Soudabeh Ashrafi's Blog وبلاگ سودابه اشرفی

۱۲/۱۱/۱۳۸۸

آبنبات

شش سالمه. تابستونه و من تابستو‌ن‌هارو دوست دارم. از پارسال یاد گرفتم سوار سه چرخه ی برادرم بشم که وقتی اندازه ی من بود مال اون بود. پارسال فقط توی حیاط سوارش می شدم ولی امسال بزرگ شدم و می رم تو کوچه و با دختر همسایه مون که دو سال از من کوچیک‌تره بازی می کنم. اون‌هم تازگی‌ها یه چهارچرخه خوشگل براش خریدن. قرمزه. چرخ‌های کوچولوی کنارش خرخر می کنه وقتی می چرخه. همش باید مواظب باشه یه وری نشه بخوره زمین. اون‌هم با این آسفالت کوچه که پر از چاله چوله ست. سه چرخه‌ی من کهنه ست اما پهن و نرمه. دوست دارم از راه ماشین‌روی جلوی خونه‌ها برم بالا برم تو پیاده‌روهای باریک و اون جاهائی که سرازیری می‌شه تندی بیام پائین. خیلی کیف داره. مثل چرخ و فلک. از خونه ی ما تا سرکوچه سه تا دیگه خونه هست ولی تا ته کوچه هفت هشت نه تا هست. کوچه‌مون پهن و درازه . من همیشه می‌ترسیدم تا تهش برم. ولی من بعضی وقتا با سه چرخه‌م می رم یه خونه دورتر و دور می‌زنم. صبح‌ها کوچه خلوته. اگه بچه‌ها نباشن خیلی غمگین میشه. واسه همین دوست دارم عصرها بعد از برنامه کودک بیام بیرون که همه میان. دختر همسایه سوار چهارچرخه دور خودش هی دور می زنه. حوصله مو سر می بره. من هم می رم طرف ته کوچه. جلوی یکی از خونه ها یه پیرمرده هست که یه صندلی می ذاره توی پیاده رو می شینه. تکیه می‌ده به عصاش و نگاه می کنه به کوچه. چشمش که به من می‌افته لبخند می زنه. خیلی پیره چون یواش یواش راه می ره و خم می شه رو عصاش. صندلی‌رو می ذاره و می شینه. حتمن بابابزرگ بچه‌های اون خونه‌ست. من هیچوقت بابابزرگمو ندیدم. حتمن اون‌هم قبل از این‌که بمیره این ریختی شده بود. جلوش دور می‌زنم. از کنارش که می‌گذرم هنوز داره لبخند می‌زنه. چشماش تره. شاید گریه کرده. دلم براش می‌سوزه. ازش دور می‌شم. دختر همسایه حالا داره جلوی ماشین روی خونه شون بالا و پائین می کنه. یه ویراژمی دم از بغلش رد می شم می رم طرف ته کوچه. دیگه نمی ترسم. بخاطر بابا بزرگ. تنها نیستم دیگه. یه کم که ردش می کنم دور می زنم. میام از جلوش برم یه چیزی می گه و دستشو دراز می کنه. نمی فهمم چی می گه ولی تو دستش یه آب نباته سبزه توی یه زرورق بی رنگ. باید وایستم آب نباتو بگیرم. وقتی بزرگتر به آدم یه چیزی می ده آدم می گیره تشکر می کنه. صورتش لاغر و آویزونه. پراز خط خطه. دستمو دراز می کنم بگیرم. از گوشه ی یکی از چشماش یه قطره اشک میاد پائین پخش می شه تو خط خطی های زیر چشمش.
حتمن حالش خوب می شه اگه آب نباتشو بده به من. شاید نوه‌هاش ازش نگرفتن. از اون آبنبات‌هاست که من خیلی دوست ندارم ولی باید ازش بگیرم. اما اون دستشو می کشه عقب. می زنه روی پاش و می‌گه: "بیا دخترم بیا بشین اینجا تا بهت آبنبات بدم." از سه چرخه میام پائین و می شینم روی زانوش. آبنباتو بهم می ده و دست می کشه روی سرم و پشتم. نمی‌خوام صورتشو نگاه کنم. خیلی پیره ازش می‌ترسم ولی اون داره مهربونی می کنه. سرمو می‌ندازم پائین. دست دیگه شو که می‌لرزه می ذاره روی رونم و می کشه بالا. رگهای بنفش و بیرون زده ی دستهاش یه جاهائی سیاهه. انگشتهای استخونی‌ش می‌رسه به پاچه ی شلوارکم. همینجوری که می لرزن می برتشون توی شلوارکم. یه دفعه می‌ترسم. اگه مامان ببینه! اگه مامان بفهمه دعوام می کنه. انگشتاش می رسن به شورتم. یه هو می خوام از رو پاش بپرم پائین، نگهم می داره. نفسهاش خس خس می کنه . دستشو می کشه بیرون می کنه تو جیبش یه آب نبات دیگه در میاره می گیره جلوم. می خوام بگم نمی خوام ولی نمی تونم. چشمم مونده روی لکهای سیاه روی دستش که بین رگهای بیرون زده ش می رن تا می رسن به آستین پیرهنش. اگه مامان بفهمه دعوام می کنه. آب نباتو می گیرم که بذاره برم. باز انگشتاشو می بره توش شلوارم. از مامانم می ترسم نباید بفهمه. باید برم. نمی تونم برم. تو صورتش نگاه نمی کنم. خودمو به زور از روی پاش سر می دم پائین. نگهم نمی داره. سوار سه چرخه م می شم . وقتی پا می ذارم رو رکاب چشمم به چشماش می افته. پر از اشکه. نمی دونم چرا گریه می کنه. شاید چون من بچه ی بی تربیتی هستم که آب نباتشو گرفتم ولی نذاشتم نازم کنه.
چند روز، دیگه نرفتم تا ته کوچه. یه روز دختر همسایه‌مون هی رفت منم پشتش می رفتم. دیدمش نشسته همونجا .دستهاش روی عصا بود و پشتش هم یه قوز گنده داشت. ما رفتیم تا ته کوچه و دور زدیم. نزدیکش که شدیم دیدم یه آبنبات قرمز توی زرورق بی رنگ رو گرفته طرفمون. بعد هم گفت: "بیاین بیاین دخترهای خوشگل بیاین بگیرین." دوستم تندتر پا زد و داد زد: "بدو بریم، بدو بریم!" و رفت طرف خونه شون. من خیلی خجالت کشیدم. آخه اون بابابزرگ بود . نباید فکر می کرد ما ازش می ترسیم. حتمن دلش می شکست. می خواست آبنبات بده. من هم می ترسم ولی خجالت می کشم بفهمه. می رم جلوش و دستمو دراز می کنم که آبنباتو بگیرم ولی اون مچ دستمو می گیره و می شونتم روی زانوش. دلم یه جوری می شه. کاش نکنه. به انگشتهاش نگاه می کنم که از رونم بالا میاد. می ترسم مامان بفهمه. می دونم کار بدیه. می ترسم. ولی مامان میگه بچه باید به حرف بزرگترش گوش بده. خجالت می کشم و آبنباتو تو مشتم فشار می دم.

نوشین وحیدی
سن دیه‌گو-امریکا