صبح زود بود. با پدرم با دوچرخه رفتیم میدانِ تره باِر تا برای مغازهاش سبزی تازه بگیرد. پدرم سقط فروشی داشت (آن روزها فروشگاه بود و بقالی و سقط فروشی و سقط فروشی در رده ای پایین تر از فروشگاه و بقالی قرار داشت؛ سقط فروش همهی مایحتاج غذایی روزانه را بجز گوشت میفروخت).
ازمیدان راه افتادیم به طرف محله مان. میدان تره بار از محلهی ما دور بود وپدرم سخت به دوچرخه رکاب میزد و من روی میلهی جلو دوچرخه ( که آن روزها چیزی هم به شکل یک زین کوچک دوچرخه بر آن نسب میکردند) نشسته بودم. پدرم هی رکاب میزد از کوچه پسکوچهها رد میشدیم و من کیف میکردم تا رسیدیم به پلِ فلزی. پلِ فلزی را آن روزها تازه ساخته بودند. پلِ قوسداری بود که در وسط به اوج میرسید. پدرم سخت وعرق ریزان رکاب میزد. بارِ سبزیها بر ترکِ عقب دوچرخه بود و از هِن و هِن پدرم میشد فهمید که سنگین است. نرسیده به قوسِ پل، ناگهان سر دوچرخه به هوا رفت. من و پدرم و بار سبزیها پخشِ خیابانِ وسط پل شدیم. هنوز صبح زود بود و تردد ماشین ها و دوچرخه ها زیاد نبود. ولو شده بودیم کفِ خیابان. پدرم زود دست و پایش را جمع کرد و به کمک عابران پیاده (که آن روزها هنوز مهربان تر بودند) دوچرخه و بارهای سبزی را کناری کشاند و دوباره بر ترکِ دوچرخه بست و مرا هم که سخت ترسیده بودم و بغض کرده بودم بر ترک دوچرخه نشاند و دوباره راه افتادیم.
پدرم به زور جلو خندهاش را گرفته بود ودر راه برگشت مرا هی دلداری میداد و چند بار پرسید که آیا جاییم زخم شده یا نه؟ و من همچنان بغضآلود گفتم نه! او حالا دیگر در سرپایینی پل بود به سرعت رکاب می زد و دیگر خنده اش را سر داده بود و سربهسرم میگذاشت. من دیگر هیچ به اطراف نگاه نمیکردم و حسابی ترسیده بودم و خدا خدا میکردم که زودتر برسیم که رسیدیم و بعد از آن دیگر هرگز بر ترکِ دوچرخه پدرم ننشستم.
بهروز