Soudabeh Ashrafi's Blog وبلاگ سودابه اشرفی

۵/۳۱/۱۳۸۸

فیلسوف کتابخانه­ی سنت سوفیا


یادداشت های یک کتابدار

فصل آتش سوزی هاست. باد خشک و مشهور سنت سوفیا با سرعت چهل و پنج مایل در دقیقه می وزد و گرمای نود و چند درجه با پرتاب ته سیگاری می تواند جنگل ها را به آتش بکشد.
امروز نوبت من و ایواست که از ساعت سه تا پنج جلو پیشخان باشیم. ایوا این جور نوبت ها را دوست ندارد. از همان دقیقه­ی اول هی به ساعت ها نگاه می کند.
زنی سیاهپوست و مردی سفید پوست، هر دو عظیم، کالسکه­ی بچه را خس خس کنان هل می دهند و از درِ گردانِ کتابخانه­ی سنت سوفیا وارد می شوند. زن با لبخندی بر لب به سوی پیشخان ما می آید. مرد اما جدا می شود. با نگاهش گمانم دنبال دستشویی می گردد. معادله ای، که خودم با دلایلی که دارم اختراعش کرده ام در ذهنم شکل می گیرد: فقر= چاقی. زن لبه ی آستین کوتاهش را می کشد و دانه های عرق را که مثل شبنم روی گونه های قهوه ای سوخته­اش نشسته پاک می کند. می گوید: «هوا خیلی داغ است». سرم را به علامت تایید تکان می دهم. می گوید: «وقتی راه درازی باید بروی البته-- در سایه روی نیمکتی بنشینی داغ نیست.» باز هم سرم را تکان می دهم. می گوید تازه به این شهر آمده اند. نگوید هم می شود از لبخند کمی خجالت زده اش حدس زد که هنوز احساس تعلق نمی کند. مثل بقیه ی بی خانمان های هرروزی مان (آنهایی که دیگر مشتری­ی هر روزه­ شده اند)، کیسه های نایلونی و ساک های جور واجور همراه ندارد. نمی توانم حدس بزنم که آن ها هم در نوانخانه ی آن طرف خیابان زندگی می کنند یا نه. همه ی آدم های بی خانمان که گذارشان به شهر سنت سوفیا می افتد یا در همین شهر بی خانمان می شوند، شب ها از نوانخانه ی آن طرف خیابان گذر می کنند تا روزها به ما برسند. روزها نمی شود در این نوانخانه ماند.
دختربچه ی دو رگه با پوستی نخودی رنگ و موهای فرفری­ی حلقه ای بور حلقه ای قهوه ای، در کالسکه به هیجان آمده است. چشم های عروسکی "سه خوک کوچک" و شنل قرمز"شنل قرمزی" به هیجانش آورده اند. دست هایش را به طرف بالای قفسه ها دراز می کند اما فاصله­اش با قفسه­های کتاب زیاد است. جیغ می زند. می خواهم از زن بپرسم که آیا می توانم کمکشان کنم، اما او مدام نگاهش را از من می دزدد. او درست روبروی ایوا که پشت کامپیوترش نشسته و توجهی به او نمی کند، می ایستد و بروشورها و اعلامیه های مختلف را با شوق نگاه می کند. دانه های عرق دیگر روی پوست شفاف و صیقلی اش دیده نمی­شود. بلند می شوم و از قسمت بچه ها دو سه تا کتاب مقوایی­ی رنگی می آورم و به سوی کالسکه می روم. دختربچه ناگهان ساکت و بی حرکت می شود. کتاب ها را می گیرد و با چشمان عسلی و دهان باز به چهره­ی شاید غریبه ام زل می زند. بعد اما لبخندم را تحویل می گیرد و بدن کوچکش را تکان می دهد. کتاب ها از دستش روی زمین می افتد. جیغ می زند. مادرش چند بروشور و اعلامیه بر می دارد و می گوید: «بهتر است او را ببرم بیرون-- زیادی سر و صدا می کند.» می خواهم بگویم عیبی ندارد اما عیب دارد.
بعد از ساعت سه مثل هر روز شلوغ پلوغ می شود. بچه های مدرسه ی نزدیک کتابخانه می دوند داخل و به دو کامپیوتر مخصوص بچه ها حمله می کنند. همیشه یکی زودتر می رسد و قبل از همه شماره ی کارتش را وارد می کند و باسن پیروزی اش را روی صندلی می کوبد. بقیه دورش حلقه می زنند و او با هیجان صفحات بازی را باز می کند. بعد همدیگر را هل می دهند و داد و قال می کنند. ایوا دستش را می گذارد روی دماغش: «هیششششششششششش!» و بعد از کمی مکث، بی صدا فقط با تکان دادن لب هایش می گوید: «اینجا کتابخانه است!»
دحتر و پسر سیزده- چهارده ساله ای سر یکی از میزها نشسته اند و تکالیف درسی روی میز جلوشان پهن است. صورت پسر پر از جوش است و پوستش آشکارا له له می زند. شلوار مد روز دختر که فقط تا زیر شکم و بالای نازش بالا می آید، پایین تر هم رفته است و خالکوبی بخش پایینی کمرش، (اثر پنجه های کوچک بچه گربه) تا خط میانی باسنش ادامه دارد و البته تا نگاه پسرهای نوبالغ دیگری که از کنار آن ها رد می شوند. دختر اما بی خیال و خمار نشسته است. هی سرش را از روی دفتر و کتابش بلند می کند و در چشمان پسر که او هم مثل برق سرش را بلند کرده است خیره می شود. انگار که نگاه دختر او را هی ذوب می کند و هی جامد می کند. هی ذوب می کند هی جامد می کند. دست های هر دو مشغول نوشتن و ننوشتن است و هی فاصله اشان کم و کمتر می شود. بالأخره پسر سرش را جلو می آورد و لب های دختر را کوتاه می بوسد.
ایوا هم دیده است. لبخند می زند و سرش را می چرخاند تا مطمئن شود که من هم دیده ام. می گوید: «اووووووووکی!» یعنی که حالا باید مواظب این ها هم باشیم که میان قفسه ها گم نشوند. آه بلندی می کشد و سرش را تکان می دهد. از "این ها هم" گفتنش می فهمم که دارد به اتفاق همین چند روز پیش فکر می کند. به وقتی که، سوزانا رییس کتابخانه دنبال پسربچه ای رفته بود تا جای عنکبوتی را که "سیاه بود و پشم آلو بود و روی کتابش دویده بود... "، و اشکش را در آورده بود، پیدا کند؛ اما عوضش یک کاپوت استفاده شده پیدا کرده بود و سراسیمه دویده بود تا انتهای قفسه ها و به ایوا اشاره کرده بود که برود و بعد خواسته بود فورا برایش دستکش بیاورد. تا ایوا رفته بود دستکش بیاورد ویکتور، که ما فیلسوف سنت سوفیا صدایش می کنیم، از شعاع دیگر کتابخانه دیده بود--- شنیده بود--- فوری "باز هم کینگ آرتور" را بسته بود زده بود زیر بغلش و آمده بود به طرف رییس. تا یکی از ما دستکش را به دست او برسانیم ویکتور سخنرانی اش را راجع به رفتار انسانی و اجتماع و سیاست و پزشکی شروع کرده بود. رییس حالا خیس عرق شده بود اما ویکتور ول کن نبود. رییس همانجا وسط دو ردیف کتاب های حیوانات ایستاده بود و چشمش را از روی کاپوتی که روی قفسه پیدا کرده بود بر نمی داشت. منتظر دستکش بود و سرش را برای ویکتور تکان می داد یعنی که گوش می کند.
ایوا هر طور شده دستکش را به او رساند. او دست راست دستکش را پوشید و بعد دستمالی از جیب دامنش در آورد و با دستی که دستکش داشت دستمال را محکم روی کاپوت گذاشت و آن را در دستمالِ مچاله بلند کرد و بی این که به ویکتور نگاه کند اشاره کرد که کنار برود. می خواست کاپوت را به دورافتاده ترین سطل آشغال برساند اما ویکتور کنار نمی رفت و از حرف زدن نمی ایستاد. سوزانا گفت: «ویکتور! امروز دفعه سوم است که مزاحم کار ما می شوی بالأخره مجبورم می کنی که آن نامه ی کذایی را بنویسم و برای همیشه پایت را از کتابخانه ببرم، برو کنار!»
ویکتور گفت: «من فقط می خواهم بگویم که چطور می شود تاثیر رفتار اجتماع این طور می شود که آدم ها وقتی به مدرسه می روند، مریض می شوند درست سی سال پیش بود که من رفته بودم جنگ الان از جنگ ویتنام صد سال می گذرد حالا برای این که من بروم به برلین باید از افغانستان رد شوم و آب همه­ی ایالت میزوری را برده تا به ما نشان دهد که رفتار انسانی و تاثیر آن در کتاب..."
رییس به ایوا و بقیه ی ما نگاه کرد که کمی دورتر شگفت زده و دل بهم خورده از دیدن کاپوت، عاجزانه تماشایش می کردیم. ناگهان فریاد زد: "مستر راجرز!"
مستر راجرز دو واژه ای بود که همه ی ما با آن توافق کرده بودیم. اسم آدم خاصی نبود. معنایش کاملا مشخص بود. یک تعبیر بیشتر نداشت. احتیاج به هیچ گونه تحقیقی نداشت. لازم نبود برای آن به دیکشنری مراجعه کنیم. همه ی ما می شناختیمش. همیشه در لحظاتی که مشکلات چاره ناپذیر به نظر می رسید به کمکمان می آمد. خانه اش نزدیک و دم دست بود. می توانست زن باشد یا مرد. می توانست یک نفر باشد یا دونفر. حقوقش از محل مالیات تامین می شد...
به سر میزمان برگشتیم. ایوا در دفتر پشتی به پلیس تلفن کرد.

بچه هایی که متوجه حضور دو مامور بلندبالا و قوی هیکل پلیس که سرشان به آسمان می رسید شده بودند کامپیوترها و هرکار دیگری را که داشتند رها کردند و آمدند تماشا. صدای خنده و پچ پچ شان به شلوغ پلوغی اوضاع می افزود. ایوا انگشت اشاره اش را گذاشت جلو دماغش و گفت، «هیشششششششششش». کمی مکث کرد و بعد گفت: «اینجا کتابخانه است!»
وقتی ویکتور را دستبند می زدند تا حداقل برای بیست و چهارساعت از مزاحمتش در کتابخانه جلوگیری کنند، او رویش را به طرف بچه ها که هنوز قلب هایشان تند و تند تاپ تاپ می کرد، کرده بود و برایشان توضیح می داد که دستبندهایی که به دستش می زنند پلاستیکی ست و او می داند که این بخشی از چگونگی رفتار انسانی ست و او فکر می کند که آب های میزوری را باید بیاورند تا آتش اینجا را خاموش کنند و...
بچه ها او و پلیس ها را تا شعاع خروجی دایره ی سنت سوفیا بدرقه کردند و او در مقابل دست پلیس که می خواست گردنش را برای سوار کردن او در ماشین بچرخاند، مقاومت می کرد و از این که چطور شد که به دلیل رفتار اجتماعی انسان ها و از نظر جامعه شناختی وقتی که او دیشب در نوانخانه خوابیده بود و قرار بود که امروز به یوگسلاوی پرواز کند در روزهایی که هوا خشک است و باد سنت سوفیا با سرعت 45 مایل در هر دقیقه می وزد...و درخت ها چمدان هایشان را می بندند... حرف می زد.

ایوا از پشت کامپیوترش دختر و پسر را دید می زند و نگران به ساعت های متعدد دیواری نگاه می کند. البته با لبخند.
Jan. 2004