رساند. اتوبوس از تشنگی یکسره فریاد شده بود. من به این سرباز دم در اتوبوس که از پارک ارم مامورش کردند که سوار اتوبوس ما بشود می گفتم "بابا کجای دنیا دیدی یک ماشین را با دو تا بنز آخرین مدل و هشت تا موتور هوندای 750 اسکورت کنند و به مهمانانی این قدر مهم آب ندن؟ نگهدارید آب بخریم!" آخر، از زمان حرکت از نزدیکیهای پارک ارم یک بنز و دو تا موتور جلو و یک بنز و دوتا موتور عقب اتوبوس ما حرکت میکردند. من دائم به امیرعلی میگفتم "خدایی امیرعلی، تو عمرت خواب می دیدی مثل رییس جمهور اسکورتت کنن؟" دیگر تقریبن عصر شده بود وقتی که مثل گلهای به جای هرجای دیگر در شرقیترین میدان بزرگ تهران، در میدان امام حسین ولمان کردند و گفتند: برید، حالشو ببرید!
اما جالبترین قسمت این ماجرا قیافهی راننده بود در میدان امام حسین که از افسر اطلاعات نیروی انتظامی میپرسید: "داداش من بلاخره کرایهمو از کی بگیرم؟!" وقتی می پرسید رنگش مثل گچ شده بود و لباش هم میلرزید.
پویا
تهران