عاشورا سال 86 لاله زار نو |
برای خواندن قصههای قبلی روی "فهرست قصهها... کلیک کنید
اتاق خالی
م.ک
ما خانواده ی تقریبن فقیری هستیم. می گویم تقریبن چون خانهای از خودمان در یکی از نقاط پایینتر شهر داریم اما همیشه مجبوریم از چهاراتاق این خانه دو تای آن را اجاره بدهیم و خودمان در دو اتاق طبقهی بالا زندگی کنیم. خوشبختانه ما فقط پنج نفریم و میتوانیم همگی در این دو اتاق بخوابیم. پدر من آدم بسیار مذهبی و مومنیست و به همین دلیل همیشه و با دقت زیاد مواظب است که چه جور مستاجرهایی را بپذیرد و وقتی هم که آمدند و در خانهی ما نشستند باید تمامی شئون را رعایت کنند بخصوص زنهایشان. به همین دلیل همیشه سعی میکند مستاجرها را طوری انتخاب کند که حداقل هر دو اتاق را که با تخته فیبری از هم جدا میشوند را به یک خانواده اجاره بدهد تا لازم نباشد زاغ سیاه دو خانواده را چوب بزند. اما این موضوع همیشه عملی نمیشود. یکی از این دفعات دو سال پیش بود که او نتوانست هر دو اتاق را به یک خانواده اجاره بدهد و یکی از اتاقها مدتی خالی ماند. اتاق رو به حیاط را به یک زن و شوهر اجاره داد که تازه ازدواج کرده بودند. چند ماهی از آمدن زن و شوهر جوان گذشت یک نیمهشب پدرم همهی ما را از خواب بیدار کرد و بنای داد و بیداد را گذاشت و گفت که همین الان به شوهر زن که در سفر بود تلفن میکند و خبر میدهد که همین الان زنش با مرد دیگری در اتاقشان است. پدرم ادعا میکرد که به زن مشکوک شده و بعد از این که سر شب صدای حرف و خنده از پشت در اتاقشان شنیده کشیک کشیده تا چراغشان خاموش بشود و بعد رفته از سوراخ کلید نگاه کرده و ماجرا را دیده.
خلاصه به هرترتیب بود بعد از این ماجرا عذر آن مستاجرها را خواست و یکی دیگر آورد که اتفاقن آنها هم زن و شوهری جوان بودند.
یک شب من اتفاقی و شاید به دلیلی که الان یادم نیست به اتاق خالی بغل اتاق آنها رفتم. در را که باز کردم همزمان کلید برق را هم زدم. ناگهان دیدم برادرم که شانزده هفده سال بیشتر ندارد دولا شده به طرف دیوار فیبری و دستش توی شلوارش است. به محض ورود من دو متری پرید و از دیوار فاصله گرفت. آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که من فقط متوجه رنگ پریدهی او شدم و تته پتهاش که میپرسید چه میخواهم توی اتاق خالی!
فقط فردا صبح بود که بدون این که به کسی بگویم آرام به اتاق خالی رفتم و سوراخی را که اندازهی یک پنجاهتومنی توی دیوار فیبری ایجاد شده بود دیدم.