Soudabeh Ashrafi's Blog وبلاگ سودابه اشرفی

۶/۱۴/۱۳۸۸

تکه ای از رمان

Chess on a Bike

این رمان در اصل به انگلیسی نوشته شده. گاهی یه تکه هایی شو به فارسی اینجا می ذارم

تقاطع خیابان جامی و شیخ هادی. تقریبن وسط شهر رو به جنوب. به سر صحنه ی فیلمبرداری یک فیلم کوتاه دعوت شده ام. وقتی به آدرسی که داده شده می رسیم با یک عده پسر جوان بیست و چند ساله روبه رو می شوم که همگی توی پیاده رو نشسته اند و گپ می زنند و تقریبن همگی سیگاری لای انگشتانشان دود می شود. کارگردان را میان آن ها زود تشخیص می دهم. جنوبی سیه چرده، استخوانی با موهای از ته تراشیده، و کلاه بیسبال برعکس، می دود جلویم و دستش را دراز می کند. جوان ها یکی یکی جلو پایمان بلند می شوند. کارگردان آن ها را با اسم و شغل معرفی می کند: مدیر صحنه، فیلمبردار، صدابردار، منشی صحنه، گریمور، دستیار کارگردان، تدارکات و... سر نخ را از دست می دهم. کارگردان اطمینان می دهد که به زودی کار را شروع خواهند کرد. توضیح می دهد که صحنه ای را بیرون در خیابان می گیرند-با دستش نشان میدهد- "پای آن درخت!"- و صحنه ای را در داخل خانه ای که پای دیوار آن نشسته اند. خانه ای صد و چند ساله و تقریبن در حال موت. از آن خانه هایی که "بافت تهران قدیم" می خوانندش. از صحنه ی داخل خانه خیلی تعریف می کند و می گوید که این صحنه ی توی خیابان (یعنی همان صحنه ی پای درخت) خیلی مهم نیست اما صحنه ی داخل خانه واقعن شاهکار است. گمانم چون فیلمنامه را خودش نوشته و تازه بعد از سه سال وزارت ارشاد مجوز ساختن فیلم کوتاهش را داده بیشتر هیجان دارد. کنارشان می نشینیم در پیاده رو به گپ زدن. از کارگردان می پرسم کدام یک از کارگردان های جهان را دوست دارد. از جان فورد شروع می کند تا دیوید لینج و همین طور برایم اسم قطار می کند تا جیم جارموش و پدرو آلمادووار تا برادران تارانتینو و... بیشتر فیلم های تاپ "تاریخ سینما" را دیده است. دائم از من سوال می کند. "بهترین فیلم تاریخ سینما به نظر شما کدومه؟" و از این قبیل. آن قدر با آب و تاب از صحنه های فیلم هایی که دیده حرف می زند که من مهلت حرف زدن پیدا نمی کنم. اما به هرحال به نظر می رسد از منی که از قلب سینمای غرب می آیم و علاقه مند به سینما، اطلاعاتش بیشتر است- و البته که بیشتر از سینمای "روشنفکری" خبر دارد. شوقش آدم را ساکت می کند. دائم حرف می زند و سوال می کند که آیا فلان فیلم و بهمان فیلم را دیده ام یا نه؟ سر کارگردان های ایرانی به توافق نمی رسیم. بلاخره می پرسم سینما خوانده یا...؟ می گوید نه! همین طور تجربی کار می کند.
موبایل هایشان دائم زنگ می زند. به شوخی به آن ها می گویم:
"بابا شماها تو ایران چقدر موبایل بازید؟!" و صحبت ها کشیده می شود به سیستم موبایل در ایران و توانایی های مختلفش. می بینم اصلن از حرف هایشان هیج سر در نمی آورم. برایم توضیح می دهند که چگونه می شود تلفن های ناخواسته را جواب نداد بدون این که احساس گناه کرد، یا بدون این که طرف بفهمد که عمدن جواب نداده اند. چگونه می شود کاری کرد که بوق اشغال بزند و "پیام دستگاه خاموش است بدهد" چگونه روزی هزاران اس ام اس رد و بدل می شود و خیلی کارکردهای بیشتر که از بعضی از آن ها من هرگز خبر نداشته ام. می پرسم که خب چرا راحت گوشی را بر نمی دارند و نمی گویند که نمی توانند فعلن حرف بزنند؟! یا مشغول هستند؟ یا چیزی شبیه این؟ تقریبن دو سه نفری با هم می گویند. اینجا ایران است همه چیز را نمی شود به این راحتی که شما می گویید گفت. همه چیز کد خودش را دارد. قبول می کنم، یعنی خلع سلاح می شوم. در این گیر و دار ون می رسد با وسائل- یک دوربین، یک مانیتور، تعدادی پروژکتور و مقداری کابل و خرت و پرت های دیگر در پیاده رو، پیاده می شود. تقریبن همگی تی شرت های رنگی و شلوار جین پوشیده اند. مثل بیشتر جوان های تهرانی، موهای بلند تا بالای شانه یا کوتاه با استایل های متفاوت. سربازهای پارتی در زمان مدرنیته با قدهای بلند و هیکل های خوش فرم با چنان اعتماد بنفسی حرکت می کنند که انگار صاحب جهانند. کم کم پیاده رو را خالی می کنند. از برنامه ریز گرفته تا کارگردان و گریمور و مسئول پروژکتورها و صدا و مسئولین بستن خیابان! به این یکی فکر نکرده بودم.
بلاخره زمان واقعی فیلم برداری می رسد. هنرپیشه ی اصلیِ مرد، گریم شده از خانه ی قدیمی خارج می شود و با کارگردان سر چگونگی و جزئیات نقشش صحبت می کنند. هنرپیشه می رود کنار درخت. کارگردان صندلی ای کنار جایی که مکان مانورهای خودش است می گذارد و با احترام از من خواهش می کند که آن جا بنشینم. تمرین شروع می شود. هنرپیشه پاکت سیگار بهمن را از جیبش در می آورد و روشن می کند. با دومین پک، از کنار درخت می دود توی پیاده رو و پیشانیش را می چسباند به دیوار گویی که می خواهد استفراغ کند. اولش فکر می کنم بخشی از بازی اش است اما مدیر صحنه دستپاچه شده و از حرکت ها می فهمم که نظم "سِت" به هم خورده است. تازه متوجه می شوم هنرپیشه سیگاری نیست و از کشیدن سیگار دچار حال تهوع می شود. لیوان آب را که به دستش داده اند می نوشد، نفس عمیقی می کشد و دوباره بر می گردد پای درخت، سر تمرین. سیگار دیگری روشن می شود. بعد از یکی دو بار تمرین، آمادگی اعلام می شود. و چند نفر داد می زنند. "ببندید آقا!" چون صدا را سر صحنه می گیرند باید سکوت کامل برقرار باشد. از فکر این که چطور می توانند خیابان به این شلوغی را ساکت کنند سرگیچه می گیرم. مدت ها طول می کشد تا به راننده های ماشین های قراضه و پر سر و صدا و موتورهای فراوانی که بخشی جدی از فرهنگ ترافیک مردم در تهران است تفهیم کنند که باید چند دقیقه ای متوقف شوند تا این صحنه ی نیم دقیقه ای گرفته شود. بیشتر راننده ها همکاری نمی کنند. بخصوص موتوری ها اصرار دارند که رد شوند و تا آن جا که می شود جلو می آیند. اگر هم می ایستند آنقدر جر و بحث می کنند که عملن کاری نمی شود انجام داد و سکوت لازم برقرار نمی شود. کارگردان کلاهش را پرت می کند و فریاد می زند به سوی بچه های مسئول که وسعت منطقه ی سکوت را بیشتر کنند و یا سعی کنند دو سر خیابان را به طور کلی ببندند. مسئولین، سعی خودشان را می کنند و صحنه دوباره آماده می شود. سیگار بهمن را دوباره روشن می کنند و به دست هنرپیشه می دهند. سیگار باید تقریبن تا ته کشیده شود تا به اندازه ای برسد که در متن سناریو مهم است. کارگردان پک های محکم و تندی به سیگار می زند تا کوتاه تر شود اطراف صورت خودش و هنرپیشه از دود انباشته می شود. سیگار نیمه را می دهد دست او.
"بریم؟"
"بریم."
"می گیریم! دوربین آماده؟"
"آماده؟"
"صدا آماده؟"
"آماده!"
"حرکت!"
هنرپیشه سیگار را می برد دم دهانش و این بار با اولین پکی که می زند به سرفه می افتاد و نزدیک است که خفه شود. مدیر صحنه داد می زند: "آب!"
آب می آورند. مدیر صحنه داد می زند که بگذارند تعدادی رد شوند. دوباره کوچه به هم می ریزد و نور موتوری ها و ماشین ها با نور پروژکتورها درگیر می شوند و صداهای سر صحنه با صدای بوق و متلک هایی که از این طرف و آن طرف شنیده می شود:
"دیالوگِ ما رو نگه دار، الان بر می گردم!"
"تجاوز تو صحنه هست، ما هم بیایم؟"
"برو بابا یه لقمه نون در بیار، این قرتی بازی ها چیه؟!"
"ول کن بابا حال داری. زن و بچه ام منتظرن!"
کارگردان این دفعه به جای این که تند تند اطرف صورت هنرپیشه پک بزند و بعد بدهد بدستش، کمی از سیگار را می کند و می اندازد دور. دوباره همان فریادهای "آقا ببند خیابونو، می ریم یه دفه دیگه و دوربین؟ صدا؟ مانیتور و...؟" تکرار می شود. خیابان کم و بیش در سکوت فرو می رود. متوجه دو پلیس گشت می شوم که با لبخند کنار صحنه ایستاده اند و باتوم هایشان را پشت سرشان نگه داشته اند و تماشا می کنند. و ناگهان به یاد می آورم که این کوچه خیابانی را قطع می کند که ساختمان "تشخیص مصلحت نظام" در آن قرار دارد. ذهنم می رود پیش توضیحات کارگردان سر اجازه گرفتن برای فیلمبرداری-- یک لحظه از صحنه غافل می شوم. دیگر تماشای هنرپیشه ی حساس به سیگارِِ دائم در حال تهوع، برایم جالب نیست و مردمی را تماشا می کنم که دور و بر صحنه حلقه زده اند و با اشتیاق و چشم های گشاده ما را تماشا می کنند. بلاخره پلان نیم دقیقه ای این بار با موفقیت گرفته می شود. و با صدای کارگردان که می گوید "کات!" و صدای هنرپیشه که می گوید: "آقا یکی چایی برسونه!" پایان می گیرد. از ساعت 8 اینجا بوده ایم. حالا 11 و 10 دقیقه است. کارگردان که تمام مدت پشتش به ما بوده بر می گردد نگاهم می کند. تنها حرفی که به فکر و زبانم می آید این است که: "شاهکارید!"

از رستورانی همان اطراف شام سفارش می دهند. همان کنار پیاده رو می نشینیم و با هم زرشک پلو مرغ می خوریم. شور و شوق و خنده و فحش و شکایت و... در هوای دود آلود خیابان و زیر آسمان بی ستاره ی بالای سرمان موج می زند. کارگردان با هیجان راجع به پلان داخل خانه ی قدیمی صحبت می کند و اصرار می کند که بمانیم. می مانیم.
کمی بعد از ساعت دوازده همه ی وسائل به خانه ی قدیمی که یکی از اتاق هایش برای صحنه ی داخلی میزانسن شده منتقل می شود. هنرپیشه ی زن هم از راه رسیده و گریمور در یکی از اتاق ها مشغول گریم کردنش است. بلاخره چندی بعد از ساعت یک صبح آماده ی فیلمبرداری می شوند. برنامه ریز می گوید: "میریم آقا!" به کارگردان نگاه می کند. کارگردان دو زانو می نشیند کنار مانیتور که یکی از بچه ها روی چهارپایه ای پلاستیکی گذاشته و با دست نگهش داشته که نیفتد. کلاهش را جا به جا می کند.
"دوربین؟"
"دوربین!"
"صدا؟"
"صدا!"
سکوت مطلق برقرار می شود.
"حرکت!"
و دوربین به کار می افتد. هنرپیشه ی زن استکان چای را از روی میز بر می دارد کمی به طرف مرد می چرخد و تا دهانش را باز می کند که دیالوگش را شروع کند، صدایی شبیه برخورد سخت دو ماشین، از زیر پنجره ی بسته ی رو به خیابان به گوش می رسد و فقط به فاصله ی چند ثانیه صدای زنی شنیده می شود که جیغ می زند: "مادرجنده تو می دونی من دختر کیم؟ می دم پدرتو در بیارن!" صدای فریاد و فحش دادن های مرد و زن به یک دیگر... صدای زد و خورد...هیاهوی جمعیت...و دیگر فقط فریادهای نامفهوم...
در داخل اتاق همه ساکتند و بی این که حرکتی بکنند سرها به طرف پنجره منجمد شده است انگار- تا این که کارگردان کلاهش را به گوشه ای از اتاق پرت می کند و از صدای خوردن لبه ی کلاه به دیوار بقیه به خود می آیند. مسئول نور، پروژکتورها را خاموش می کند. میله ی بلند میکروفن به طرف هنرپیشه ی زن، انگار در دست صدابردار خشک شده است. هنرپیشه خنده ی جانانه ای سر می دهد و رو به گریمور می گوید: "حیف، امشب خیلی خوشگل تر شده بودم، باید قول بدی فردا شبم به همین خوبی گریمم کنی