Soudabeh Ashrafi's Blog وبلاگ سودابه اشرفی

۱۰/۱۹/۱۳۸۸


مدت‌هاست دارم دوباره به این داستان فکر می‌کنم. تقریبن یقین دارم که کافکا موقع نوشتن این مارو تماشا می‌کرده.

        یک متن قدیمی  چاپ اول روی سایت رضا قاسمی- دوات 


این طور که به نظر می رسد ما در بسیاری موارد از سیستم دفاعی کشورمان غافل بوده ایم و دل مشغول کارهای روزانه ی خود، بی تفاوت گذشته ایم. اما حوادثی که اخیرا رخ داده است می رود که مشکلاتی برایمان ایجاد کند. کارگاه پینه دوزی من درست نبش میدان، روبروی کاخ امپراطوری ست. آفتاب جخ طلوع کرده و کرکره ها را بالا کشیده ام که سربازان مسلح در دهانه ی هر خیابانی که به میدان باز می شود مستقر می شوند. اما این ها سربازان کشور من نیستند. مسلما چادرنشین هایی هستند که از شمال آمده اند. برای من روشن نیست چرا با این که پایتخت از مرز بسیار دور است، آنها به اینجا آورده شده اند- به هر صورت اینجا هستند و به نظر می رسد که هر روز صبح به تعدادشان افزوده هم می شود. این مردم بنا به طبیعت خود و از آنجا که از سقف متنفرند، چادرهایشان را زیر پهنه ی آسمان بر پا می کنند. روزها خود را با تیز کردن شمشیرها، تراشیدن سرنیزه ها و تمرین سوارکاری مشغول نگاه می دارند. آنها این میدان پر از صلح و صفا را که همواره با دقت و وسواس فراوان تمیز نگاه داشته می شد بی اغراق به طویله ای تبدیل کرده اند. هر از گاه ما سعی می کنیم از مغازه هایمان بیرون بزنیم و حداقل کثافات غیر فابل تحمل آنها را بروبیم و تمیز کنیم اما این شانس هم این روزها کمتر دست می دهد زیرا که این حمالی بیهوده، ما را در معرض خطرات گوناگونی قرار داده است. از جمله له ولورده شدن زیر سم اسبان وحشی آنها و یا تکه تکه شدن زیر ضربه های شلاقهای شان. صحبت و گفت و گو با چادرنشینان غیرممکن است. آنها با زبان ما آشنایی ندارند. اگر راستش را بخواهید خودشان هم زبان خاصی ندارند و مثل زاغچه با جیغ و ویغ با هم ارتباط برقرار می کنند. در واقع، زبانشان یک نوع جیغ دلخراش است که مثل صدای دسته ای زاغچه دائم در گوش های ما زنگ می زند. راه و رسم زندگی ما را نمی فهمند و اهمیتی هم به فهمیدن آن نمی دهند. به همین دلیل، حتا به ایما و اشاره های ما هم بی اعتنا هستند. شما هر چقدر دلتان می خواهد با حرکات دست و صورت با آنها حرف بزنید آنقدر که فک و مچ دستهاتان از جا در برود. باز هم حرف شما را نمی فهمند. هرگز هم نخواهند فهمید. معمولا ادا و شکلک در می آورند. سفیدی چشمهاشان بالا می آید و کف دور لبهاشان جمع می شود اما به هیچ وجه منظوری ندارند حتا یک تهدید کوچک! این کار را فقط از روی سرشت شان انجام می دهند. هر آن چه که نیاز دارند می برند. نمی توانید این کارشان را تجاوز و اِعمال زور بنامید زیرا فوراَ به مالتان چنگ می اندازند و شما به سادگی کنار می ایستید و اجازه می دهید هرچه می خواهند ببرند. از کارگاه من هم چیزهای زیادی برده اند اما وقتی می بینم قصابِ آن طرف خیابان چه رنجی از جانب این ها می کشد دیگر شکایتی نمی کنم. معمولا به محض این که قصاب گوشت روزانه ی خود را تحویل میگیرد، ولگردها حمله می آورند و همه ی آن را می گیرند و می بلعند. حتا اسبهاشان هم گوشت می خورند. بیش تر اوقات سوارکار و اسب روی پهلو، کنار هم دراز می کشند و طوری که یک سر گوشت در دهان اسب و سر دیگرش در دهان سوار است، آن را به دندان می کشند. قصاب، همیشه عصبی و نگران است و هرگز جرات نمی کند تحویل گوشت به دکانش را متوقف کند. این مشکلِ او کاملا برای ما قابل درک است. حتا برایش اعانه جمع می کنیم که بتواند به کار خود ادامه دهد. اگر گوشت به چادرنشین ها نرسد، کسی چه می داند فکر دست زدن به چه اعمال دیگری از مغزشان خطور می کند. حتا همین حالا که گوشتشان می رسد باز هم معلوم نیست در سرشان چه می گذرد. همین چند وقت پیش بود که قصاب به فکر افتاد که حداقل خود را از زحمت و مخارج سلاخی خلاص کند. به همین خاطر یک روز صبح، گاوی زنده را با خود به دکان آورد اما هرگز دیگر این عمل را تکرار نخواهد کرد. آن روز من یک ساعت تمام ته دکان روی زمین دراز کشیدم ، سرم را زیر هرچه لباس کهنه و تکه پاره و بالش داشتم پنهان کردم تا صدای ماغ-نعرهای گاو را که از هر طرف به آن حمله کرده، اطرافش جست می زدند و تکه های گوشت تنش را با دندان تکه پاره می کردند، نشنوم. مدت زیادی طول کشید تا توانستم جرأت کنم و از پناهگاه بیرون بیايم. ولگردهای غالب، گرد باقی مانده ی لاشه ولو شده بودند- شبیه آدم های مست و خرابی که دور خمره های شراب از حال رفته باشند. درهمین هنگام تصور کردم امپراطور را کنار یکی از پنجره های قصر دیدم. او معمولا به اتاق های مشرف به خیابان نمی آمد و بیشتر اوقاتش را در اتاق ها و بخش های اندرونی و در باغ می گذراند. اما این بار خیال کردم که او را کنار یکی از پنجره ها دیدم در حالی که سرش را دولا کرده بود و وقایعی را که مقابل قصرش اتفاق می افتاد تماشا می کرد. "چه چیزی در شرف اتقاق است؟" همه ما این سوال را از خود می کنیم. "تا کی می توانیم بار این رنج را به دوش بکشیم. کاخ امپراطوری این ولگردها را به پایتخت کشانده و اکنون نمی داند چگونه آن ها را پس براند. دروازه ی قصر بسته می ماند. سربازان گارد که همیشه با مراسمی با شکوه و مخصوص، بیرون و درون قصر قدم می زدند، پشت پنجره های بسته نگاه داشته می شوند. محافظت و نجات کشور به ما مردم کارگر و بازاری واگذار شده است- اما ما قادر به انجام چنین وظیفه ای نیستیم و هیچ گاه هم ادعای توانایی آن را نکرده ایم.
این یک جور سوءتفاهم است که به نابودی ما منجر خواهد شد!


Kafka, Frantz (1962), "An Old Page",
In: Lynskey, Winfred (Ed), Reading Modern Fiction, Selected Stories With Critical Aids, Charles Scribner’s Sons, New York Fourth Edn., pp. 316-20.