Soudabeh Ashrafi's Blog وبلاگ سودابه اشرفی

۶/۱۳/۱۳۸۹

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید



ن احمدی
تهران

صمیمیت

من یکی زمانی خیلی افتخار می کردم که با مادر شوهرم رابطه ی خیلی نزدیکی دارم. به هرکسی می گفتم چشماش از تعجب گرد می شد و می پرسید، راستی؟! منهم با یک لحن عادی خونسرد می گفتم: آره. اون رازهای دلشو که به هیچکس نمی گه با من در میون می ذاره. و این واقعیتی بود. حتا جزئیات زندگی زناشوئی ش رو به من می گفت .از وقتی هم که می شناختمش دو بار عاشق شده بود و هر بار همه ی ماجرارو مو به مو به من گفته بود. شریک اشک ریختنهاش بودم و حتی گاهی نصیحتش می کردم! منو خیلی قبول داشت و خیلی وقتها با من مشورت می کرد. تا اینکه یه روز بعد از یک اعتراف جانانه و حس راحتی که بعد از اون بهش دست داده بود سیگاری آتش کرد و بی خیال رو کرد به من و پرسید: تو هم هیچوقت عاشق می شی؟ من سر بلند کردم و به چشمهاش که با کنجکاوی بهم خیره شده بودن نگاه کردم و بعد از یک سکوت نه چندان طولانی جواب دادم: نه!