برای خواندن قصههای قبلی روی "پروژهی...و فهرست قصهها" در سایدبار کلیک کنید
شیرین م.
اصفهان
همراه با من
من دو تا قصه تو زندگیم دارم که الان بیست ساله همراه با من میان. هردو در کنار هم. هیچ وقت نمیتونم به یکی فکر کنم و به دیگری نه. به هیچ کسهم در عمرم نگفتم. من در یک خانوادهی متوسط پایین بزرگ شدم. تنها دختر خانواده بودم با چهارتا برادر. از آش متنفر بودم و تا وقتی که ده دوازده ساله نشده بودم، هروقت که آش داشتیم مامانم منو مجبور به خوردن نمیکرد. به جاش تکهای نون و کره به من میداد یا برام ساندویچ پنیر درست میکرد. شاید الان خیلی مسخره به نظر برسه اما ما بچهها اون نون و پنیر وکره رو خیلی بیشتر از آش دوست داشتیم. شاید هم در پس ذهنمون از آش متنفر بودیم چون غذایی بود که نشانهی فقر بود و من بخصوص نمیخواستم که فقیر باشم. روزهایی که این اتفاق میافتاد و به من به جای آش ساندویچ نون و پنیر یا نون و کره میدادند میگفتند برو تو اون یکی اتاق بخور که بقیه نبینند. یکی از برادرهای من که دو سال از من بزرگتر بود میاومد توی اتاق و التماس میکرد که یه گاز هم به اون بدم. من هم چون بچه بودم وعقلم نمیرسید میگفتم نه! اما اون بیشتر التماس میکرد. تا این که یاد گرفتم در رو قفل کنم اگرنه، حتا اگر پشت در هم میایستادم و نمیگذاشتم بیاد تو، این قدر هل میداد و التماس میکرد که گریهام میگرفت و از صدای من پدرم متوجه میشد و تو خونه دعوا راه میافتاد. اما بلاخره وقتی بزرگتر شدم دیگه اون امتیازات دختر یکی یک دونه رو از دست دادم و من هم مثل بقیه شدم. اما مشکل تازهای شروع شد. از وقتی دوازده سیزده سالم شد برادرم شروع کرد به دست درازی کردن به من. من هرگز جرئت نمیکردم که صدام در بیاد. وقتی دستش رو به بهانههای مختلف به من میزد می فهمیدم نباید اینکارو بکنه و داره به من دستدرازی میکنه و احساس وحشت و تنفر میکردم اما هیچ وقت چیزی نگفتم. درسته که تهدیدش میکردم که به پدر و مادرم میگم اما از ترس این که خون و خونریزی راه بیفته هیچ وقت چیزی نگفتم. تا این که انقلاب شد و من در طی قصههای دیگری ازتهرن رفتم. حالا 15ساله که با برادرم حرف نمیزنم. بسیار دلم براش تنگ میشه اما هروقت به اون فکر میکنم، به خاطر ماجرای نون و پنیر دلم سخت براش میسوزه و از خودم متنفر میشم و به خاطر ماجرای دستدرازی سخت برای خودم دلم میسوزه و از اون متنفر میشم. هیچ وقت هم هیچ تغییری در این احساساتم پیدا نمیشه. همیشه هر وقت به او فکر میکنم...