Soudabeh Ashrafi's Blog وبلاگ سودابه اشرفی
‏نمایش پست‌ها با برچسب Short Stories. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب Short Stories. نمایش همه پست‌ها

۱۱/۰۵/۱۳۸۸

یادداشت های یک کتابدار

پشت صحنه

مامورین زن از اداره ی خدمات اجتماعی، بچه های استر را امروز، در یک پنج شنبه ی زیبای برفی از او گرفتند. استر جلو خانه اش ایستاد و آن ها را تماشا کرد که با دو مامور وارد ماشین بزرگ میتسوبیشی شدند. متیوی چهارساله، گریه می کرد و گاهی پاهایش را در شکم ماموری که او را در بغل می برد می کوبید. استر به آنها گفت که مواظب یکدیگر باشند و مامور به استر گفت که نگران نباشد؛ آن ها مراقب خواهند بود که پدرشان مراقب بچه ها باشد. استر به آنها گفت که پدرشان حرامزاده ای بیش نیست و پشتش را به زن مامور کرد و در خانه را محکم به هم زد و تنها چیزی که توانست فریاد بزند، زد:
Fuck you bitch
حکم دادگاه چند ساعته اجرا شد. یکساعت برای این که ماموران به خانه استر بیایند و دو ساعت برای کارهای اداری، یکساعت برای تحویل بچه ها به پدر...

ما همگی یعنی همکاران او وقوع قریب این حادثه را پیش بینی کرده بودیم. و شاید برخی حتا تسریعش را آرزو. من شخصا فکر می کردم طبق قوانین ایالتی بچه ها را فقط وقتی از مادر می گیرند که او معتاد یا روسپی باشد. شاید هم به اندازه کافی از قوانین با خبر نبودم. اما آرزوی هیچ اتفاق خاصی را هم نداشتم. از استر اگر خوشم نیاید بدم هم نمی آید. ما فقط همکاریم. او در دنیای خودش زندگی می کند و من در دنیای خودم. شاید خارجی بودن هر دو ما در این عدم نزدیکی بی تاثیر نیست. شاید هر کدام ما آنقدر حوصله داشته و داریم که با کشور و فرهنگ و آدم های جدید سر و کله بزنیم. شاید هم هیچ یک از اینها نیست و فقط آن قدرها جذب هم نشده ایم. به هر صورت مطمئن بودم که علیه او شهادت نخواهم داد. این فکرِ سوزانا مدیر کتابخانه بود که گفت اگر از اداره ی مددکاری بیایند تحقیق، من واقعیت را می گویم. بعد همه ی ما هم گفتیم که ما هم واقعیت را می گوییم.

"اگه بیان بپرسن من میگم."

"منم میگم. دلم واسه ی این بچه ها خیلی می سوزه."

"من که می گم اینا با مادرشون نباشن براشون خیلی بهتره."

"بیچاره متیو."

"من که می گم، نه! هرچی هم که استر، مادر سر به هوایی باشه، بالاخره مادره."

گابریلا که هر یکشنبه صبح به همان کلیسایی می رفت که استر، گفت:

"خودش می دونست که این روزا می رسن، دیر یا زود. بهش گفته بودم اگه از من بپرسن، نمی تونم دروغ بگم."

صدای متیو در تلفن توی گوشم می پیچد. تا می آیم بگویم: اینجا کتابخانه ی سنت سوفیا...، حرفم را قطع می کند و با واژه های مریض و خسته و کودکانه می پرسد:

"اشتر هست؟"

"متیو! تویی؟! اما مامی که اومد- اومد خونه -که قرص هاتو بده."

تا مدت ها به استر که نگاه می کردم صدای متیو را از دهانش می شنیدم. دلم می خواست استر کتابخانه را ول کند و برود خانه قرص های متیو را بدهد اما بعد یادم می افتاد که متیو دیگر با او زندگی نمی کند.

گوشی را که گذاشتم آن قدرعصبانی بودم که کتابخانه با تمام کتاب هایش دور سرم می چرخید.

چند دقیقه ی بعد از در پشتی صدای کلیک کارت شناسایی، کلیک در، جرینگ جرینگ کلیدهای استر آمد. به در زل زده بودم و منتظر بودم که از روی صندلی ام بپرم. وارد که شد چشم های فیلیپینی اش می خندید. آدامس می جوید و دندان های سفید و خرگوشی از میان لب های درشتش برق می زد. خرامان به طرف میزش می آمد. بلند شدم و پریدم جلوش. چشمم به پاهای ورزیده و آفتاب سوخته ی قهوه ایش افتاد.

من نمی دونم چکار می کنه که این همه مرد دنبالشن. با اون همه بدرفتاری که باهاشون می کنه- تره هم واسشون خورد نمی کنه.

من و گابریلا همیشه پشت سر استر حرف می زدیم.

تشر زدم که: "استر! مگه تو وقت ناهارتو زودتر نگرفتی که بری خونه دوای متیو رو بدی؟!"

"آها، آها."

چرخید به طرف میزش. کیفش را گذاشت کنار کامپیوترش. ماوس کامپیوترش تکان خورد و مانیتور روشن شد. استر ندید.

"استر!؟"

هنوز سعی می کرد نگاهش را از نگاه من بدزدد.

"چی شده، متیو زنگ زد؟"

"استر!؟ چه طور می تونی؟! بچه ات داره توی تب می سوزه."

"منم همینو می گم- تبش شدیده!"

"تو هم همینو می گی...وای خدا!"

رئیسمان، کاترین میان چارچوبِ درِِ اتاق کارمان ظاهر شد. چشمم به دست های چاقش افتاد. از همان جا، پیشخوان جلو را هم می پایید.

"کجا بودی؟"

خنده ی مذبوحانه ی استر با دسته کلیدش رفت توی کشو میز.

"میخوای من برم جلو؟"

"نخیر، هنوز نه- کجا بودی، پرسیدم؟"

استر از کاترین حساب می برد. کاترین مادرخوانده ی بچه ها بود. مدت ها بود که با او کار کرده بود و درست بود که کاترین دو بار در امتحانی که برای انتخاب ریاست بخش می گذاشتند رد شده بود اما سوزانا رئیس کتابخانه موقتا این پست را به او داده بود چون او "از همه با تجربه تر و زرنگ تر" بود. به هرحال استر دو جانبه از او حساب می برد.

کاترین دستش را فرو برد لای موهای سیاهش و آهِ عمیقی کشید، سری تکان داد و بعد از کمی مکث و با تشر گفت :

"کجا بودی؟ متیو سه دفعه زنگ زد. بعد نگو که مایکِ حرومزاده چنین و چنان، ها!"

"حرومزاده ست. همیشه می گم." و بلند خندید و تکیه داد به میز. صفحه ی مانیتور دوباره روشن شد.

"خونه که نرفته بودی. ما می دونیم خونه نرفته بودی. بچه ات داره می سوزه از تب."

اینبار خنده ی مذبوحانه به دست های استر در هوا و بعد به در و دیوار اتاق کار اصابت کرد.

"با میشل رفتیم ناهار بخوریم- دیر شد."

ما نمی دانستیم میشل کیست. فرقی هم برایمان نمی کرد. چشمم به چشم های کاترین افتاد که در و دیوار اتاق را چرخاند:

"دری وری میگی، مثل همیشه."

در را به هم زد و رفت جلو.

استر گفت: " منم همینو گفتم: بچه داره تو تب می سوزه. تبش بالاست." بعد گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. به متیو گفت که خیلی دوستش دارد و بهتر است که از رختخواب بیرون نیاید و اگر بابای حرامزاده و دوست دختر هرجایی اش آمدند به او سر بزنند، بگوید که دوایش را بدهند. چند بوسه ی تلفنی برایش فرستاد و گفت که به جاناتان بگوید مشق هایش را زود تمام کند: I love you son!

پشتم به او بود و داشتم دو ردیف کتاب داستانی را از روی ترتیب الفبای اسم نویسنده مرتب می کردم. اس بعد از آر، ای بعد از دی، ال بعد از.... این کار چیدن کتاب ها خیلی کار بامزه ای ست. بعد از مدتی تکرار و تمرین، دست و چشم و مغزت چنان با هم همکاری می کنند که نگو. می توانی به هرچیز که می خواهی فکر کنی و تقریبا بدون اشتباه آن ها را کنار هم ردیف کنی. می توانی بگذاری ذهنت به هرجا که می خواهد سفر کند. می توانی بگذاری خوشه های خشم یا بینوایان، قانون، ربکا، جان شیفته، برشت، سرمایه، تو را ببرد به تاتر شهر...اتوبوس و صف بلیط... مدرسه، دانشکده، دوباره مدرسه، اعتصاب، اذهاری... بعد ناگهان صدایی پرتت می کند بیرون یا می کشدت به سطح و می اندازدت آن طرف آب یا کوه...مثل این که آن چیزها هیچوقت نبوده باشند. مثل این که همه ی عمرت استر را می شناخته ای.

استر گفت:"نوبت ماست بریم جلو."

بلند شدم و دنبالش رفتم. کاترین چند کتاب و مقداری کاغذ و خرت و پرت را از روی پیشخوان برداشت و بغل زد که ببرد به اتاق کار. در حالی که استر و من جایش را می گرفتیم. همین طور که می رفت، زمزمه کرد:

" اگه مایک بفهمه..."

استر گفت: "منم همینو گفتم. مایک حرومزاده ست... بعدی، لطفا!"

زنی کارت عضویتش را جلو استر گذاشت و بریده ی روزنامه ی صبح را-بخش معرفی بهترین های این هفته ی لس آنجلس تایمز.

"لطفا اسم منو تو لیست انتظار این کتاب بذارید. خوندیش؟"

"نه. من کتاب نمی خونم."

ابروهای زن بالا رفت.

"تو کتابخونه کار می کنی، کتاب...؟!"

استر غش غش و با صدای بلند خندید اما زود جلو دهانش را گرفت که یعنی یادش رفته بود اینجا کتابخانه است.

"منم همینو می گم. تو کتابخونه کار می کنم اما خوندن دوست ندارم."

"اما اینو حتما باید بخونی."

اسم کتاب را تکرار کرد و رفت. چشمم به کفش های زن افتاد که بدن خرامان او را به طرف در می برد و از میان چهارچوب امنیتی می گذراند.

"تو خوندی؟"

"چی رو؟"

"مرد ها از مریخند، زن ها از ونوس."

گفتم "نه."

و طوری نگاهش نکردم که یعنی هنوز دلخورم.

"مایک حرومزاده که از جهنمه!"

نخندیدم. خودش خندید.

"سیلیکان."

می دانستم اشاره اش به پستان های درشت زن بود که حالا دیگر بیرون رفته بود. چشم هایم به صفحه ی کامپیوتر خیره مانده بود.

سوزانا از جلو پیشخوان رد می شد تا به بخش بچه ها برود.

"صدای خنده ات خیلی بلنده، استر! مت چطوره؟"

"منم همینو می گم. من همش می خندم اما... بچه خیلی مریضه."


امروز در یک پنجشنبه ی برفی، تمامی تعقیب های مایکل (شوهر سابق استر) و دوست دخترش، تحقیقات ادراه ی مددکاری، دفاعیات وکلا و قضاوت قضات به پایان رسید و مایکل در دادگاه برنده شد، استر وسط روز، گریه کنان به کتابخانه آمد. سوزانا به او گفت ما همه می دانستیم---- چند دفعه گابریلا گفته بود که مایک موفق می شود بچه ها را از او بگیرد؟ چون مایک نقطه ضعف های او را می دانست و خوب او را می پایید. وکیل خوبی داشت. حالا هم درست نیست که او اینطور اشکریزان در کتابخانه بماند و بهتر است امروز را برود خانه. اما هرچه اصرار کردیم استر به خانه نرفت. در کتابخانه ماند و تا پایان شیفتش در اتاق کارمان گریه کرد. حتا در ساعت ناهار هم پشت میزش نشست و به عکس های متیو و جاناتان خیره شد و گریه کرد و دماغش را فین کرد. وقتی پیشنهاد کردم که برویم با هم ناهار بخوریم و او باید قوی بماند و برای پس گرفتن بچه هایش بجنگد، خودم هم می دانستم که چرند می گویم و او برای همیشه آن ها را به مایک باخته است. یادم بود که هرگز از اداره مددکاری برای تحقیق نیامدند.

کاترین انگشت اشاره اش را بالا برد و با چشم های اشک آلود به استر گفت که به او هشدار داده بوده که این اتفاق خواهد افتاد و حالا چه خواهد کرد و آیا رفتن به کلوپ های شبانه و...ارزش داشت یا نه و یادش باشد که هر وقت متیو و جاناتان برای دیدن می آیند تلفن کند تا او هم ببیندشان. انگشت کاترین در هوا بالا و پایین می رفت. استر دماغش را با صدای بلند در دستمالش فین کرد و پرسید: "این یکشنبه میای با من بریم کلیسا- می خوام دعا...؟"

کاترین با تعجب به او نگاه کرد و گفت: "ندیمه می خوای واسه کلیسا رفتن؟!"

گابریلا سرش را تکان داد، آه کشید و از اتاق بیرون رفت. من اما، شاید می شد بگویم: "استر می دانی که من ..." و شاید او حرفم را قطع می کرد و می گفت: "منم همینو می گم، تو کلیسا نمی ری، مسلمانی." و من شاید می رفتم که بگویم: "نه، من اصلا دین..." و شاید همین جا پشیمان می شدم و در دلم می گفتم "اه، چه اهمیتی داره استر راجع به من چی فکر کنه." اما کاترین چندباری زیرچشمی استر را نگاه کرد و مدادی را که در دست داشت روی میز پرت کرد و گفت: "به جهنم! میام باهات."


زمستان 2003


۶/۲۵/۱۳۸۸

We are old now, oh... about 85. I sit next to him at the dinner table and thank him and his wife for inviting me.
"Thank you, Jo!" I said.
"What for?"
"For inviting me to dinner."
"Oh, no big deal." He says. I put my hands on theirs both. Beth smiles. She doesn't mind my being around anymore. They've been married for a long time now- one year after Jo and I got divorced. Jo pushes his coffee aside and asks my name. His cup shakes.
"Helen, Jo! I'm Helen. You guys invited me to have dinner with you tonight."
He glances at me. His eyes empty.
"I don't remember you." His head trembled when he said that. Just like his coffee cup did.

"That's OK Jo. It's OK, really. We all forget sometimes. We had a good time tonight. Didn't we?"
He stared at me this time-- for maybe good two minutes.
It was late. Beth called a cab for me. I got my coat. His lips were moving. He couldn't get out of his chair. Then I heard his voice as I was standing by the door.
"You know, I don't remember her." He just said it in the air.
His face was pale. He stopped. Then looked toward me.
"But I think I was in love with you once!"

۶/۲۴/۱۳۸۸

To encourage reading among children and teens at the library we set up a literary award called "Best Critic Award." They were supposed to read a book and write a critic to enter the contest and win ten world's classics.
The winner, a 3rd grader wrote:

Title of the book: Titanic
My literary critic:

"Titanic was an unsinkable ship that sank."

۶/۰۵/۱۳۸۸

صداى‌ پاى‌ آب



بيا بنشين‌ اينجا ببين‌ چه‌ طرحى‌ ازت‌ زده‌ام‌ نه‌ دستش‌ نزن‌ آن‌ هم‌ با دست‌ خيس‌ خرابش‌ مى‌کنى‌ فقط‌ نگاهش‌ کن‌ همين‌ جا روى‌ زمين‌ نمى‌خواستم‌ هر دو دستت‌ را بکشم‌ همين‌ دست‌ راست‌ زير چانه ی زيبايت‌ خوب‌ است‌ مى‌خواستم‌ فقط‌ صورت‌ خوشگل‌ات‌ را بکشم‌ آن‌ دماغ‌ کوچک‌ نوک‌ تيز را که‌ بى‌نظير است‌ آن‌ لب‌هاى‌ پر را که‌ انگار هميشه‌ با خطى‌ گل‌بهى‌ نشانشان‌ کرده‌اى‌ حتا حالا با اين‌ وضعيتت‌ بيا بنشين‌ ببين‌ با هيچ‌ روى‌ اين‌ تکه‌ کاغذ لکنته‌ با يک‌ ته‌ کنته‌ چه‌ طرح‌ قشنگى‌ ازت‌ زده‌ام‌ چند سال‌ ديگر وقتى‌ که‌ آب‌ها از آسياب‌ افتاد و همه‌ چيز روال‌ عادى‌ خود را پيدا کرد قهوه‌خانه‌اى‌ ته‌ِ ته‌ شهر باز خواهد شد ارکستر خواهد داشت‌ حتا خواننده‌ ارکستر با خواننده‌ در قهوه‌خانه‌ باورت‌ مى‌شود جنوب‌ جنوب‌ شهر که‌ نقاشى‌ که‌ در پاريس‌ درس‌ نقاشى‌ خوانده‌ آن‌جا در قهوه‌خانه‌ خواهد نشست‌ طرح‌ صورت‌ها را خواهد کشيد و درجا تحويل‌شان‌ خواهد داد گمانم‌ از اين‌ راه‌ زندگى‌ خواهد کرد پيشگويى‌ قشنگى‌ست‌ نه‌ من‌ هم‌ مى‌توانم‌ عين‌ همين‌ کار را وقتى‌ آزاد شديم‌ کار همان‌ نقاش‌ را خواهم‌ کرد شرط‌ مى‌بندم‌ اگر؛ روسرى‌ام‌ ... نه‌ حالا گيرم‌ طره‌اى‌ را هم‌ بيرون‌ گذاشته‌ باشم‌ کمى‌ از زيبايى‌ بهتر از هيچ‌ از زيبايى‌ من‌ دستت‌ را اين‌ طور بيشتر دوست‌ دارم‌ زير چانه‌ات‌ انگار که‌ با دست‌ ديگرت‌ دارى‌ مى‌نويسى‌ نکن‌ با آن‌ نگاه‌ ماتت‌ طرحم‌ را خراب‌ مى‌کنى‌ بگذار همين‌طور باشد که‌ هست‌ اگر مى‌خواستم‌ مى‌توانستم‌ تو که‌ اولين‌ دفعه‌ات‌ نيست‌ مات‌ مى‌شوى‌ دستت‌ را آن‌ طور کشيده‌ام‌ که‌ در ذهنم‌ نقش‌ بست‌ آخرين‌ بار آن‌ طور که‌ سر کلاس‌ براى‌ فرهادت‌ که‌ حالا ديگر معلوم‌ نيست‌ کجاست‌ نامه‌هاى‌ عاشقانه‌ مى‌نوشتى‌ نه‌ آن‌ طور که‌ مى‌خواستى‌ بنشينى‌ و بنويسى‌ که‌ مهناز جوادى‌ را آمدند از سر کلاس‌ بردند آن‌جا که‌ عرب‌ نى‌ اندازد همين‌ را او گفت‌ ديگر - هم‌ او نبود که‌ خزئل‌ بود اسمش‌ نبود سکوت‌ هيچ‌ فايده‌اى‌ ندارد پانزده‌ دقيقه ديگر هواخورى‌مان‌ تمام‌ مى‌شود آن‌ وقت‌ تو مى‌مانى‌ و دستت‌ من‌ مى‌مانم‌ و خيال‌هايم‌ که‌ شمرده‌ام‌ تا چند سال‌ ديگر که‌ آزاد شويم‌ نهصد و هفتاد و پنج‌ هواخورى‌ خواهيم‌ داشت‌ و من‌ هى‌ مثل‌ چند سالگى‌ مى‌چرخم‌ و مى‌چرخم‌ دست‌ در دست‌ شما دو تا در فکرم‌ - چرخ‌ چرخ‌ عباسى‌ خدا مرا نندازى‌ فکرهايى‌ که‌ به‌ هر درى‌ مى‌زند وقتى‌ که‌ مى‌بينم‌ براى‌ دومين‌ بار در اين‌ سال‌ها که‌ هم‌کلاس‌ و هم‌محله‌ بوده‌ايم‌ مثل‌ اين‌ که‌ نمى‌دانى‌ با اين‌ دست‌ چه‌ کنى‌ آن‌ وقت‌ که‌ در خانه‌ زندانى‌ شدى‌ نمى‌ديدمت‌ اما حالا هر روز جلو چشممى‌ روزى‌ پانزده‌ دقيقه‌ هر بار جايى‌ سالى‌ روزى‌ چيزى‌ زنجير دور گردن‌ آن‌ زنک‌ که‌ اصلاً نمى‌خواهم‌ به‌ يادش‌ بياورم‌ که‌ با آن‌ عينک‌ پنسى‌اش‌ در انتهاى‌ دو سر زنجير مثل‌ کنه‌ مى‌چسباند به‌ کُنه‌ ذهنم‌ که‌ هى‌ بيرون‌ بزند هر کسى‌ کار خودش‌ کار خودش‌ با هيکل‌ گرد و قلنبه‌ و موهاى‌ پسرانه‌اش‌ آن‌ طور که‌ فرز و چابک‌ بود بعضى‌ وقت‌ها هم‌ جعبه‌اى‌ کوچک‌ و چهارگوش‌ که‌ فقط‌ به‌ درد ناظمى‌ و جاسوسى‌ مى‌خورد با آن‌ لهجه ... بچه‌ برو عِقب‌ بچه‌ برو عِقب‌اش‌ آتيش‌ به‌ انبار خودش‌ جاسوسى‌ من‌ تو مهناز جوادى‌ ديگر آن‌ قدرها خنده‌ ندارد آن‌ موقع‌ها تو هم‌ مثل‌ ما ريسه‌ مى‌رفتى‌ حتا تو با همه آرامش‌ غريب‌ و نوجوانانه‌ات‌ نخنديد بيچاره‌ها از قديم‌ و نديم‌ گفته اند بعد از خنده‌ گريه‌ است‌ ها خط ‌کش‌ را که‌ روى‌ رانش‌ مى‌کوبيد و از سکوى‌ چوبى‌ زير ميز معلم‌ها بالا مى‌رفت‌ ديگر از خنده‌هاى‌ بى‌خود اشک‌ از چشم‌هامان‌ سرازير شده‌ بود که‌ نيشش‌ نيشش‌ را هم‌ همان‌ موقع‌ مى‌زد که‌ با بعضى‌هامان‌ حرف‌ داشت‌ ... بنشينيد سر جاهايتان‌ حرف‌ دارم‌ تو و آذرپور بايد حساب‌ کارتان‌ را مى‌کرديد ... اين‌ حرفى‌ که‌ امروز با ما داشت‌ از جبر و تاريخ‌ هم‌ واجب‌تر بود از نان‌ شب‌ هم‌ واجب‌تر بود آقاجان‌ من‌ مى‌گفت‌ که‌ سرهنگ‌ نبود آقاجانِ‌ خالى‌ بود عينکش‌ مى‌رفت‌ روى‌ چشم‌ و دسته‌ کليد بزرگى‌ که‌ در دست‌ داشت‌ روى‌ ميز پرتاب‌ مى‌شد وقتى‌ که‌ مسخره‌اش‌ مى‌کرديم‌ با آن‌ همه‌ نفس‌ بلند بى‌حوصلگى‌ که‌ مى‌کشيديم‌ و مى‌نشستيم‌ و به‌ او زل‌ مى‌زديم‌ يکى‌ از همين‌ روزهاى‌ يورش‌ بود که‌ حواسش‌ رفت‌ پى‌ ژاله‌ که‌ مثل‌ تو که‌ الان‌ سرش‌ پايين‌ بود و موهاى‌ طلايى‌ فرفرى‌ حلقه‌حلقه‌ اطراف‌ صورتش‌ همين‌ موهاى‌ تو هم‌ او که‌ دو قلوى‌ تو بود با همين‌ دو تا بودن‌ و مثل‌ هم‌ بودن‌ بود که‌ آن‌ همه‌ محبوب‌ بوديد براى‌ اين‌ که‌ با همه‌ فرق‌ داشتيد براى‌ اين‌ که‌ در تمام‌ مدرسه‌ محله‌ يا حتا شهر جفت‌ِ شما جفت‌ نبود حتا در محله خاله‌ ماه‌جبين‌ من‌ که‌ انگار با مرور زمان‌ رودخانه داووديه‌ ماه‌ را از جبينش‌ شسته‌ بود و شده‌ بود خاله‌ ماجوى‌ که‌ خانه‌هاى‌ دق‌ و سق‌ دار آن‌جا بود که‌ تو از شاخه‌هاى‌ آويزان‌ روى‌ ديوارهايش‌ ياس‌ مى‌چيدى‌ که‌ عسلش‌ را بمکيم‌ هوووف‌ بکشيم‌ بالا با اين‌ دست‌ که‌ حالا به‌ خاطرش‌ مشهور شده‌اى‌ بگذار کنار اين‌ دست‌ را چه‌ مى‌خواهى‌ از جانش‌ بگذار همين‌ طور باشد که‌ من‌ کشيده‌امش‌ رهايش‌ کن‌ نوبت‌ هواخورى‌ات‌ را قطع‌ مى‌کنند ديگر دارند از دستت‌ خسته‌ مى‌شوند آن‌ موقع‌ که‌ اين‌ کار را مى‌کردى‌ خيلى‌ جوان‌ بودى‌ ده‌ سال‌ پيش‌ از انقلاب‌ بود و تو و من‌ و بقيه‌ همه‌ خيلى‌ جوان‌ بوديم‌ حالا ديگر موقع‌اش‌ نيست‌ بايد سر عقل‌ آمده‌ باشى‌ ... آن‌ موقع‌ مى‌توانستند دروغ‌ بگويند مثل‌ ژاله‌ بگويند مريض‌ است‌ ژيلا وقتى‌ که‌ خزئل‌ با لحنى‌ که‌ انگار نمى‌داند و کاملاً مصنوعى‌ بود پرسيد خواهرت‌ کو و پيش‌ از اين‌ که‌ ژاله‌ دهان‌ باز کند پرسيد و گفت‌ مريض‌ است‌ و خودش‌ سر را به‌ بالا و پايين‌ برد يعنى‌ که‌ بله‌ مريض‌ است‌ چاره ديگرى‌ نداشت‌ بله‌ خانم‌ مريض‌ است‌ چرا اين‌ همه‌ جزييات‌ به‌ يادم‌ مانده‌ به‌ چه‌ درد مى‌خورند اين‌ها ديگر حالا اين‌ دست‌ لعنتى‌ تو اين‌ دست‌ ... نمى‌گذارد آدم‌ يادش‌ برود اگر هر بار که‌ مات‌ مى‌شوى‌ بخواهى‌ اين‌ طور زير آبش‌ بگيرى‌ که‌ توى‌ هواخورى‌ توى‌ دستشويى‌ ... و اين‌ طور خيره‌ بشوى‌ که‌ آدم‌ لب‌هاى‌ قرمز ماتيکى‌ او را به‌ يادم‌ بياورد که‌ مثل‌ دهان‌ ماهى‌ست‌ ديگر حالا انگار روى‌ خاک‌ بچه‌ها جون‌ دخترهاى‌ خوب‌ و قشنگ‌ امروز مى‌خوام‌ راجع‌ به‌ يک‌ موضوع‌ خيلى‌ مهم‌ با شماها صحبت‌ کنم‌ شماها در سنى‌ هستين‌ که‌ چى‌ مى‌تونين‌ خيلى‌ راحت‌ گول‌ بخورين‌ به‌ وسيله کى‌ به‌ وسيله پسرها امروز مى‌خوام‌ راجع‌ به‌ پسرها با شما صحبت‌ کنم‌ بعضى‌ وقت‌ها ديده‌ مى‌شه‌ که‌ شماها توى‌ خيابون‌ البته‌ نه‌ همه شماها اون‌هايى‌ که‌ با دوستان‌ بد نشست‌ و برخاست‌ دارند - با پسرها چه‌ کار مى‌کنين‌ قدم‌ مى‌زنين‌ و قرار و مدار مى‌گذارين‌ و دل‌ مى‌دين‌ و چکار مى‌کنين‌ قلوه‌ مى‌گيرين‌ نمى‌تونست‌ اسم‌ ببره‌ کدام‌ يک‌ از ما ... من‌ نمى‌تونم‌ اسم‌ ببرم‌ ... به‌ زودى‌ به‌ چى‌ تبديل‌ مى‌شين‌ به‌ تفاله‌اى‌ تبديل‌ مى‌شين‌ و نمى‌دونين‌ سرتون‌ رو ديگه‌ چکار کنين‌ بلند کنين‌ بخند ادايش‌ را درمى‌آورم‌ که‌ بخندى‌ چون‌ که‌ زنک‌ِ ديوانه‌ نمى‌دانست‌ هيچ‌ چيز واقعى‌ از ما نمى‌دانست‌ فقط‌ جاسوسى‌ را خوب‌ بلد بود وقتى‌ برويم‌ بيرون‌ من‌ نقاشى‌ ... چرا اصلاً آن‌ لعنتى‌ را نمى‌کنى‌ توى‌ جيبت‌ نه‌ بيا بگذارش‌ در دست‌ من‌ ... طرح‌ آذرپور را کشيده‌ بودم‌ حالا هيچ‌ نمى‌دانم‌ کجاست‌ مى‌دانى‌ کدام‌ را مى‌گويم‌ هم‌ او که‌ آن‌ پوست‌ سياه‌ِ قشنگ‌ و عجيب‌ را داشت‌ ... نمى‌دانم‌ چرا من‌ بايد اين‌ همه‌ را به‌ ياد بياورم‌ چرا همه‌ را من‌ بايد در سرم‌ وور وور کنم‌ بريده؛ بريده‌ ... ديگر نمى‌دانم‌ کجايش‌ را براى‌ خودم‌ قبرکنى‌ مى‌کنم‌ کجايش‌ را براى‌ تو تقصير اين‌ دست‌ زير آب‌ تو است‌ و آن‌ نگاه‌ به‌ دورها به‌ آن‌ خزئل‌ بى‌بته‌ که‌ اين‌ نان‌ را در دامانت‌ گذاشت‌ از همان‌ موقع‌ فهميدى‌ اين‌ جور وقت‌ها بايد بروى‌ به‌ يک‌ دنياى‌ ديگر ... وگرنه‌ ... معلوم‌ نيست‌ پدرش‌ کجاست‌ دختر بى‌پدر که‌ درخيابان‌ها پرسه‌ مى‌زند چرا هميشه‌ ولى‌ات‌ را که‌ مى‌خواهيم‌ مادرت‌ مى‌آيد پس‌ پدرت‌ کجاست‌ تا بيايد گزارش‌ کارهايت‌ را بشنود تکليف‌ معلوم‌ شود تو را نمى‌گفت‌ آذرپور را مى‌گفت‌ ... فکر مى‌کنين‌ اين‌ پسرهايى‌ که‌ شماها تو خيابون‌ دست‌ در دست‌ باهاشون‌ راه‌ مى‌ريد و دلتون‌ براشون‌ غنج‌ مى‌زنه‌ يک‌ ذره‌ براى‌ شما چى‌ اهميت‌ قائلن‌ فقط‌ يک‌ سطل‌ زباله‌ يک‌ سطل‌ زباله‌ که‌ محتويات‌ خودشون‌ رو روى‌ شما چکار مى‌کنن‌ خالى‌ مى‌کنن‌ محتويات‌ که‌ خيلى‌ خيلى‌ پيش‌ از انقلاب‌ آن‌ موقع‌ها که‌ مردم‌ راديو ملى‌ مى‌گرفتند و نمى‌دانستند که‌ ده‌ سال‌ ديگر انقلاب‌ مى‌شود و خانم‌ خانم‌ خزئل‌ مجبور مى‌شود که‌ خودش‌ را بازخريد کند و از ايران‌ برود، مُح‌ ت‌ وى‌ ا ت‌ چهار بخش‌ بود وقتى‌ که‌ در مسابقه ادبى‌ که‌ آقاجانم‌ ميان‌ من‌ و پسرعمومى‌ مى‌گذاشت‌ مى‌آمد هر چند که‌ به‌ سختى‌ حلب‌ کوچولوى‌ قو نبود که‌ نه‌ بخش‌ بود موح‌، ت‌ وى‌ آت‌، چهار بخشه‌ بيا دست‌ خيس‌ات‌ را بگذار روى‌ دامن‌ روپوشم‌ بگذار خشکش‌ کنم‌ برايت‌ ... هيچ‌وقت‌ امتحان‌ کردى‌ ببينى‌ تو هم‌ مى‌توانى‌ مثل‌ آذرپور ... آن‌ طور که‌ با ناخن‌هاى‌ درست‌ کرده‌ انگشتان‌ ظريف‌ و سياه‌ و کشيده‌اش‌ هيچ‌وقت‌ ديده‌ بودى‌ هيچ‌ به‌ انگشت‌هاى‌ ما شبيه‌ نبود روى‌ ميز صداى‌ يورتمه اسب‌ در مى‌آورد، مدام‌ مدام‌ مدام‌ وقتى‌ که‌ خزئل‌ مى‌گفت‌ مى‌دونين‌ محتويات‌ اونا چيه‌ عادت‌ هميشگى‌اش‌ بود او هم‌ آن‌ حرف‌ها را نمى‌زد آذرپور با ناخن‌هاى‌ بلندش‌ اسب‌هايى‌ خيالى‌ را برايمان‌ مى‌دواند وقتى‌ حوصله‌اش‌ سر مى‌رفت‌ سطل‌ زباله‌ ... فقط‌ فقط‌ حسن‌پور گفت‌ حالا چايى‌ بعد از ظهر کو و ريسه‌ رفت‌ هر روز بعد از ظهر سر کلاس‌ دلش‌ چاى‌ مى‌خواست‌ يک‌ دفعه‌ مى‌گفت‌ چايى‌ و مى‌خنديد و ما زمان‌ آن‌ را حفظ‌ شده‌ بوديم‌ و سر وقت‌ سرهامان‌ به‌ سوى‌ او برمى‌گشت‌ که‌ بگويد چايى‌ چشمش‌ به‌ دهان‌ خزئل‌ بود که‌ باز و بسته‌ مى‌شد و دستش‌ روى‌ تکه‌ کاغذى‌ نوشت‌ مّرده ‌ به‌ دستم‌ گوزيد کاغذ دست‌ به‌ دست‌ گشت‌ و او خودش‌ سرش‌ را زير ميز کرده‌ بود و مى‌خنديد مى‌خنديد به‌ مردى‌ که‌ در شلوغى‌ حرم‌ و وقتى‌ که‌ خيلى‌ بچه‌ بوده‌ قدش‌ تا بالاتنه‌ ی مرد مى‌رسيده‌ و مرد به‌ دستش‌ گوزيده‌ بوده‌ و مادرش‌ فکر مى‌کرده‌ که‌ از احساساته‌ که‌ گريه‌ مى‌کنه او هر چه‌ مى‌گفته‌ اون‌ آقاهه‌ به‌ دستم‌ گوزيد کسى‌ گوشش‌ بدهکار نبوده‌ خزئل‌ در چرنديات‌ خودش‌ بود نمى‌شنيد خالى‌ کردن‌ که‌ مى‌دونين‌ يعنى‌ چه‌ براى‌ ارضاى‌ کثافات‌ خودشون‌ آذرپور هنوز توسن‌اش‌ را روى‌ ميز مى‌تازاند که‌ جفتت‌ را از کلاس‌ بيرون‌ برد و ما مى‌دانستيم‌ که‌ مى‌خواهد درباره تو از او بپرسد که‌ هفته قبل‌ همان‌ ساعت‌ با فرهاد ديده‌ شده‌ بودى‌ ... سر چهارراه‌ باغ‌ صبا آنجا چکار مى‌کرد او مگر او هم‌ از مدرسه‌ درمى‌رفت‌ آقاجان‌ سرهنگ‌ات‌ مال‌ من‌ آقاجان‌ِ خالى‌ بود ... نکش‌ دستت‌ را نکش‌ از روى‌ زانويم‌ - مجبور بودى‌ در خانه‌ بمانى‌ موهاتو که‌ در خواب‌ چهار خيابان‌ زد ... که‌ نمى‌شد بيايى‌ سر کلاس‌ و ما همگى‌ چقدر براى‌ موهاى‌ حلقه‌ حلقه‌ بور بور تو دلمان‌ سوخت‌ و عليرغم‌ حرف‌هاى‌ خانم‌ خزئل‌ درباره کثافات‌ پسرها و زباله‌دانى‌ ژاله‌ برايمان‌ از خانه‌اتان‌ خبر مى‌آورد گفت‌ تو غصه‌دار نديدن‌ فرهادى‌ و اصلاً غم‌ موهايت‌ را نمى‌خورى‌ چون‌ مى‌دانستى‌ موهايت‌ دوباره‌ درمى‌آيد اما دلت‌ دارد براى‌ ديدن‌ فرهاد پر مى‌زند عشق‌ اولت‌ بود و ما همه‌ دلمان‌ مى‌خواست‌ که‌ به‌ هم‌ برسيد هميشه‌ ... با هوش‌ بودى‌ هميشه‌ و ... موهايت‌ را که‌ چهار خيابان‌ زدند و به‌ مدرسه‌ نيامدى‌ مهناز جوادى‌ به‌ ژاله‌ گفت‌ بهش‌ بگو اگر دلش‌ بخواهد موهايم‌ را کوتاه‌ مى‌کنم‌ مى‌دهم‌ کلاه‌گيس‌ درست‌ کند کاش‌ مى‌توانست‌ موهايش‌ را به‌ تو بدهد به‌ هر حال‌ او موهايش‌ هميشه‌ زير روسرى‌ پنهان‌ بود حتا سر کلاس‌ هايى‌ که‌ دبير مرد نداشتيم‌ آن‌ها را زير روسرى‌ که‌ تا روى‌ پيشانى‌ پايين‌ مى‌کشيد پنهان‌ مى‌کرد روسرى‌ پيش‌ از انقلاب‌ نه‌ بعد از انقلاب‌ گفتم‌ چطور دلت‌ مى‌آيد موهاى‌ به‌ اين‌ زيبايى‌ را ... زورم‌ بهش‌ مى‌رسيد اگر همه کتاب‌هاى‌ شريعتى‌ را نخوانده‌ بود ... اما خوانده‌ بود لج‌ آدم‌ را در مى‌آورد تحمل‌ نداشتم‌ ببينم‌ به‌ در يورش‌ مى‌آورد آن‌ خزئل‌ جاسوس‌ که‌ به‌ او مى‌گويد واه‌ واه‌ با اين‌ روسرى‌ گرمت‌ نمى‌شود با خط‌کش‌ روى‌ ران‌هاى‌ کلفتش‌ به‌ خدا بعضى‌ از شماها رو بايد فرستاد اون‌جا که‌ عرب‌ نى‌ انداخته‌ بيا بگذاريم‌ جلومان‌ تماشايش‌ کنيم‌ ببين‌ چه‌ دست‌ خوش‌ ترکيبى‌ زير چانه‌ ات‌ دارى‌ به‌ دستت‌ چه‌ ربطى‌ دارد مگر پانزده‌ سالگى‌ که‌ موهايت‌ را چهار خيابان‌ زدند موهاى‌ پر از پيچ‌ و تابت‌ را و آن‌ همه‌ در خانه‌ ماندى‌ يک‌ سال‌ از درس‌ و مدرسه‌ ... شستن‌ دستت‌ چه‌ فايده‌اى‌ کرد حالا که‌ طرح‌ ات‌ را کشيده‌ام‌ اين‌ طور سايه‌روشن‌ روى‌ گونه‌هايت‌ غم‌ و خنده چشم‌هايت‌ با هم‌ اين‌ دست‌ شستن‌ دارد تا کى‌ مى‌خواهى‌ اين‌ دست‌ را همين‌طور بگيرى‌ زير شیر آب‌ آوازه‌ات‌ تا بيرون‌ زندان‌ هم‌ رفته‌ چيزى‌ روى‌ دستت‌ نيست‌ که‌ آن‌ قدر آن‌ را زير آب‌ مى‌گيرى‌ و آن‌ جا که‌ به‌ آن‌ خيره‌ مى‌شوى‌ ... ما هيچ‌وقت‌ آن‌جا نخواهيم‌ رفت‌ ... اگر چيزى‌ روى‌ دستت‌ بود همان‌ سال‌هاى‌ نوجوانى‌ که‌ به‌ جرم‌ عاشق‌ شدن‌ آن‌ همه‌ آن‌ را زير آب‌ گرفتى‌ پاک‌ شده‌ بود بگذارش‌ همين‌ جا روى‌ دست‌ خودم‌ و فراموشش‌ کن‌ فقط‌ نهصد و هفتاد و پنج‌ هوا خورى‌ ديگر مانده‌. تا برويم‌ بيرون‌ تو مى‌نويسى‌ اين‌ خيال‌هاى‌ مرا ... من‌ ... من؟‌ گفتم‌ مى‌روم‌ در آن‌ قهوه‌خانه‌
مى‌نشينم‌ و طرح‌ مردم‌ را مى‌زنم‌ و همان‌ موقع‌ مى‌دهم‌ دستشان
ژانويه‌ ۲۰۰۰

۵/۳۱/۱۳۸۸

فیلسوف کتابخانه­ی سنت سوفیا


یادداشت های یک کتابدار

فصل آتش سوزی هاست. باد خشک و مشهور سنت سوفیا با سرعت چهل و پنج مایل در دقیقه می وزد و گرمای نود و چند درجه با پرتاب ته سیگاری می تواند جنگل ها را به آتش بکشد.
امروز نوبت من و ایواست که از ساعت سه تا پنج جلو پیشخان باشیم. ایوا این جور نوبت ها را دوست ندارد. از همان دقیقه­ی اول هی به ساعت ها نگاه می کند.
زنی سیاهپوست و مردی سفید پوست، هر دو عظیم، کالسکه­ی بچه را خس خس کنان هل می دهند و از درِ گردانِ کتابخانه­ی سنت سوفیا وارد می شوند. زن با لبخندی بر لب به سوی پیشخان ما می آید. مرد اما جدا می شود. با نگاهش گمانم دنبال دستشویی می گردد. معادله ای، که خودم با دلایلی که دارم اختراعش کرده ام در ذهنم شکل می گیرد: فقر= چاقی. زن لبه ی آستین کوتاهش را می کشد و دانه های عرق را که مثل شبنم روی گونه های قهوه ای سوخته­اش نشسته پاک می کند. می گوید: «هوا خیلی داغ است». سرم را به علامت تایید تکان می دهم. می گوید: «وقتی راه درازی باید بروی البته-- در سایه روی نیمکتی بنشینی داغ نیست.» باز هم سرم را تکان می دهم. می گوید تازه به این شهر آمده اند. نگوید هم می شود از لبخند کمی خجالت زده اش حدس زد که هنوز احساس تعلق نمی کند. مثل بقیه ی بی خانمان های هرروزی مان (آنهایی که دیگر مشتری­ی هر روزه­ شده اند)، کیسه های نایلونی و ساک های جور واجور همراه ندارد. نمی توانم حدس بزنم که آن ها هم در نوانخانه ی آن طرف خیابان زندگی می کنند یا نه. همه ی آدم های بی خانمان که گذارشان به شهر سنت سوفیا می افتد یا در همین شهر بی خانمان می شوند، شب ها از نوانخانه ی آن طرف خیابان گذر می کنند تا روزها به ما برسند. روزها نمی شود در این نوانخانه ماند.
دختربچه ی دو رگه با پوستی نخودی رنگ و موهای فرفری­ی حلقه ای بور حلقه ای قهوه ای، در کالسکه به هیجان آمده است. چشم های عروسکی "سه خوک کوچک" و شنل قرمز"شنل قرمزی" به هیجانش آورده اند. دست هایش را به طرف بالای قفسه ها دراز می کند اما فاصله­اش با قفسه­های کتاب زیاد است. جیغ می زند. می خواهم از زن بپرسم که آیا می توانم کمکشان کنم، اما او مدام نگاهش را از من می دزدد. او درست روبروی ایوا که پشت کامپیوترش نشسته و توجهی به او نمی کند، می ایستد و بروشورها و اعلامیه های مختلف را با شوق نگاه می کند. دانه های عرق دیگر روی پوست شفاف و صیقلی اش دیده نمی­شود. بلند می شوم و از قسمت بچه ها دو سه تا کتاب مقوایی­ی رنگی می آورم و به سوی کالسکه می روم. دختربچه ناگهان ساکت و بی حرکت می شود. کتاب ها را می گیرد و با چشمان عسلی و دهان باز به چهره­ی شاید غریبه ام زل می زند. بعد اما لبخندم را تحویل می گیرد و بدن کوچکش را تکان می دهد. کتاب ها از دستش روی زمین می افتد. جیغ می زند. مادرش چند بروشور و اعلامیه بر می دارد و می گوید: «بهتر است او را ببرم بیرون-- زیادی سر و صدا می کند.» می خواهم بگویم عیبی ندارد اما عیب دارد.
بعد از ساعت سه مثل هر روز شلوغ پلوغ می شود. بچه های مدرسه ی نزدیک کتابخانه می دوند داخل و به دو کامپیوتر مخصوص بچه ها حمله می کنند. همیشه یکی زودتر می رسد و قبل از همه شماره ی کارتش را وارد می کند و باسن پیروزی اش را روی صندلی می کوبد. بقیه دورش حلقه می زنند و او با هیجان صفحات بازی را باز می کند. بعد همدیگر را هل می دهند و داد و قال می کنند. ایوا دستش را می گذارد روی دماغش: «هیششششششششششش!» و بعد از کمی مکث، بی صدا فقط با تکان دادن لب هایش می گوید: «اینجا کتابخانه است!»
دحتر و پسر سیزده- چهارده ساله ای سر یکی از میزها نشسته اند و تکالیف درسی روی میز جلوشان پهن است. صورت پسر پر از جوش است و پوستش آشکارا له له می زند. شلوار مد روز دختر که فقط تا زیر شکم و بالای نازش بالا می آید، پایین تر هم رفته است و خالکوبی بخش پایینی کمرش، (اثر پنجه های کوچک بچه گربه) تا خط میانی باسنش ادامه دارد و البته تا نگاه پسرهای نوبالغ دیگری که از کنار آن ها رد می شوند. دختر اما بی خیال و خمار نشسته است. هی سرش را از روی دفتر و کتابش بلند می کند و در چشمان پسر که او هم مثل برق سرش را بلند کرده است خیره می شود. انگار که نگاه دختر او را هی ذوب می کند و هی جامد می کند. هی ذوب می کند هی جامد می کند. دست های هر دو مشغول نوشتن و ننوشتن است و هی فاصله اشان کم و کمتر می شود. بالأخره پسر سرش را جلو می آورد و لب های دختر را کوتاه می بوسد.
ایوا هم دیده است. لبخند می زند و سرش را می چرخاند تا مطمئن شود که من هم دیده ام. می گوید: «اووووووووکی!» یعنی که حالا باید مواظب این ها هم باشیم که میان قفسه ها گم نشوند. آه بلندی می کشد و سرش را تکان می دهد. از "این ها هم" گفتنش می فهمم که دارد به اتفاق همین چند روز پیش فکر می کند. به وقتی که، سوزانا رییس کتابخانه دنبال پسربچه ای رفته بود تا جای عنکبوتی را که "سیاه بود و پشم آلو بود و روی کتابش دویده بود... "، و اشکش را در آورده بود، پیدا کند؛ اما عوضش یک کاپوت استفاده شده پیدا کرده بود و سراسیمه دویده بود تا انتهای قفسه ها و به ایوا اشاره کرده بود که برود و بعد خواسته بود فورا برایش دستکش بیاورد. تا ایوا رفته بود دستکش بیاورد ویکتور، که ما فیلسوف سنت سوفیا صدایش می کنیم، از شعاع دیگر کتابخانه دیده بود--- شنیده بود--- فوری "باز هم کینگ آرتور" را بسته بود زده بود زیر بغلش و آمده بود به طرف رییس. تا یکی از ما دستکش را به دست او برسانیم ویکتور سخنرانی اش را راجع به رفتار انسانی و اجتماع و سیاست و پزشکی شروع کرده بود. رییس حالا خیس عرق شده بود اما ویکتور ول کن نبود. رییس همانجا وسط دو ردیف کتاب های حیوانات ایستاده بود و چشمش را از روی کاپوتی که روی قفسه پیدا کرده بود بر نمی داشت. منتظر دستکش بود و سرش را برای ویکتور تکان می داد یعنی که گوش می کند.
ایوا هر طور شده دستکش را به او رساند. او دست راست دستکش را پوشید و بعد دستمالی از جیب دامنش در آورد و با دستی که دستکش داشت دستمال را محکم روی کاپوت گذاشت و آن را در دستمالِ مچاله بلند کرد و بی این که به ویکتور نگاه کند اشاره کرد که کنار برود. می خواست کاپوت را به دورافتاده ترین سطل آشغال برساند اما ویکتور کنار نمی رفت و از حرف زدن نمی ایستاد. سوزانا گفت: «ویکتور! امروز دفعه سوم است که مزاحم کار ما می شوی بالأخره مجبورم می کنی که آن نامه ی کذایی را بنویسم و برای همیشه پایت را از کتابخانه ببرم، برو کنار!»
ویکتور گفت: «من فقط می خواهم بگویم که چطور می شود تاثیر رفتار اجتماع این طور می شود که آدم ها وقتی به مدرسه می روند، مریض می شوند درست سی سال پیش بود که من رفته بودم جنگ الان از جنگ ویتنام صد سال می گذرد حالا برای این که من بروم به برلین باید از افغانستان رد شوم و آب همه­ی ایالت میزوری را برده تا به ما نشان دهد که رفتار انسانی و تاثیر آن در کتاب..."
رییس به ایوا و بقیه ی ما نگاه کرد که کمی دورتر شگفت زده و دل بهم خورده از دیدن کاپوت، عاجزانه تماشایش می کردیم. ناگهان فریاد زد: "مستر راجرز!"
مستر راجرز دو واژه ای بود که همه ی ما با آن توافق کرده بودیم. اسم آدم خاصی نبود. معنایش کاملا مشخص بود. یک تعبیر بیشتر نداشت. احتیاج به هیچ گونه تحقیقی نداشت. لازم نبود برای آن به دیکشنری مراجعه کنیم. همه ی ما می شناختیمش. همیشه در لحظاتی که مشکلات چاره ناپذیر به نظر می رسید به کمکمان می آمد. خانه اش نزدیک و دم دست بود. می توانست زن باشد یا مرد. می توانست یک نفر باشد یا دونفر. حقوقش از محل مالیات تامین می شد...
به سر میزمان برگشتیم. ایوا در دفتر پشتی به پلیس تلفن کرد.

بچه هایی که متوجه حضور دو مامور بلندبالا و قوی هیکل پلیس که سرشان به آسمان می رسید شده بودند کامپیوترها و هرکار دیگری را که داشتند رها کردند و آمدند تماشا. صدای خنده و پچ پچ شان به شلوغ پلوغی اوضاع می افزود. ایوا انگشت اشاره اش را گذاشت جلو دماغش و گفت، «هیشششششششششش». کمی مکث کرد و بعد گفت: «اینجا کتابخانه است!»
وقتی ویکتور را دستبند می زدند تا حداقل برای بیست و چهارساعت از مزاحمتش در کتابخانه جلوگیری کنند، او رویش را به طرف بچه ها که هنوز قلب هایشان تند و تند تاپ تاپ می کرد، کرده بود و برایشان توضیح می داد که دستبندهایی که به دستش می زنند پلاستیکی ست و او می داند که این بخشی از چگونگی رفتار انسانی ست و او فکر می کند که آب های میزوری را باید بیاورند تا آتش اینجا را خاموش کنند و...
بچه ها او و پلیس ها را تا شعاع خروجی دایره ی سنت سوفیا بدرقه کردند و او در مقابل دست پلیس که می خواست گردنش را برای سوار کردن او در ماشین بچرخاند، مقاومت می کرد و از این که چطور شد که به دلیل رفتار اجتماعی انسان ها و از نظر جامعه شناختی وقتی که او دیشب در نوانخانه خوابیده بود و قرار بود که امروز به یوگسلاوی پرواز کند در روزهایی که هوا خشک است و باد سنت سوفیا با سرعت 45 مایل در هر دقیقه می وزد...و درخت ها چمدان هایشان را می بندند... حرف می زد.

ایوا از پشت کامپیوترش دختر و پسر را دید می زند و نگران به ساعت های متعدد دیواری نگاه می کند. البته با لبخند.
Jan. 2004



۵/۲۴/۱۳۸۸