نمایشگاه کتاب تهران سال 86 |
برای خواندن قصههای قبلی روی "فهرست قصهها... کلیک کنید
مرجان نهاوندی
امریکا
مرجان نهاوندی
امریکا
سر سه سوت
با یکی از دوستانم که تازه از ایران آمده بود، در واقع رفته بودیم به قصد دیدن موزهی دی یانگ سانفرانسیسکو تا به آخرین روز نمایش نقاشیهای ونگوگ برسیم اما به دلایلی که به توریستبازی مربوط میشد یک دفعه سر از مونتتگمری و برادوی درآوردیم که هیچ ربطی به محل موزه نداشت. تو پیادهرو قدم میزدیم و من در عین حال به سوالها و نظرات دوست نقاش و معمارم راجع به ساختمانها و معماری شهرها و بازتاب آن در تاریخ نقاشی گوش میدادم که دوستم جلو ساختمان کلیسای ساینتالاجی متوقف شد. داشت در و دیوار بیرون کلیسا را تماشا می کرد. تا آمد دهنش را باز کند چیزی بگوید یا بپرسد، یک خانم خوشگل بلوند و بلند بالا و آراسته و شیک با دفترچهای و کلیپبوردی و خودکاری در دست از در کلیسا پرید تو پیاده رو جلو ما و دعوتمان کرد که برویم تو. واقعن اگر به جن اعتقاد داشتم میگفتم مثل جنی جلو صورتهای ما ظاهر شده بود. جالب این است که این جزییات را بعد از مرور چندبارهی این اتفاق به یاد آوردم. خلاصه به همان سرعت که او ظاهر شده بود و به قول دوستم سر سه سوت، و در جریان مکالماتی که الان مثل نواری که سرعتش را تند کرده باشند به یادم می آید، رفتیم تو. سر سه سوت، برای دیدن یک فیلم در مورد ساینتالاجی که من چیز زیادی ازش نمی دانستم، به مدت بیست دقیقه نشستیم در یک اتاق تاریک که هفت هشت تا صندلی و یک صفحه ی بزرگ نمایش فیلم در آن بود. برای من انقدر به سرعت اتفاق افتاد که الان احساس میکنم بیشتر هلم دادهاند تو در را بستهاند تا به اختیار خودم به این اتاق آمده باشم. فیلم که به تیتراژ رسید در اتاق ناگهان باز شد و یک خانم دیگر به همان برازندگی اولی در را باز کرد با یک کتاب که ترجمه ی فارسی کتاب مشهوری بود که فلسفه ی ساینتالاجی اصلن از آن جا شروع شده بود. خانم کلی عذرخواهی کرد که فیلم با زیرنویس فارسی نداشتهاند اما به زودی... سر سه سوت هفده دلار دادیم و کتاب ترجمهی فارسی! را که در دستهای یک خانم مرتب و منظم دیگربه طرفمان دراز شده بود را خریدیم و آمدیم بیرون. تو سه سوت در همان پیادهرو، سر این که این کلاه گشاد را با دست خودمان سرمان گذاشتیم یا تقصیر من بود یا تقصیر او یا تقصیر دختره، کلی بخث کردیم و انقدر اعصابمان خرد شد که با این که تمام روز با برنامه و به عمد، سیگار نکشیده بودیم سر سه سوت دو تا سیگار روشن کردیم و با حرص کشیدیم و ته آنها را زیر پا له کردیم. دیگر حوصلهی موزه رفتن نداشتیم. راه افتادیم به طرف خانه. من که سالهای زیادی اینجا زندگی کرده بودم و حتا یک پنی به هیچ جریان مذهبی نداده بودم، سر سه سوت هفده دلار داده بودم به جریانی که بعدن رو اینترنت خواندم که از بنیان مشکوک و دچار فسادهای مالی فراوان بوده. وقتی به شناسنامه ی کتاب نگاه کردیم اسم مترجم هم ذکر نشده بود. زمانی که به این داستان فکر می کنم احساس می کنم همهی جریان به نظرم دو یا سه دقیقه بیشتر طول نکشیده.
وقتی از کلیسا آمدیم بیرون احساس میکردم بهم تجاوز شده. یکی از دوستان امریکاییم میگوید: "شده، به هوشت!"