تشر زدم که: "استر! مگه تو وقت ناهارتو زودتر نگرفتی که بری خونه دوای متیو رو بدی؟!"
"آها، آها."
چرخید به طرف میزش. کیفش را گذاشت کنار کامپیوترش. ماوس کامپیوترش تکان خورد و مانیتور روشن شد. استر ندید.
"استر!؟"
هنوز سعی می کرد نگاهش را از نگاه من بدزدد.
"چی شده، متیو زنگ زد؟"
"استر!؟ چه طور می تونی؟! بچه ات داره توی تب می سوزه."
"منم همینو می گم- تبش شدیده!"
"تو هم همینو می گی...وای خدا!"
رئیسمان، کاترین میان چارچوبِ درِِ اتاق کارمان ظاهر شد. چشمم به دست های چاقش افتاد. از همان جا، پیشخوان جلو را هم می پایید.
"کجا بودی؟"
خنده ی مذبوحانه ی استر با دسته کلیدش رفت توی کشو میز.
"میخوای من برم جلو؟"
"نخیر، هنوز نه- کجا بودی، پرسیدم؟"
استر از کاترین حساب می برد. کاترین مادرخوانده ی بچه ها بود. مدت ها بود که با او کار کرده بود و درست بود که کاترین دو بار در امتحانی که برای انتخاب ریاست بخش می گذاشتند رد شده بود اما سوزانا رئیس کتابخانه موقتا این پست را به او داده بود چون او "از همه با تجربه تر و زرنگ تر" بود. به هرحال استر دو جانبه از او حساب می برد.
کاترین دستش را فرو برد لای موهای سیاهش و آهِ عمیقی کشید، سری تکان داد و بعد از کمی مکث و با تشر گفت :
"کجا بودی؟ متیو سه دفعه زنگ زد. بعد نگو که مایکِ حرومزاده چنین و چنان، ها!"
"حرومزاده ست. همیشه می گم." و بلند خندید و تکیه داد به میز. صفحه ی مانیتور دوباره روشن شد.
"خونه که نرفته بودی. ما می دونیم خونه نرفته بودی. بچه ات داره می سوزه از تب."
اینبار خنده ی مذبوحانه به دست های استر در هوا و بعد به در و دیوار اتاق کار اصابت کرد.
"با میشل رفتیم ناهار بخوریم- دیر شد."
ما نمی دانستیم میشل کیست. فرقی هم برایمان نمی کرد. چشمم به چشم های کاترین افتاد که در و دیوار اتاق را چرخاند:
"دری وری میگی، مثل همیشه."
در را به هم زد و رفت جلو.
استر گفت: " منم همینو گفتم: بچه داره تو تب می سوزه. تبش بالاست." بعد گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. به متیو گفت که خیلی دوستش دارد و بهتر است که از رختخواب بیرون نیاید و اگر بابای حرامزاده و دوست دختر هرجایی اش آمدند به او سر بزنند، بگوید که دوایش را بدهند. چند بوسه ی تلفنی برایش فرستاد و گفت که به جاناتان بگوید مشق هایش را زود تمام کند: I love you son!
پشتم به او بود و داشتم دو ردیف کتاب داستانی را از روی ترتیب الفبای اسم نویسنده مرتب می کردم. اس بعد از آر، ای بعد از دی، ال بعد از.... این کار چیدن کتاب ها خیلی کار بامزه ای ست. بعد از مدتی تکرار و تمرین، دست و چشم و مغزت چنان با هم همکاری می کنند که نگو. می توانی به هرچیز که می خواهی فکر کنی و تقریبا بدون اشتباه آن ها را کنار هم ردیف کنی. می توانی بگذاری ذهنت به هرجا که می خواهد سفر کند. می توانی بگذاری خوشه های خشم یا بینوایان، قانون، ربکا، جان شیفته، برشت، سرمایه، تو را ببرد به تاتر شهر...اتوبوس و صف بلیط... مدرسه، دانشکده، دوباره مدرسه، اعتصاب، اذهاری... بعد ناگهان صدایی پرتت می کند بیرون یا می کشدت به سطح و می اندازدت آن طرف آب یا کوه...مثل این که آن چیزها هیچوقت نبوده باشند. مثل این که همه ی عمرت استر را می شناخته ای.
استر گفت:"نوبت ماست بریم جلو."
بلند شدم و دنبالش رفتم. کاترین چند کتاب و مقداری کاغذ و خرت و پرت را از روی پیشخوان برداشت و بغل زد که ببرد به اتاق کار. در حالی که استر و من جایش را می گرفتیم. همین طور که می رفت، زمزمه کرد:
" اگه مایک بفهمه..."
استر گفت: "منم همینو گفتم. مایک حرومزاده ست... بعدی، لطفا!"
زنی کارت عضویتش را جلو استر گذاشت و بریده ی روزنامه ی صبح را-بخش معرفی بهترین های این هفته ی لس آنجلس تایمز.
"لطفا اسم منو تو لیست انتظار این کتاب بذارید. خوندیش؟"
"نه. من کتاب نمی خونم."
ابروهای زن بالا رفت.
"تو کتابخونه کار می کنی، کتاب...؟!"
استر غش غش و با صدای بلند خندید اما زود جلو دهانش را گرفت که یعنی یادش رفته بود اینجا کتابخانه است.
"منم همینو می گم. تو کتابخونه کار می کنم اما خوندن دوست ندارم."
"اما اینو حتما باید بخونی."
اسم کتاب را تکرار کرد و رفت. چشمم به کفش های زن افتاد که بدن خرامان او را به طرف در می برد و از میان چهارچوب امنیتی می گذراند.
"تو خوندی؟"
"چی رو؟"
"مرد ها از مریخند، زن ها از ونوس."
گفتم "نه."
و طوری نگاهش نکردم که یعنی هنوز دلخورم.
"مایک حرومزاده که از جهنمه!"
نخندیدم. خودش خندید.
"سیلیکان."
می دانستم اشاره اش به پستان های درشت زن بود که حالا دیگر بیرون رفته بود. چشم هایم به صفحه ی کامپیوتر خیره مانده بود.
سوزانا از جلو پیشخوان رد می شد تا به بخش بچه ها برود.
"صدای خنده ات خیلی بلنده، استر! مت چطوره؟"
"منم همینو می گم. من همش می خندم اما... بچه خیلی مریضه."
امروز در یک پنجشنبه ی برفی، تمامی تعقیب های مایکل (شوهر سابق استر) و دوست دخترش، تحقیقات ادراه ی مددکاری، دفاعیات وکلا و قضاوت قضات به پایان رسید و مایکل در دادگاه برنده شد، استر وسط روز، گریه کنان به کتابخانه آمد. سوزانا به او گفت ما همه می دانستیم---- چند دفعه گابریلا گفته بود که مایک موفق می شود بچه ها را از او بگیرد؟ چون مایک نقطه ضعف های او را می دانست و خوب او را می پایید. وکیل خوبی داشت. حالا هم درست نیست که او اینطور اشکریزان در کتابخانه بماند و بهتر است امروز را برود خانه. اما هرچه اصرار کردیم استر به خانه نرفت. در کتابخانه ماند و تا پایان شیفتش در اتاق کارمان گریه کرد. حتا در ساعت ناهار هم پشت میزش نشست و به عکس های متیو و جاناتان خیره شد و گریه کرد و دماغش را فین کرد. وقتی پیشنهاد کردم که برویم با هم ناهار بخوریم و او باید قوی بماند و برای پس گرفتن بچه هایش بجنگد، خودم هم می دانستم که چرند می گویم و او برای همیشه آن ها را به مایک باخته است. یادم بود که هرگز از اداره مددکاری برای تحقیق نیامدند.
کاترین انگشت اشاره اش را بالا برد و با چشم های اشک آلود به استر گفت که به او هشدار داده بوده که این اتفاق خواهد افتاد و حالا چه خواهد کرد و آیا رفتن به کلوپ های شبانه و...ارزش داشت یا نه و یادش باشد که هر وقت متیو و جاناتان برای دیدن می آیند تلفن کند تا او هم ببیندشان. انگشت کاترین در هوا بالا و پایین می رفت. استر دماغش را با صدای بلند در دستمالش فین کرد و پرسید: "این یکشنبه میای با من بریم کلیسا- می خوام دعا...؟"
کاترین با تعجب به او نگاه کرد و گفت: "ندیمه می خوای واسه کلیسا رفتن؟!"
گابریلا سرش را تکان داد، آه کشید و از اتاق بیرون رفت. من اما، شاید می شد بگویم: "استر می دانی که من ..." و شاید او حرفم را قطع می کرد و می گفت: "منم همینو می گم، تو کلیسا نمی ری، مسلمانی." و من شاید می رفتم که بگویم: "نه، من اصلا دین..." و شاید همین جا پشیمان می شدم و در دلم می گفتم "اه، چه اهمیتی داره استر راجع به من چی فکر کنه." اما کاترین چندباری زیرچشمی استر را نگاه کرد و مدادی را که در دست داشت روی میز پرت کرد و گفت: "به جهنم! میام باهات."
زمستان 2003