Soudabeh Ashrafi's Blog وبلاگ سودابه اشرفی

۴/۲۸/۱۳۸۹

برای خواندن قصه‌های قبلی روی "پروژه‌ی...و فهرست قصه‌ها" در سایدبار کلیک کنید

مهسا
ایران

دیوار

یک روز زمستانی خیلی سرد و برفی سال61 مادرم رفته بود بغالی سر کوچه تو صف تخم مرغ. پدرم سر کار بود و من و خواهر بزرگترم در اتاق مشترکمان بودیم که این اتفاق افتاد.

نفت به دست مردم نمی‌رسید و جیره بندی بود. کنار بخاری برقی که فقط اطراف خودش را گرم می کرد کز کرده بودیم. من روی دفترم چنباتمه زده بودم و تکالیف مدرسه‌ام را انجام می‌دادم. خواهرم دراز کشیده بود و برادران کارامازوف می‌خواند. پشت پنجره‌ی اتاق با فاصله‌ی کمی، دیوار بلند حیاط خلوت، پوشیده از یک لایه‌ی زخیم برف و گوشه‌ای از آسمان گرفته و خاکستری پیدا بود. با اینکه ساعت 3 بعد از ظهر بود، هوا تاریک شده بود و ما چراغ روشن کرده بودیم. بخاری برقی بوی سیم سوخته می‌داد و وزوز خفیفش فضای خالی اتاق را پر می کرد که تلفن، کنار دست خواهرم زنگ زد. زنگ دوم گوشی را برداشت. من همان‌طور که مشقم را می‌نوشتم به او هم گوش می‌دادم. خواهرم گفت: "بله بفرمائید... خودم هستم... بله، نامزدش هستم...بله…" و بعد سکوت کرد. سرم را از روی مشقم برداشته بودم و نگاهش می‌کردم. قلبم ریخته بود پایین انگار روی دفترم. بعد از مدتی سکوت خواهرم گفت: "بله." بعد گوشی تلفن را گذاشت و به آن زل زد. پرسیدم: "کی بود؟" او با صدائی آرام مثل کسی که نقل قول کند گفت:"داوود رو اعدام کردن. گفتن فردا بیاین ساعت و لباسهاشو تحویل بگیرین." دوباره سکوت شد. من به لوله ی سرخ شده ی بخاری خیره مانده بودم. نمی دانم چه مدت همان طور گذشت که دیدم اشکهایش روی گونه‌ها غلطید و پائین ریخت. من بک‌باره و با تحکم دختر سیزده ساله ای آرمان زده گفتم: "مگه برای اعتقادش کشته نشده؟ گریه نداره که، واسه چی گریه می کنی؟"

خواهرم، بی نگاهی به من، اشکهایش را پاک کرد. سیگاری از پاکت سیگار کناردستش بیرون کشید و آتش زد. گوشه‌ی اتاق خزید و به بارش یکریز برف پشت پنجره و دیواری که فاصله‌ی کمی داشت، خیره شد.