بچه که بودم با خانواده ی عموم خیلی معاشرت داشتیم. پسرعموم همسن و همبازی من بود و با هم بزرگ میشدیم. دوازده سالم بود که تازه کتابخون شده بودم و خیلی تو خودم بودم و زیاد از دید بقیه پنهان میشدم. از اون جایی که تو یه خونواده ی تخمی- مذهبی داشتم بزرگ می شدم طبعا آزادی های زیادی نداشتم و مرتب همه چیزم تحت نظر بود. یه روز که با پسرعموم نشسته بودیم و "درد دل" می کردیم، اون ازم پرسید: "سیاسیا یعنی چی؟" یه خورده بهش نگاه کردم و پرسیدم چی گفتی؟ گفت: "سیاسیا!" گفتم: "سیاسیا چیه؟ یعنی رنگ سیا؟" گفت: "نه خره سیاسیا!" این دفه بین دوتا سیا یه خورده فاصله انداخت و کلمهرو کشید. پرسیدم "از کجا شنیدی اینو؟" گفت: "عمو همش می گه این دختره مثل سیاسیا می مونه." منظورش از عمو، بابای من بود. گفتم: "خنگ خدا! می گه سیاسیها." سرخ شد حسابی و بعد پرسید: "خب اون یعنی چی؟" هرچی فکر کردم دیدم جواب این یکی رو ندارم. آخرش بعد از این که خیلی فکر کردم و به جایی نرسیدم، گفتم: "یعنی این که من عکس گلسرخی رو گذاشتم لای کتابام و عکس داریوش رو گذاشتم پشت کلاسورم." اون موقع هرشب محاکمهی گلسرخی از تلویزیون پخش می شد و همون موقعها هم داریوش ترانهی زندانی رو خونده بود.
پسرعموم گفت: "خب، اون وقت هرکی این کارو بکنه بهش می گن سیاسیا؟"
گفتم: "آره دیگه، پس چی!؟"
شهره م.
تهران