سال 77 بود. من دانشجو بودم و تو خوابگاه اقدسیه زندگی میکردم واسه همین روزهای تعطیل با دوستانم زیاد میرفتیم پارک نیاوران. یک روز پنجشنبه ساعت سه یا چهار بعد از ظهر دی ماه بود. حوصلهمون سر رفته بود. با چند تا از بچهها قرار گذاشتیم و شال و کلاه کردیم و رفتیم پارک چرخی بزنیم. مشغول کلی بحثهای جدی در مورد اصلاحات و خاتمی بودیم و گرم شده بودیم که اطراف استخر صدای مردی توجهمون رو جلب کرد. مرد داد میزد به طرف ما و میگفت: "آقا، جوون، بیا اینجا، بیا ببینم تو میتونی؟ مردهاش بیان!" رفتیم جلو. کنار استخر. ما سه چهار نفر بودیم و دو تا سرباز و اون مرد. یکی از سربازها برگشت نگاهمون کرد. حالا که وایستاده بودیم هوا سردتر شده بود. روی حوضهای پارک یه ورقهی نازک، یخ بسته بود. از اون ورقههای نازک که نگاه میکردی از اون طرفش آب رو میدیدی که بیحرکت ایستاده و تا مغز استخوانت یخ میکردی. از اون یخها که میدونستی اگه بشکنیش و دستت رو بکنی تو آب، انگشتات فورن سرخ میشن. مارو صدا کرده بود که یه پیشنهاد بده. هزار تومن میداد برای هرکسی که بره تو حوض یخ زده و بیاد بیرون. هیچ کدوم ما حاضر نشدیم بریم اما یکی از سربازها قبول کرد و رفت تو آب. وقتی اومد بیرون، اون مرد هزارتومن بهش داد. گفته بود برای هر دفه که بره تو آب هزارتومن بهش میده. حالا یازده سال گذشته اما من هیچوقت نتونستم صحنهی از آب بیرون اومدن سربازه رو فراموش کنم. و وقتی که دستشو دراز کرد و هزارتومن رو گرفت.
علیرضا ش.
ایلام