بيا بنشين اينجا ببين چه طرحى ازت زدهام نه دستش نزن آن هم با دست خيس خرابش مىکنى فقط نگاهش کن همين جا روى زمين نمىخواستم هر دو دستت را بکشم همين دست راست زير چانه ی زيبايت خوب است مىخواستم فقط صورت خوشگلات را بکشم آن دماغ کوچک نوک تيز را که بىنظير است آن لبهاى پر را که انگار هميشه با خطى گلبهى نشانشان کردهاى حتا حالا با اين وضعيتت بيا بنشين ببين با هيچ روى اين تکه کاغذ لکنته با يک ته کنته چه طرح قشنگى ازت زدهام چند سال ديگر وقتى که آبها از آسياب افتاد و همه چيز روال عادى خود را پيدا کرد قهوهخانهاى تهِ ته شهر باز خواهد شد ارکستر خواهد داشت حتا خواننده ارکستر با خواننده در قهوهخانه باورت مىشود جنوب جنوب شهر که نقاشى که در پاريس درس نقاشى خوانده آنجا در قهوهخانه خواهد نشست طرح صورتها را خواهد کشيد و درجا تحويلشان خواهد داد گمانم از اين راه زندگى خواهد کرد پيشگويى قشنگىست نه من هم مىتوانم عين همين کار را وقتى آزاد شديم کار همان نقاش را خواهم کرد شرط مىبندم اگر؛ روسرىام ... نه حالا گيرم طرهاى را هم بيرون گذاشته باشم کمى از زيبايى بهتر از هيچ از زيبايى من دستت را اين طور بيشتر دوست دارم زير چانهات انگار که با دست ديگرت دارى مىنويسى نکن با آن نگاه ماتت طرحم را خراب مىکنى بگذار همينطور باشد که هست اگر مىخواستم مىتوانستم تو که اولين دفعهات نيست مات مىشوى دستت را آن طور کشيدهام که در ذهنم نقش بست آخرين بار آن طور که سر کلاس براى فرهادت که حالا ديگر معلوم نيست کجاست نامههاى عاشقانه مىنوشتى نه آن طور که مىخواستى بنشينى و بنويسى که مهناز جوادى را آمدند از سر کلاس بردند آنجا که عرب نى اندازد همين را او گفت ديگر - هم او نبود که خزئل بود اسمش نبود سکوت هيچ فايدهاى ندارد پانزده دقيقه ديگر هواخورىمان تمام مىشود آن وقت تو مىمانى و دستت من مىمانم و خيالهايم که شمردهام تا چند سال ديگر که آزاد شويم نهصد و هفتاد و پنج هواخورى خواهيم داشت و من هى مثل چند سالگى مىچرخم و مىچرخم دست در دست شما دو تا در فکرم - چرخ چرخ عباسى خدا مرا نندازى فکرهايى که به هر درى مىزند وقتى که مىبينم براى دومين بار در اين سالها که همکلاس و هممحله بودهايم مثل اين که نمىدانى با اين دست چه کنى آن وقت که در خانه زندانى شدى نمىديدمت اما حالا هر روز جلو چشممى روزى پانزده دقيقه هر بار جايى سالى روزى چيزى زنجير دور گردن آن زنک که اصلاً نمىخواهم به يادش بياورم که با آن عينک پنسىاش در انتهاى دو سر زنجير مثل کنه مىچسباند به کُنه ذهنم که هى بيرون بزند هر کسى کار خودش کار خودش با هيکل گرد و قلنبه و موهاى پسرانهاش آن طور که فرز و چابک بود بعضى وقتها هم جعبهاى کوچک و چهارگوش که فقط به درد ناظمى و جاسوسى مىخورد با آن لهجه ... بچه برو عِقب بچه برو عِقباش آتيش به انبار خودش جاسوسى من تو مهناز جوادى ديگر آن قدرها خنده ندارد آن موقعها تو هم مثل ما ريسه مىرفتى حتا تو با همه آرامش غريب و نوجوانانهات نخنديد بيچارهها از قديم و نديم گفته اند بعد از خنده گريه است ها خط کش را که روى رانش مىکوبيد و از سکوى چوبى زير ميز معلمها بالا مىرفت ديگر از خندههاى بىخود اشک از چشمهامان سرازير شده بود که نيشش نيشش را هم همان موقع مىزد که با بعضىهامان حرف داشت ... بنشينيد سر جاهايتان حرف دارم تو و آذرپور بايد حساب کارتان را مىکرديد ... اين حرفى که امروز با ما داشت از جبر و تاريخ هم واجبتر بود از نان شب هم واجبتر بود آقاجان من مىگفت که سرهنگ نبود آقاجانِ خالى بود عينکش مىرفت روى چشم و دسته کليد بزرگى که در دست داشت روى ميز پرتاب مىشد وقتى که مسخرهاش مىکرديم با آن همه نفس بلند بىحوصلگى که مىکشيديم و مىنشستيم و به او زل مىزديم يکى از همين روزهاى يورش بود که حواسش رفت پى ژاله که مثل تو که الان سرش پايين بود و موهاى طلايى فرفرى حلقهحلقه اطراف صورتش همين موهاى تو هم او که دو قلوى تو بود با همين دو تا بودن و مثل هم بودن بود که آن همه محبوب بوديد براى اين که با همه فرق داشتيد براى اين که در تمام مدرسه محله يا حتا شهر جفتِ شما جفت نبود حتا در محله خاله ماهجبين من که انگار با مرور زمان رودخانه داووديه ماه را از جبينش شسته بود و شده بود خاله ماجوى که خانههاى دق و سق دار آنجا بود که تو از شاخههاى آويزان روى ديوارهايش ياس مىچيدى که عسلش را بمکيم هوووف بکشيم بالا با اين دست که حالا به خاطرش مشهور شدهاى بگذار کنار اين دست را چه مىخواهى از جانش بگذار همين طور باشد که من کشيدهامش رهايش کن نوبت هواخورىات را قطع مىکنند ديگر دارند از دستت خسته مىشوند آن موقع که اين کار را مىکردى خيلى جوان بودى ده سال پيش از انقلاب بود و تو و من و بقيه همه خيلى جوان بوديم حالا ديگر موقعاش نيست بايد سر عقل آمده باشى ... آن موقع مىتوانستند دروغ بگويند مثل ژاله بگويند مريض است ژيلا وقتى که خزئل با لحنى که انگار نمىداند و کاملاً مصنوعى بود پرسيد خواهرت کو و پيش از اين که ژاله دهان باز کند پرسيد و گفت مريض است و خودش سر را به بالا و پايين برد يعنى که بله مريض است چاره ديگرى نداشت بله خانم مريض است چرا اين همه جزييات به يادم مانده به چه درد مىخورند اينها ديگر حالا اين دست لعنتى تو اين دست ... نمىگذارد آدم يادش برود اگر هر بار که مات مىشوى بخواهى اين طور زير آبش بگيرى که توى هواخورى توى دستشويى ... و اين طور خيره بشوى که آدم لبهاى قرمز ماتيکى او را به يادم بياورد که مثل دهان ماهىست ديگر حالا انگار روى خاک بچهها جون دخترهاى خوب و قشنگ امروز مىخوام راجع به يک موضوع خيلى مهم با شماها صحبت کنم شماها در سنى هستين که چى مىتونين خيلى راحت گول بخورين به وسيله کى به وسيله پسرها امروز مىخوام راجع به پسرها با شما صحبت کنم بعضى وقتها ديده مىشه که شماها توى خيابون البته نه همه شماها اونهايى که با دوستان بد نشست و برخاست دارند - با پسرها چه کار مىکنين قدم مىزنين و قرار و مدار مىگذارين و دل مىدين و چکار مىکنين قلوه مىگيرين نمىتونست اسم ببره کدام يک از ما ... من نمىتونم اسم ببرم ... به زودى به چى تبديل مىشين به تفالهاى تبديل مىشين و نمىدونين سرتون رو ديگه چکار کنين بلند کنين بخند ادايش را درمىآورم که بخندى چون که زنکِ ديوانه نمىدانست هيچ چيز واقعى از ما نمىدانست فقط جاسوسى را خوب بلد بود وقتى برويم بيرون من نقاشى ... چرا اصلاً آن لعنتى را نمىکنى توى جيبت نه بيا بگذارش در دست من ... طرح آذرپور را کشيده بودم حالا هيچ نمىدانم کجاست مىدانى کدام را مىگويم هم او که آن پوست سياهِ قشنگ و عجيب را داشت ... نمىدانم چرا من بايد اين همه را به ياد بياورم چرا همه را من بايد در سرم وور وور کنم بريده؛ بريده ... ديگر نمىدانم کجايش را براى خودم قبرکنى مىکنم کجايش را براى تو تقصير اين دست زير آب تو است و آن نگاه به دورها به آن خزئل بىبته که اين نان را در دامانت گذاشت از همان موقع فهميدى اين جور وقتها بايد بروى به يک دنياى ديگر ... وگرنه ... معلوم نيست پدرش کجاست دختر بىپدر که درخيابانها پرسه مىزند چرا هميشه ولىات را که مىخواهيم مادرت مىآيد پس پدرت کجاست تا بيايد گزارش کارهايت را بشنود تکليف معلوم شود تو را نمىگفت آذرپور را مىگفت ... فکر مىکنين اين پسرهايى که شماها تو خيابون دست در دست باهاشون راه مىريد و دلتون براشون غنج مىزنه يک ذره براى شما چى اهميت قائلن فقط يک سطل زباله يک سطل زباله که محتويات خودشون رو روى شما چکار مىکنن خالى مىکنن محتويات که خيلى خيلى پيش از انقلاب آن موقعها که مردم راديو ملى مىگرفتند و نمىدانستند که ده سال ديگر انقلاب مىشود و خانم خانم خزئل مجبور مىشود که خودش را بازخريد کند و از ايران برود، مُح ت وى ا ت چهار بخش بود وقتى که در مسابقه ادبى که آقاجانم ميان من و پسرعمومى مىگذاشت مىآمد هر چند که به سختى حلب کوچولوى قو نبود که نه بخش بود موح، ت وى آت، چهار بخشه بيا دست خيسات را بگذار روى دامن روپوشم بگذار خشکش کنم برايت ... هيچوقت امتحان کردى ببينى تو هم مىتوانى مثل آذرپور ... آن طور که با ناخنهاى درست کرده انگشتان ظريف و سياه و کشيدهاش هيچوقت ديده بودى هيچ به انگشتهاى ما شبيه نبود روى ميز صداى يورتمه اسب در مىآورد، مدام مدام مدام وقتى که خزئل مىگفت مىدونين محتويات اونا چيه عادت هميشگىاش بود او هم آن حرفها را نمىزد آذرپور با ناخنهاى بلندش اسبهايى خيالى را برايمان مىدواند وقتى حوصلهاش سر مىرفت سطل زباله ... فقط فقط حسنپور گفت حالا چايى بعد از ظهر کو و ريسه رفت هر روز بعد از ظهر سر کلاس دلش چاى مىخواست يک دفعه مىگفت چايى و مىخنديد و ما زمان آن را حفظ شده بوديم و سر وقت سرهامان به سوى او برمىگشت که بگويد چايى چشمش به دهان خزئل بود که باز و بسته مىشد و دستش روى تکه کاغذى نوشت مّرده به دستم گوزيد کاغذ دست به دست گشت و او خودش سرش را زير ميز کرده بود و مىخنديد مىخنديد به مردى که در شلوغى حرم و وقتى که خيلى بچه بوده قدش تا بالاتنه ی مرد مىرسيده و مرد به دستش گوزيده بوده و مادرش فکر مىکرده که از احساساته که گريه مىکنه او هر چه مىگفته اون آقاهه به دستم گوزيد کسى گوشش بدهکار نبوده خزئل در چرنديات خودش بود نمىشنيد خالى کردن که مىدونين يعنى چه براى ارضاى کثافات خودشون آذرپور هنوز توسناش را روى ميز مىتازاند که جفتت را از کلاس بيرون برد و ما مىدانستيم که مىخواهد درباره تو از او بپرسد که هفته قبل همان ساعت با فرهاد ديده شده بودى ... سر چهارراه باغ صبا آنجا چکار مىکرد او مگر او هم از مدرسه درمىرفت آقاجان سرهنگات مال من آقاجانِ خالى بود ... نکش دستت را نکش از روى زانويم - مجبور بودى در خانه بمانى موهاتو که در خواب چهار خيابان زد ... که نمىشد بيايى سر کلاس و ما همگى چقدر براى موهاى حلقه حلقه بور بور تو دلمان سوخت و عليرغم حرفهاى خانم خزئل درباره کثافات پسرها و زبالهدانى ژاله برايمان از خانهاتان خبر مىآورد گفت تو غصهدار نديدن فرهادى و اصلاً غم موهايت را نمىخورى چون مىدانستى موهايت دوباره درمىآيد اما دلت دارد براى ديدن فرهاد پر مىزند عشق اولت بود و ما همه دلمان مىخواست که به هم برسيد هميشه ... با هوش بودى هميشه و ... موهايت را که چهار خيابان زدند و به مدرسه نيامدى مهناز جوادى به ژاله گفت بهش بگو اگر دلش بخواهد موهايم را کوتاه مىکنم مىدهم کلاهگيس درست کند کاش مىتوانست موهايش را به تو بدهد به هر حال او موهايش هميشه زير روسرى پنهان بود حتا سر کلاس هايى که دبير مرد نداشتيم آنها را زير روسرى که تا روى پيشانى پايين مىکشيد پنهان مىکرد روسرى پيش از انقلاب نه بعد از انقلاب گفتم چطور دلت مىآيد موهاى به اين زيبايى را ... زورم بهش مىرسيد اگر همه کتابهاى شريعتى را نخوانده بود ... اما خوانده بود لج آدم را در مىآورد تحمل نداشتم ببينم به در يورش مىآورد آن خزئل جاسوس که به او مىگويد واه واه با اين روسرى گرمت نمىشود با خطکش روى رانهاى کلفتش به خدا بعضى از شماها رو بايد فرستاد اونجا که عرب نى انداخته بيا بگذاريم جلومان تماشايش کنيم ببين چه دست خوش ترکيبى زير چانه ات دارى به دستت چه ربطى دارد مگر پانزده سالگى که موهايت را چهار خيابان زدند موهاى پر از پيچ و تابت را و آن همه در خانه ماندى يک سال از درس و مدرسه ... شستن دستت چه فايدهاى کرد حالا که طرح ات را کشيدهام اين طور سايهروشن روى گونههايت غم و خنده چشمهايت با هم اين دست شستن دارد تا کى مىخواهى اين دست را همينطور بگيرى زير شیر آب آوازهات تا بيرون زندان هم رفته چيزى روى دستت نيست که آن قدر آن را زير آب مىگيرى و آن جا که به آن خيره مىشوى ... ما هيچوقت آنجا نخواهيم رفت ... اگر چيزى روى دستت بود همان سالهاى نوجوانى که به جرم عاشق شدن آن همه آن را زير آب گرفتى پاک شده بود بگذارش همين جا روى دست خودم و فراموشش کن فقط نهصد و هفتاد و پنج هوا خورى ديگر مانده. تا برويم بيرون تو مىنويسى اين خيالهاى مرا ... من ... من؟ گفتم مىروم در آن قهوهخانه
مىنشينم و طرح مردم را مىزنم و همان موقع مىدهم دستشان
ژانويه ۲۰۰۰
Soudabeh Ashrafi's Blog
وبلاگ سودابه اشرفی
۶/۰۵/۱۳۸۸
صداى پاى آب