Soudabeh Ashrafi's Blog وبلاگ سودابه اشرفی

۱۰/۲۶/۱۳۸۸



از پس لرزه ها

برای مردم هاییتی که با مردم بم هم لحظه شدند

کشف هر کدوم از این چاه ها واسه ما حکم پیدا شدن یک گنج رو داشت. اونارو معمولن بعد از کلی سر به سر گذاشتن با زلزله زده هایی که یا از خماری یا از غم و اندوه شده بودن ارواح سرگردان بین آوارها، و بعد از کلی بیل و کلنگ زدن پیدا می کردیم. وایستاده بودیم بالاسرشون و عزا گرفته بودیم که حالا چکار کنیم؟ مارسل تازه از راه رسیده بود و با چشم های گشاد یه نگاه به من می کرد یه نگاه به علی و آریا و یه نگاه به آخونده و هی ازش می پرسید: "واتس هپنینگ؟ واتس هپنینگ مستر؟" اما اون که حرفاش رو به ما زده بود و دیگه قصد رفتن داشت جواب مارسل رو نمی داد و آخر سر هم دستش رو به علامت برو بابا(و فکر کنم) این آمریکاییه دیگه کیه، تکون داد و گفت "ما اتمام حجت کرده باشیم، یا علی!" و رفت. بیل رو انداختم و رفتم به طرف مارسل. گفتم "نو ایمپورتنت." علی هم پشت بندش رسید و گفت: "بیا، بیا، جمهوریه!" ادای خود مارسل رو در آورد. هروقت شبا دور هم تو چادر کمپِ ما نشسته بودیم و یکی از اوضاع شکایت می کرد و یه دفه صدامون بالا می گرفت و کارولین ترجمه می کرد، مارسل دستش رو مشت می کرد می برد بالا و می گفت "هیشش، جمهوریه!" منظورش این بود که جمهوری اسلامیه. اما، شاید، چون خیلی خوب معنی جمهوری رو به فارسی نمی فهمید، فکر می کرد که همین کافیه. مارسل و مارچین و کارولین یک ماهی بود که تو بم بودن اما هنوز از خیلی چیزا سر در نمی آوردن و حالا هم شده بودن مثل یه مشت مرغ سرکنده. یعنی گمونم موضوع رو باور نمی کردن. مارسل بیشتر از همه جوش می زد چون مدیر- پروژه سازمانشون بود. برای این که آرومش کنیم گفتم: "مارسل کاری نداره بابا. در می آریم و دوباره یه جوری می کاریم که کله اش بیفته اونور." دیگه توضیح ندادم که چه قدر سخت چاه های قدیمی و قبل از زلزله رو پیدا کرده بودیم تا دربیاریم که سنگ های توالت رو کجا باید بذاریم. علی گفت "آره بابا مهم نیست می چرخونیمشون که رو به سعودی عربیا نباشه!" اما راستش خودمون هم نمی دونستیم با این انگلیسی شکسته بسته چی داریم می گیم. فارسی موضوع خودمونو خل کرده بود چه برسه که انگلیسی شو به اون بفهمونیم. اما بلاخره فهمید. آریا به سنگ های سفید توالت که زیرگرد و خاک و غبار داشتن کم کم رنگ شهرو به خودشون می گرفتن اشاره کرد و گفت "بی خیال، مارسل! سر سه سوت درست می کنیم." مارسل یه کمی به سنگا خیره شد و بعد یه دفه مثل برق گرفته ها گفت: "سه سوت؟! سه سوت؟! وات ایز سه سوت؟" علی گفت "سه سوت یعنی... ببین سوت که بلدی بزنی. لباتو می ذاری رو هم و فوت می کنی. لورن باکال، هامفری بوگارت، ها!" و خودش خندید. مارسل هم اول یه کمی مکث کرد و بعد خندید و نزدیک بود آثار کلافگی از صورتش محو بشه که متوجه شد همه رو براش نگفتیم. پرسید "نِکست هست چی!؟" من گفتم "هیچی دیگه، لباتو که گذاشتی رو هم، این طوری، سه دفه سوت می زنی. وان، و سوت زدم. تو، و سوت زدم. سه، و سوت زدم. بعدش دیگه، فینیش!" و دستامو به هم مالیدم. نگاهی به هر سه مون کرد و یه جوری وانمود کرد که انگار حالا خیلی خوب فهمید. اما مطمئنم  واسه این که مطمئن بشه می رفت کارولین رو می آورد که براش ترجمه کنه. تقریبن دو هفته بعد وقتی که هنوز مشکل قضای حاجت زلزله زده ها و داوطلبین و سازمان های رنگ و وارنگی که اومده بودن واسه کمک اساسی ترین مشکل بود، و در حضور مهندس کرمانی که قرار شده بود دو روزه کارو تموم کنه و نکرده بود و هی فقط می اومد سر می زد و می رفت، و در میان نگاه های کنجکاو و منتظر بومی هایی که چادراشونو روی خرابه ها زده بودن و جلوش به تماشا نشسته بودن و بچه ها که چوب لای سنگ و کلوخ ها می کردن، فریاد مارسل از کوچه های ناپیدای سید طاهرالدین و سیاهخونه گذشت-- اول یه سری دادو بیداد لهستانی و بعد یه چیزایی به انگلیسی. من و آریا دویدیم به طرفش. تا چشم مارسل به آریا افتاد، هرو چنگشو برد تو موهای بورش و با تمام وجودش رو به مهندس کرمانی فریاد زد: نو سه سوت! توالت نو سه سوت! گارگر نو سه سوت!