Soudabeh Ashrafi's Blog وبلاگ سودابه اشرفی

۶/۳۱/۱۳۸۹

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید

مدرسه‌ی اسرارآمیز شهید سکینه نیک نژاد

لاله شجاعی

دوست پسرم برایم تعریف کرد: هیچ وقت نفهمیدم مدرسه ابتدایی من خانه‌ی کدام یکی از "طاغوتی" ها بود که بزرگترها راجع به آن صحبت می‌کردند. اصلن یادم نیست در آن سن آیا می‌دانستم که این یک عمارت قصرمانند بود که به مدرسه تبدیل شده بود یا اگر نمی‌دانستم چه وقت این را فهمیدم. اسم آن را هم نفهمیدم از کجا آورده بودند چون همه‌ی شهدا مرد بودند.
مدرسه‌ی شهید سکینه نیک‌نژاد ته یک کوچه واقع شده بود و سه در داشت. دو در توی دو کوچه‌ی اطرافش داشت و یک در که از آن ماشین می‌امد توی محوطه. من کلاس اول بودم. کلاس ما یکی از ده‌ها اتاق خواب‌ خانه بود. در همه‌ی کلاس‌ها توالت و دستشویی توی اتاق یعنی توی کلاس بود. تا مدت کمی که اجازه دادند شاگردان از آن‌ها استفاده کنند، من مدام اجازه می‌گرفتم که بروم دستشویی. دفتر مدرسه در طبقه‌ی بالا بود و برای رسیدن به آن باید از پله‌هایی مارپیچی که که فرش‌های قرمز داشت بالا می‌رفتی. حمام این اتاق خیلی بزرگ بود. شاید بزرگتر از کلاس ما. وان این حمام تبدیل شده بود به محل نگه‌داری وسائل مدرسه. ما دائم از آقا معلم اجازه می‌گرفتیم که برویم دفتر گچ بیاوریم چون رفتن به دفتر مدرسه که یک بالکن خیلی بزرگ داشت که به باغ باز می‌شد و باز کردن در آن حمام زیبا همه با هم خیلی دلچسب بود. اصلن باز کردن هر دری در این عمارت برای ما خیلی دلچسب و اسرارآمیز بود. از بزرگترها شنید بودیم که خانه است اما هیچ جایش به خانه شباهت نداشت. فکر می‌کنم همه‌ی بچه‌ها مثل من با شوق به مدرسه می‌آمدند چون خانه‌ی هیچ کدام ما به گرد پای توالت این خانه هم نمی‌رسید. باغ که حیاط مدرسه بود، پر از گل رز بود که ما اجازه نداشتیم به آن‌ها نزدیک بشویم. کلی چمن‌کاری هم داشت که باز هم به ما اجازه نمی‌دادند که به آن نزدیک بشویم. ما فقط می‌توانستیم در راه‌های آسفالتی که در حیاط بزرگ بود راه برویم. استخر هم داشت که بعدها برای منبع درآمد تابستان‌ها آن را اجاره می‌دادند. ورودی خانه که اطرافش گلدان‌های خیلی بزرگ مثل ستون، اطرافش بود و بازهم برای ما خیلی عجیب بود، جایی بود که از پله‌های آن بالا می‌رفتیم و به کلاس‌هایمان وارد می‌شدیم. هر روز صبح یک نفر روی پله‌های این ورودی می‌ایستاد و قرآن می‌خواند.
تنها جایی که ساختمانش با همه چیز این خانه فرق داشت یک سری توالت با دیوارهای سیمانی خاکستری بود و چندین شیر آب‌خوری که ته حیاط ساختند تا دیگر نگذارند ما از توالت‌های داخل کلاس‌ها استفاده کنیم.
با این که ما کلاس اولی بودیم هیچ وقت ندیدم هیچ کدام از بچه‌ها با گریه و زاری به مدرسه بیایند. همه خیلی خوشحال بودیم به جز یکی. یکی از هم‌کلاسی‌هایم اهل مازندران بود. برادر بزرگش با همسرش در کرج زندگی می‌کرد. او را از یکی از روستاهای ساری فرستاده بودند پیش برادرش که به مدرسه برود. این همکلاسی من، برعکس ما از روز اول گریه می‌کرد. سه ماه در مدرسه‌ی ما یعنی در این خانه‌ی قصرمانند ماند اما هر روز هر سه ماه را گریه می‌کرد و مشق می‌نوشت. گریه می‌کرد و از روی کتاب می‌خواند. گریه می‌کرد و پای تخته می‌رفت تا این که معلم ما خسته شد و بیرونش کرد و برادرش برش گرداند به روستایشان در ساری.
من تا کلاس ششم ابتدایی در آن مدرسه بودم اما از کلاس دوم دیگر یک روزهایی از مدرسه جیم می‌شدم و می‌رفتم با بچه‌هایی که مدرسه نمی‌رفتند تو خرابه فوتبال بازی می‌کردم و موقع تعطیل مدرسه کیفم را بر می‌داشتم و می‌رفتم خانه.