Soudabeh Ashrafi's Blog وبلاگ سودابه اشرفی

۱۲/۰۶/۱۳۸۸


این مجموعه به پاس ده ها قرن تاریخ ، فرهنگ و درد مشترک به کودکان رنج دیده افغانستان تقدیم می شود .

بهرام رحیمی

تهران - خردادماه هشتاد و چهار


به کابل می روی

سیب های کابل شیرین است

مرا از یاد می بری



وطن کجاست ؟

کشورهای موجود در همسایگی ما به دلیل موقعیت ویژه این منطقه در تامین انرژی جهان در صدسال گذشته هیچ گاه روی صلح و آرامش به خود ندیده اند . بیش از پنج دهه جنگ در فلسطین ، بیست و چند سال جنگ در افغانستان ، هشت سال جنگ عراق علیه ایران نمونه های بارزی هستند جنگ ها ضمن وارد آوردن تلفات انسانی بیشمار همواره آوارگی نسل هایی را همراه داشتند که گاه این آوارگی و مهاجرت از دایره مرزها فراتر رفته است .

نمود این مسئله وقتی دردناک تر و رنج بارتر است که می بینیم گاه بخشی از این کودکان در غربت به دنیا می آیند و آنگاه خود را زیر بار محرومیت های عینی و بزرگ تر از آن ، سوالاتی تنیده در روح خود می بینند . در یک کلام سخن این کودکان این است . وطن کجاست ؟ و ما به کجا خواهیم رفت ؟



انجمن حمایت از حقوق کودکان

خانه کودک شوش

درسالهای اخیر انجمن حمایت از حقوق کودکان به عنوان یک سازمان مردمی در کنار سایر نهادهای غیر دولتی فعال در زمینه کودکان پذیرای بیشمار کودکان مهاجر دور از وطن افغان در کشورمان ایران بوده است .

انجمن حمایت از حقوق کودکان در سال هزار و سیصد و هفتاد و سه ، پس از پذیرفتن کنوانسیون جهانی حقوق کودک توسط ایران به طور رسمی فعالیت خود را با هدف تبیین و ترویج مفاد این کنوانسیون و تلاش برای برداشتن موانع عینی و ذهنی در راه اجرای آن آغاز کرد .




و اینک آغاز ماجرا :

ایده فعالیت انجمن حمایت از حقوق کودکان در محله های محروم جنوب شهر تهران ( دروازه غار ، شوش ، لب خط و مولوی ) در سال هزار و سیصد و هفتاد و نه ، توسط گروهی از داوطلبان فعال انجمن مطرح و سپس در محله ناصرخسرو نیز تداوم یافت .

هدف از اجرای این طرح ، تلاش برای بهبود شرایط زندگی ِگروهی از کودکان ِ در وضعیت دشوار جامعه ، تحت عنوان کودکان کار و خیابان بود که این ایده با تعریف کمیته ای به نام کمیته کودکان کار و خیابان در ساختار انجمن شکل رسمی به خود گرفت که درحال حاضر این کمیته از سویی با آگاهی بخشی و برانگیختن افکار عمومی و دولت در پرداختن جدی به این معضل اجتماعی و از سوی دیگر در زمینه اجرایی با تعریف گروه های مختلف کاری در درون کمیته کودکان کار و خیابان ، مانند گروههای مددکاری ، بهداشت ، تحقیق و توسعه ، آموزش و .... تلاش کرد در جهت رفع محرومیت ها و تبعیض ها چاره جویی کند .

بخش عمده ای از این کودکان کار و خیابان را کودکان مهاجر افغان تشکیل می دهند که درواقع هم زمان کودکان جنگ ، کودکان مهاجر ، کودکان کار ، کودکان خیابان و در کل کودکانی در معرض شدیدترین آسیب ها هستند . نکته ای که در اینجا ذکر آن ضروری به نظر می رسد اینکه فارغ از آنچه نظیر کودکان فال فروش ، آدامس فروش ، واکسی و ....

که به عنوان نمود ِخیابانی این پدیده مشاهده می شود ، دختران بسیاری هم در سنین کم در خانه از صبح تا شام به کارهای طاقت فرسایی نظیر شکستن قند ، پاک کردن عدس و ساختن گل های مصنوعی و ... اشتغال دارند که این نوع تقسیم کار بین دختران و پسران به صورت خانه و خیابان بیشتر ریشه در باورهای سنتی رایج در خانواده ها دارد .

آنان در واقع فارغ از هرگونه آموزش ، بهداشت و امنیت در خطرناک ترین وضعیت ممکن به سر می برند .

دراینجا باید تعریف جدیدی از وطن ارائه کرد . بله ، وطن را نمی توان با کشیدن خطوط نشان داد . اینجا وطن ِجغرافیایی معنا ندارد ، وطن برای این کودکان بیشتر تاریخ است . تاریخ یک آه بزرگ .

با تمامی آنچه شرح آن رفت تلاش جمعی و نفس گیر ما در خانه کودک شوش ( کمیته کودکان کار و خیابان ) معنایی فرا ملی و فرا مرزی به خود می گیرد . کاری که بی گمان سنجش آن با معیارهای کمّی اشتباه محض است .



* * *

داستان چرخ دستی و روند شکل گیری اثر


از آنجا که لزوم پرداختن به مسائل کودکان از نگاه و زبان خودشان کاملا حس می شد ، قرار شد گروهی از کودکان با مسئولیت من در کمیته ی هنر کودکان کار و خیابان، تلاش خود را برای ایجاد نشریه ای برای کودکان آغاز کنند . از یک سو ضمن پرداختن به مسائل پیمان نامه جهانی حقوق کودک و از دیگر سو دغدغه ها و نه لزوما دردهای خود و سایر کودکان را بازگو کنند .

کاری که با هشت دختر مهاجر به نامهای زهره ، سنیه ، آرزو ، ماریا ، ریتا ، فاضله ، نیلم و سونم درزمستان سال 81 آغاز شد ، نشریه چرخ دستی نام گرفت ، که نمادی بود ازبخشی از فرهنگ و اقتصاد مردم در شوش و دروازه غار . برای شکل گرفتن روحیه خلاق در این کودکان بر شاخصه هایی نظیر خوب دیدن ، خوب شنیدن و ... تاکید گردید. به این منظور من به عنوان مربی گروه در دسترس ترین پدیده ها را به عنوان موضوع پیشنهاد می کردم پدیده هایی نظیر خانه ، پنجره ، خیابان ، آسمان و ... و در کنار آن همواره بحث های طولانی و دامنه دار حول موضوعات مطرح شده در کلاس نشریه ادامه داشت در واقع بخشی از این مطالب به پیشنهاد من نوشته شده اما بخش دیگری از مطالب حاصل لحظات خاص این کودکان در روند شکل گیری نگرش خلاق آنان است که شعر پشت جلد نمونه ی بارزی ازین دست می باشد .

نوشته های کتاب حاضر در واقع بخشی از مطالبی ست که برای چاپ در نشریه نگاشته شده بود که به دلایل مختلف از قبیل کمبود امکانات چاپ یک نشریه ی قابل قبول ، کمبود منابع مالی و همچنین زلزله ی بم که باعث شد چیزی حدود نه ماه دور از تهران باشم امکان چاپ نیافتند . در طول دو سال گذشته تنها دو شماره از این نشریه به چاپ رسیده است اما آنچه در راه است گروه بارور و پرتلاشی ست که سعی دارد توان خود را برای درک و تغییر وضعیت موجود هر لحظه بیشتر و بیشتر کند . اگرچه بنظر موضوعات گوناگونی در طول این سه سال مطرح و نگاشته شده است اما پیوندی نامرئی از روایت مهاجرت ها ، جدایی ها ، تبعیض ها ، مقاومت ها و آرزوهای آنان کلیت اثر را به عنوان یک روایت پیچیده و در هم تنیده ، در عین سادگی بوجود آورده است . آخرین نامه هایی که آرزو از هرات برای ما فرستاد گواه روشنی بر این مدعاست .



* * *

نکته مهم قابل یادآوری این است که هیچ یک از این کودکان در پایه آموزشی مرتبط با سنشان تحصیل نمی کنند . درواقع هیچ کدام از این کودکان در مقطعی بالاتر از پایه دوم راهنمایی تحصیل نکرده اند .



و برای آینده ...

امیدوارم من و آنان بتوانیم پیوند صمیمانه ی خود را علیرغم تمامی مرزها با هم حفظ کنیم ، به امید آنکه دیگر بار بتوانیم عشق ، دوستی و عادات انسانی را در موقعیتی دیگر و به شکلی متفاوت تکرار کنیم عشقی که ما را از جغرافیای مرزهای نگاهمان به بیکرانگی قلبهامان سوق داد .



بهرام رحیمی

خرداد ماه یکهزار و سیصد وهشتاد و چهار




خورشید چراغ خانه ماست


خانه چهار ستون آهنی دارد که با گچ ، آجر ، سیمان و غیره ساخته شده است ، خانه دارای اتاق ، حمام ، آشپزخانه و دستشویی می باشد .

خانه محل زندگی ما انسان هاست که در آن زندگی می کنیم . این دنیا خانه ماست که فرش آن زمین است . گل های فرش همچون دیو هفت رنگ است . خورشید چراغ خانه ماست . هرکسی وارد خانه شود گویی تعجب می کند . اگر به سقف خانه نگاه کنی روی آنها از رنگ آبی پوشیده شده است . ما مانند یک موش که در یک اتاق خیلی بزرگ یک لانه دارد در این دنیا یک خانه ای داریم .

خانه من قلب من است که با قلب های دیگران ارتباط دارد . امیدوارم که قلب شما پیوسته از ارتباط باشد .


نویده احمدی چهارده ساله ازپروان


چشمان غم آلود

خسته ام . آنقدر خسته ام امروز می خواستم که پشت پنجره ... را با چشمان غم آلودش ببینم ولی نشد . به نظر من درون آدم ها پنجره ایست که دیگران نمی توانند ببینند وقتی در کوچه ها قدم می زنم خانه ها را می بینم و پنجره هایشان را . همیشه فکر می کنم که پشت این پنجره ها چیست ؟ یک خانواده ، اتاق ، آشپزخانه ، اما نه . گویی ما دنبال چیز دیگری در پشت این پنجره هستیم . خیلی سعی می کنیم که آن را پیدا کنیم . با خودم می گویی پشت این پنجره ها مهربانی هست ؟ عشق و یا دعوا ، جدایی قهر و یا چیزهای دیگریست . اما اینها به اندازه کافی جواب ذهنم را نمی دهند . چرا ؟ نمی دانم .

به فکر پنجره ای هستم که تویش امید و روشنایی موج می زند . احساس می کنم که هیچ وقت نمی توانم این پنجره را با دست های خود باز کنم . نمی دانم چرا شاید به خاطر وضعیتی که دارم . پشت پنجره مانند قابلمه ایست که در آن بسته است . نمی دانی داخل قابلمه چیست . دستت را به قابلمه می زنی تا ببینی داغ است یا سرد . بو می کشی تا ببینی چه نوع غذاییست . بالاخره در قابلمه را باز می کنی ، بعد حدسی را که زده ای با آن چه هست مقایسه می کنی . همین !

نویده احمدی چهارده ساله


... بهترین جای صحبت کردن با خدا کوه ها است

اولین چیزی که زیاد به چشم من می خورد کوه هاست . خیلی قشنگ است . لباس قهوه ای به تن کرده . دوست دارم در صبحگاه بر سر قله کوه ها بنشینم و زندگی خود را از آن بالا نگاه کنم . دوست دارم نیمه شبی بر سر قله کوهی می بودم و بلند فریاد می زدم . خیلی خوب می شود اگر زندگی خود را از آن بالا نگاه کنم . بهترین جای صحبت کردن با خدا کوه ها است . دوست داشتم به جای مسجد قله کوه ها را برای عبادت کردن درست می کردند . وقتی که سوار ماشین می شوم یا در خیابانی راه می روم که رو به کوه باشد . فکر می کنم که کوه خیلی نزدیک است . ولی نه . چشمان من کوه ها را خیلی نزدیک می بیند . کوه ها نگهبان کشور ما هستند . اگر کشوری کوه نداشته باشد دشمن به راحتی می تواند آن کشور را شکست دهد . دوست داشتم به جای اینکه جمعه ها پارک برویم به کوه می رفتم و کوهنوردی می کردم . کوه ها یکی از مناظر طبیعت را تشکلیل می دهند . کوه ها یکی از بهترین وسیله ها برای درست کردن آب است . بعضی از کوه ها در زمستان لباس سفید تن می کنند . دوست داشتم هروقت گریه می کنم روی قله کوه باشم نه در خانه مان ، نه در زیر پتو ، نه در اتاق . پایین کوه ها رودخانه ها و دریاها درست می شوند . کوه ها مثل ما زندگی می کنند . مثل ما جوان هستند .

نویده احمدی چهارده ساله


انتهای این خیابانها مرا پیش خد ا می برند

راستش را بخواهید خیلی وقت بود که می خواستم در مورد خیابان بنویسم ولی آنقدر خیابان زندگی ام شلوغ و پر از ماشینهای رنگارنگ بود که اصلا وقت نمی کردم . به نظر من خیابان قشنگ است ولی این قشنگی را دود ماشینها و سر و صدا از آدم ها می گیرند ولی بنظر من قشنگ است . وقتی که سوار ماشین می شوم احساس می کنم که انتهای این خیابانها مرا پیش خدا می برند خیلی نزدیک بنظر می رسد ولی هرچه که ماشین می رود نمی رسیم ، همش می گویم حال می رسیم . یک دقیقه دیگر .... 5 دقیقه ی دیگر ...

ولی من موفق نشدم که به انتهای خیابان دلم برسم ، خیابانی که آرزوهای دلم است .

آرزوهایی که شب ها آنها را مرور می کنم تا مبادا بر اثر گذشت زمان از یادم برود .

دوست داشتم شب ها در خیابان قدم بزنم ، کتاب بخوانم . دوست داشتم به جای اینکه خاطرات روزانه ام را در اتاق بالای مان بنویسم ، در خیابان نزدیک خانه ی مان میز تحریر می گذاشتم و آنها را می نوشتم اما من این آزادی را ندارم .

دوست دارم به یکی دو سال قبل بازگردم و شب ها دوچرخه سواری را که همراه پدرم می کردم تماشا می کردم ، چقدر پدرم مهربان است که آن وقت به عشق من دوچرخه را بیرون می آورد . چقدر برادرم محمود سر و صدا می کرد اما پدرم کار خودش را می کرد دوست دارم دوباره لبخند من و پدرم که در شب دوچرخه سواری قا قاه مان را به آسمان می دادیم دوباره تکرار شود .

خیلی خوب می شد به جای اینکه در رختخواب با خدا حرف می زدم می شد در خیابان در شب با خدا حرف می زدم . چقدر خوب می شد اگر آزادی در شب را می داشتم . چقدر زیاد می توانستم چیزهای زیادی بر سینه ی کاغذ بنویسم در آخر از پدرم تشکر می کنم که ان شبها را به من اجازه داد دوچرخه سواری کنم و لذت ببرم .

به امید اینکه ماشینهای زندگیتان بر روی خیابان خوشبختی حرکت کند . همین !

نویده احمدی چهارده ساله از پروان 19/4/1384



آخر آسمان کجاست


آسمان چقدر زیباست ، همیشه با خودم می گویم اگر رنگ آسمان سبز بود ... همه را در ذهنم مجسم می کنم همه ی رنگها را ، ولی آبی بیشتر به آسمان می آید ، نه بخاطر اینکه چشمهای ما عادت کرده است ، که همیشه رنگ آسمان ابی باشد . ولی بهترین رنگ را خدا برای اسمان انتخاب کرده است .

از بچه گی عاشق آسمان بوده ام همیشه می گفتم آخر آسمان کجاست ؟ چرا من نمی توانم آخر آسمان را ببینم ؟

وقتی که بچه بودم . هنگامی که سوار ماشین می شدم یا هر جایی که می رفتم با خودم می گفتم الان به آخر آسمان می رسیم و آخرش را با هم می بینیم ولی همش بی فایده بود واقعا هم همینطور است کجاست انتهای اسمان و بیکرانگی .

آسمانی که مال همه و همه مال اوست . از بچگی دوست داشتم در آسمان پرواز کنم روی ابرها بنشینم ، همان ابرهای پنبه ای ... همانهایی که در نقاشی هایم می کشیدم و به جای اینکه سفید رنگش کنم ،آبی رنگش می کردم .

آسمان زیباست ، در مورد آسمان همیشه با خودم حرف می زنم . پدرم می گفت : من وقتی که بچه بودم شبها صد رکعت نماز می خواندم در خواب فرشته ها مرا به آسمان می بردند . من هم سعی کردم صد رکعت نماز بخوانم ولی خیلی برایم سخت بود ، تلاش کردم ولی نتوانستم همه را یکجا بخوانم .

چه می شد اگر بالای ابرها می نشستم .

حالا که بزرگ شده ام و فهمیده ام ابرها بخار هستند ، خیلی ناراحت هستم . چون دیگر نمی توانم روی انها بنشینم و بروم بالای آسمان و ماه را بدست بگیرم اما من باز هم با اینکه می دانم ابرها بخار هستند دوست دارم روی آنها بنشینم و یک تکه از انها را بخورم .

خدای من یعنی آسمان چقدر بزرگ است ريال آخرش کجاست ؟ کجا تمام می شود ؟



نویده احمدی چهارده ساله ازپروان


اشک مادرم


دلم پر از غصه شده ، دلم می خواد پرواز کنم ، دیگه طاقت دیدن گریه های مادرم را ندارم دلم می خواهد بمیرم ولی اشک مادرم را نبینم . پرواز کنم به آسمان ، بالای آسمان را ببینم و پس از دیدن بالای آسمان با ابرها بالاتر بروم و پیش ....

بابام با برادرم می خواهد برود افغانستان من دوست دارم که بهمراه آنها بروم ولی شرایط زندگی ام اجازه نمی دهد . می خواهم برم تا موفق شوم .

آنقدر تلاش کنم تا راهی را که می خواهم بروم روشنتر ببینم ، نمی دانم کی راهی را که می خواهم بروم روشنتر می شود ؟ نگرانم از اینکه بروم افغانستان و نتوانم تحصیلم را ادامه بدهم بخاطر حرف مردم ، بخاطر فقر ، بخاطر ...

بروم افغانستان ، نمی دانم کابل می روم یا پروان ...

ولی می دانم که از کابل تا محل زندگی مان یعنی چاریکار چهل دقیقه راه بیشتر نیست همان چهل دقیقه ای که به بلوار ابوذر می روم و بر می گردم ، همان راه خانه تا فرهنگسرا .

برایم مهم نیست ولیکن می توانم به کابل بروم و برگردم برای تحصیل البته اگر شرایطش فراهم شود ولی دلم گواهی می دهد اگر هدفی را که در نظر دارم جدی بگیرم می شود درس بخوانم آنوقت کسی کاری ندارد که من کجا می روم .

دوست دارم وقتی که به افغانستان رفتیم با عموهایم ، با خاله هایم راه خانه مان دور باشد می گویند دوری و دوستی .

توی تهران هرچی با زن دایی هایم نزدیک شدیم رفت و آمد ما کمتر شد حالا محل زندگی مان یک کوچه فاصله دارد اما در همین فاصله هم دیگر با هم رفت و آمد نداریم .

ازین می ترسم که اگر آنجا رفتیم ازدواج نکنم ، دست خودم که نیست برادرهایمان شغلی ندارند که آنجا کار کنند ، یادم هست وقتی که به ایران می آمدیم آنچنان فامیل خاصی نداشتیم .

داشتیم ولی منظورم چیز دیگری ست اگر برویم معلوم نیست که چقدر ...



نویده احمدی چهارده ساله از پروان


کودکی مادرش را گم کرده و ...


می خواهم بنویسم ، از چی بنویسم ؟ ازین بنویسم که پشت پنجره چیست ؟ آنقدر زیاد هست که نمی شود همه ی آنها را روی سینه ی این کاغذ نوشت .

پشت پنجره کودکی مادرش را گم کرده و با چشمانی غم آلوده به دنبال مادر خود می گردد . پسری قد بلند با چشمانی درشت که جعبه ی از وسایل کفاشی همراهش است می گوید آقا واکس ... واکس ...

پشت پنجره مردی بسیار چاق است که توجه همه را بخود جلب کرده و همه می گویند وای که او چقدر چاق است.

پشت پنجره کوههایی ست که جان می دهند از میهن خود دفاع کنند . خورشیدی ست که می درخشد . دختری هست که عاشق شده .

پشت پنجره مادریست که انتظار می کشد فرزندش از راه برسد تا او را غرق بوسه کند .کودکی وارد سالن نقاشی می شود بجای اینکه به او نقاشی یاد بدهند او را به خیابان پرت می کنند .

پشت پنجره خداست که انتظار می کشد تا بنده هایش با او ملاقات کنند .

زندانی ای هست که انتظار می کشد . دختری هست آنقدر آشغالهای کیک را جمع می کند تا برنده شود . گنجشکهایی هستند که بچه های مدرسه به کلاس بروند تا تکه های بیسکویتی را که روی زمین افتاده ، بخورند .

آنچه را که توی دلم هست نمی توانم بنویسم . ساعت کلاس تمام شد


نویده احمدی چهارده ساله از پروان


نمی دانم چرا چشمهای بهرام غمگین است


خیلی خوشحالم چرا ؟ چون بموقع موضوعی را که باید ، نوشته ام . نمی دانم چی دارم می نویسم فقط می دانم حرف دلم را می نویسم ، دلم واقعا تنگ شده. برای چشمان آرزو ، چشمهایی که وقتی از راه می رسیدیم . اگر ناراحت بودیم می پرسید چرا ؟ اگر خوشحال بودیم می پرسید چرا ؟

حالا همه ی بچه های کلاسمان مغرور شده اند ، وقتی وارد کلاس می شوم همه مشغول کار خودشان هستند انگار نه انگار که کسی آمده . وقتی که به آنها سلام می دهم انگار صد تا شلاق به آنها می زنی تا وادار به اعتراف شوند یعنی سلام کنند . دیگر برایم مهم نیست که آنها با من چطوری هستند برایم قصه هایی که قرارست بنویسم مهم است ، هدفم .

دلم تنگ شده دوست دارم سر قله ی کوهی باشم یا بالای ابری . این روزها واقعا دلتنگم می خواهم برایت از دل تنگم بنویسم بهرام . از ته ته دلم .

دیگر نمی فهمم مفهوم شب و روز را ، نمی دانم چرا شب می آید ، روز می آید ، تابستان بهار ... همه ی اینها می آیند اما تلاشم به نتیجه نمی رسد ، تلاشی که دارم برای زندگی ام .

نمی دانم کی جوابش می آید و دلم مثل خون است ، خون . خونی که راهی می پاید تا از رگها بیرون بزند . درجستجوی سوراخ و زخمی ست اما از هیچکدام خبری نیست . نه سوراخی و نه زخمی .

دلم منتظر زخم بزرگیست تا تمامی خونها را بیرون بزند . نمی دانم چرا چشمهای بهرام غمگین است .

دوست دارم بهرام از دلتنگی اش برایم بگوید همان دلتنگی ای که از قرنیه چشمهای او بیرون زده ، می دانم چقدر دلش تنگ است . نمی توانم به چشمهایش زیاد نگاه کنم . دلم دارد از خون می جوشد . برای چشمهای ناهید ... چشمهایی که شب و روز ممکن است هر لحظه از بین بروند . همان قرنیه ای که نشان می دهد دیگر شادی در چشمان او نمی بینم از اینکه می آیم خانه کودک و با چنین افرادی برخورد می کنم دلم مثل یک کاغذ مچاله می شود ، خیلی حرف است که برایت بنویسم اما در ته دلم . همین !

نویده احمدی چهارده ساله از پروان


عشق تنهایی را بوجود می آورد

پا می گذارم توی کوچه

تنهایی ...

با خود فکر می کنم آدمهای تنها . یادم رفت می خواستم در این جمله چه بنویسم !

من تنهایی را دوست دارم آرزو دارم که روزی بتوانم تنها باشم ، نه تنها از آدمها .

خیلی خیلی خوشحالم که معنی تنهایی را فهمیدم . بنظرم آدمها هیچوقت نمی توانند تنها باشند چون خدا در کنار آنهاست . من همیشه فکر می کردم که خیلی تنها هستم . تا همین پریروز ...

اما من تنهایی را جور دیگری می دیدم ، عاشق تنهایی عاشقانه بودم . تنهایی را عاشقانه می بینم . در کوچه ای که آدم عاشق تنها قدم می زند ، در کوچه ی باریک نم نم باران به گیسوان او می چکد . تنهایی خیلی سخت است ولی لذت انگیز. آدمها به هر نوعی به نظر خودشان تنها هستند . دوست دارم قبل از طلوع آفتاب در کوچه ها تنها قدم بزنم . این هم یک نوع تنهایی ست . عاشق تنهایی در طبیعت هستم . از تنهایی در شب می ترسم

به نظر من اگر ازینها بگذریم خداوند هر انسانی را در درون خود تنها آفریده است ، در نوع فکر در نوع رفتار و گفتار .

آدم اگر تنها باشد می تواند رفتارها و گفتارهای خود را در ذهن خود ورق بزند . تنهایی زیباست . اگر معنی اش را بفهمی و بخاطرش رنج بکشی . عشق تنهایی را بوجود می آورد .

در پایان دوباره می نویسم

کوهها با هم اند و تنهایند

چون ما ، با همان تنهایان

نویده احمدی چهارده ساله از پروان


خداوند مهربان بین آدم ها مشترک است .

همه انسان ها خداوند را می پرستند و پروردگار را عبادت می کنند . همه آدم ها در کره زمین زندگی می کنند و زیر یک آسمان هستند . خورشید ، ستارگان ، ماه ، ابر و باران ، برف ، طوفان ، سیل ، زلزله همه اینها بین آدم ها مشترک است . برای همه ما آدم ها این اتفاق ها می افتد . همه آدم ها وجدان دارند و احساس مسئولیت می کنند درباره بسیاری از کارهایی که انجام می دهند . همه آدم ها عاشق می شوند . یکی عاشق کشور خود ، یکی عاشق مردم ، دیگری عاشق کودکان بیگناه ، بعضی ها هم عاشق غیر هنجنس خودشان می شوند . عشق ورزیدن بین آدم ها مشترک است . آدم ها هم کودکان را دوست دارند هم آن ها را عذاب می دهند لباس پوشیدن بین آدم ها مشترک است . همه آدم ها دست ، پا ، چشم و غیره دارند . درس خواندن مشترک است . وطن و دوستی و عشق به وطن هم مشترک است .

کار کردن کودکان مشترک است ، ازدواج کردن آدم ها با هم مشترک است. بچه به دنیا آوردن بین آدم ها مشترک است . کار کردن آنها همه و همه بین آدم ها مشترک است . رفت و آمد ، خوردن آشامیدن گرفتن یا پس دادن چیزی خرید و فروش کردن مهمانی رفتن شغل انتخاب کردن همه برای خود شغل انتخاب می کنند .

آرزو مهر.شانزده ساله ازکابل



همانجا افتاد

به نام پروردگاری که به آدم توانایی نوشتن داد تا هرچه در دل دارد بریزد روی کاغذ .

پشت پنجره مادری را همراه کودکش که دارد گردو تمیز می کند می بینم . مردی را می بینم که دیوانه است و به هر موتوری می گوید : موتوری با نامزدت چطوری .

مردهایی را می بینم که با یکدیگر دعوا می کنند و به یکدیگر فحش خواهر و مادر می دهند . چاقو درمی آورند ، پلیس می آید و آنها را می برد .

پشت پنجره پیرمردی که در حال راه رفتن بود افتاد و سرش به زمین و دیوار کوبیده شد . همانجا افتاد . بعد از اینکه مردم جمع شدند همه نگاه می کردند . چند ساعت روی زمین دراز به دراز افتاده بود . حالش خرابتر شد . پلیس آمد و دیگران را خبر کرد که او را ببرند به بیمارستان .

پشت پنجره ماشین های رنگارنگ همراه آدم های جورواجور می بینم که از آنجا می گذرند . پشت پنجره درخت توت و تاک را می بینم که تاک انگور دارد و درخت توت پر از برگ .

آرزو مهر.شانزده ساله



من حتی خودم را دوست ندارم

راستش رو بخواهید من در این باره که دوست داشتن یعنی چه و مفهومش چیست ؟ فکر کردم ولی هرگز به نتیجه ی خوبی نرسیدم . یکبار فکر کردم که دوست داشتن مثل این است که آدم ها مدام همدیگر را ببوسند یا همیشه با هم باشند و مدام از خودشان تعریف کنند و همیشه وقتی یک نفر حرف می زند دیگری باید حرف او را قبول کند حتی اگر اشتباه باشد بله من این فکر را می کردم ولی بعد گفتم اینطور نیست . بعد با خودم فکر کردم که دوست داشتن اصلا مفهوم خاصی ندارد .

آدم ها وقتی با هم حرف می زنند و رفت و آمد می کنند شاید به خاطر نیازشان باشد . بعد دوباره با خودم گفتم اینکه درست نیست که آدم ها فقط و فقط به خاطر نیازشان با هم باشند . شاید هم یک دوست داشتنی وجود داشته باشد . من بازهم به نتیجه خوبی نرسیدم و می خواستم معنی دوست داشتن را از دیگران بپرسم . من

می گویم که مردم را دوست دارم ولی آنطور که من می خواهم نمی توانم دوست داشتن را درست بفهمم . من حتی پدر و مادر و خواهر و برادرهایم را هم دوست ندارم

نمی دانم چرا بعضی وقت ها می گویم پدرم را دوست دارم اما آن را حس نمی کنم ، مادرم هم همچنین . اما نمی دانم چرا وقتی پدر و مادرم با هم بحث می کنند ناراحت می شوم . اگر یکی از آنها بیمار شود ناراحت می شوم . برادرهایم هم مثل خواهرانم . من حتی خودم را هم دوست ندارم . شما می توانی باور کنی که من حتی خودم را هم دوست ندارم . این درست که به من می گویند آرزو جان مهر ولی این جان را برای چه به کار می بریم ، اصلا فکر نکرده ام . از خودم متنفرم ، بعضی وقت ها می گویم من خودم را دوست دارم ولی دوست داشتن یعنی چه ؟ من چطور خودم را دوست دارم ؟

این درست که من بعضی اوقات از چهره هایی خوشم می آید و دوست دارم . ولی وقتی که فکر می کنم درست نمی فهمم که دوست داشتن یعنی چه ؟

در مورد معلم ها ، من معلم ها را دوست دارم اما درست معنی اینکه من چرا معلم ها را دوست دارم نفهمیدم .

راستش را بخواهید من یک عمر در این باره فکر می کنم و به هیچ نتیجه ای نمی رسم ولی من جنگل و کوه و دشت و صحرا را دوست دارم و می فهمم که چرا دوست دارم . چون کوه بلند است ، جنگل و دشت سرسبز و زندگی بخش . خب من یک عالمه فکر کردم و به نتیجه های مختلفی رسیدم که اگر بخواهم بنویسم فکر می کنم یک ده صفحه ای می شود .

تمام . آخر کلام

آرزو مهر شانزده ساله

خوابهای من

شب ها مرا به راحتی خواب نمی برد . وقتی که شب میشود با خودم فکر می کنم که من امشب چه خوابی می بینم و با خودم می گویم کاش این خواب را که قشنگ است ببینم . من هزار جور فکر می کنم تا اینکه به خواب فرو می روم همیشه من شبها راحت میخوابم . بیشتر وقتها زیرپتو باگریه کردن خوابم می برد. و در مورد چیزی که برایم رخ میدهد گریه ام می گیرد. خب الان نوبت تعریف خوابم است.

زیباترین خوابی که دیدم این بود در خواب دیدم که زهره دارد با من حرف میزندومن از اینکه با او حرف میزنم خیلی خوشحالموهمش با زهره صحبت میکنم . یک شب دیگر خواب دیدم که با زهره دعوا کرده ام و آنقدرناراحت شدم که یک دفعه از خواب پریدم .یکبار دیگر هم خواب دیدم که با هواپیما به استرالیا می رویم .

اولین خوابی که درباره این موضوع دیدم اینطور بود . من ، سنیه ، صمیم و بهشته داریم می رویم سوار هواپیما شویم . من بهشته را بغل می کنم که با هم سوار هواپیما شویم ولی وقتی هواپیما بلند می شود یکدفعه می ترسم و همراه بهشته پرت می شوم پایین ، بعد ما به یک کشوری می رسیم که نمی دانم آنجا کجاست . هواپیما می خواهد سوخت بزند . همه مسافرها هم از هواپیما پایین می روند ، من ، سنیه و صمیم و بهشته می رویم کوچه های آنجا را می گردیم . با تعجب می گوییم اینجا دیگر کجاست ؟ همینطور که راه می رویم سنیه یکدفعه ای می گوید هواپیما دارد حرکت می کند . ما آنقدر می دویم تا که به هواپیما برسیم ولی دیر شده بود ، هواپیما هم حرکت کرده بود . من ترسیدم . دیگر نفهمیدم چه شد و بیدار شدم .

شب دیگر که خواب دیدم این بود که من سنیه و همه اعضا خانواده ام با هم سوار هواپیما می شویم و می رویم آنجا ولی من وسایلم را در ایران جا گذاشته بودم . همگی دوباره بازگشتیم ، رفتیم وسایلی را که فراموش کرده بودیم بیاوریم . پدرم عصبانی شد ، سر ما داد کشید که چرا همه چیز را آماده نکرده بودید . من که از صدای پدرم ترسیده بودم از خواب پریدم .

بیشتر خواب های من در این مورد است که یکبار دعوا می کنم و یکبار هم آشتی . مثلا وقتی من با کسی دعوا می کنم از ترس بیدار می شوم ولی وقتی که خواب می بینم که با او حرف می زنم یکنفر که او هم پدرم باشد می آید و مرا بیدار می کند که به مدرسه بروم . وقتی بیدار می شوم از این موضوع که مرا بیدار کرده آنقدر ناراحت می شوم که فکرش را هم نمی شود کرد ، آنقدر غصه می خورم که نگو .

خب ، از بعضی خواب ها هم خوشم می آید . همیشه دلم می خواست که سوار یک اسب سفید باشم و با او از دریاچه ها بگذرم ا زکوه ها و از جنگل ها .

آرزو مهر شانزده ساله


ما یک عالمه خانه عوض کردیم

در خانه ای که من زندگی می کنم مادرم همراه پدرم با خودم ، پنج تا خواهر و دوتا برادرم هستیم . در زمان های قدیم فقط و فقط یک اتاق داشتیم و ما که نه نفر بودیم در آن اتاق که خیلی کوچک بود زندگی می کردیم . عمویم همراه زن و سه تا از بچه هایش مثل ما در همان خانه ولی در یک اتاق کوچکتر زندگی می کردند . در آن خانه ای که خانواده ام همراه عمویم و زن و بچه هایش زندگی می کردند ، یک عالمه اتاق داشت که هرکسی یکی از اتاق ها را اجاره کرده بود و در همان اتاق کوچک زندگی می کرد . بعد از آنجا به خانه دیگری رفتیم که آنجا هم یک اتاق داشت ولی بزرگتر همراه آشپزخانه که زیرزمینی بود . در آن خانه بالا صاحبخانه زندگی می کرد . پایین یکی از اتاق ها که درواقع دو تا اتاق چسبیده به هم بود عروس و نوه های صاحبخانه زندگی می کردند . در آن خانه هم زندگی برایمان مشکل بود ولی ما زندگی را می گذراندیم . بعد از آن رفتیم به یک خانه ی دیگر که آنجا دو اتاق داشت همراه آشپزخانه . در آن خانه یکی از اتاق ها را گذاشتیم برای کار صنایع دستیمان و دیگری را برای آنکه در آنجا استراحت کنیم و غیره . بعد از آن خانه هم رفتیم به یک خانه ی دیگر . آنجا هم دو تا اتاق ، حمام ، آشپزخانه و حیاط داشت . بعد از آنجا رفتیم یکجای دیگر که سه تا اتاق داشت ، حیاط بزرگ ، حمام ، آشپزخانه و دو باغچه قشنگ هم داشت که در یکی یک درخت انار و یک درخت پرتقال و در دیگری درخت گل بود . این خانه بهتر بود . بعد از آن خانه هم رفتیم به یک خانه که سه طبقه بود . سه طبقه بود . سه تا اتاق ، حمام و ....

خلاصه ما یک عالمه خانه عوض کردیم الان هم در یک طبقه از این ساختمان زندگی می کنیم و از این خانه راضی هستیم ولی ...

آرزو مهر شانزده ساله



صدا

صدای باد و کوه در اوج آسمان بود

صدای برگ های بهاری و گل های رعنا در اوج آسمان بود

صدای آب و غاز می زدند زنگ رفتن

باز هم به گوش می آمد

صدای آب بر سنگ های سخت زندگی



پروین عباسی پانزده ساله ازهرات


لحظه خداحافظی



لحظه خداحافظی رسید

جدا شدن من و تو هم فرا رسید

تو خوشحالی چون سفر کرده ای

من ناراحتم که با خاطراتت تنها می مانم

کاش بودی تا با هم از آن کوچه گذر می کردیم

مثل همیشه از کنار جوی آب پای پیاده

پروین عباسی پانزده ساله



اگر دوست داشتن به پایان برسد



به نظر من دوست داشتن می تواند یک احساس باشد . شاید دوست داشتن عقیده قلبی انسان ها باشد . نمی دانم چرا و برای چه چیزی خداوند دوست داشتن را آفریده است

ولی می دانم اگر دوست داشتن روزی به پایان برسد زندگی هم به پایان برسد . من این چند روز در مورد دوست داشتن خیلی حرف ها شنیده ام ، همینطور هم درباره

دوست داشتن خیلی فکر کرده ام . دوست داشتن باید دو طرفه باشد . دوست داشتن یک طرفه به درد نمی خورد . دوست داشتن همه جور می تواند باشد . شاید به نظر

برسد دوست داشتن چیز بیخودیست ولی به نظرم دوست داشتن چیزی نیست که بشود به آسانی به دستش آورد . من بر و بچه های خانه کودک را دوست دارم . همینطور

وطنم را هم دوست دارم و دلم نمی آید از هریک جدا باشم . کاش می شد هر دو را داشته باشم ، آخر هر دو را دوست دارم .

پروین عباسی پانزده ساله









زیبا کیست ؟



زيبايی تنها چيز در زندگی انسان نيست زيبايی تنها شرط انسان بودن هم نيست نمی شه گفت اگر کسی زيبای زيادی دارد حتما آدم خيلی خوبی هم است شايد ظاهرش خوب باشد ولی موطمنا باطنش چيز ديگری است چرا فقط دنبال زيبای شخص می ريم چرا پی آدم بودنش کسی نمی رود شايد شخصی زشت باشد ولی موطمنا باطنش زيباست ای کاش خداوند همه انسان ها را يک سان خلق می کرد اون وقت کسی به زيبای کسی حسادت نمی کرد .

زيبا واقعا کيست به نظر من زيبا کسی نيست که تمام زيبا ييها را داشته باشد يعنی ادم و صورت و رفتارش همه بايد زيبا باشد مثلا يه لالايی که يک مادر برای کودکش می خواند اين واقعا زيباست زيبای توی همه چيز است توی انسانها توی حيوانات حتی توی گياهان مثلا توی پر حيوانات مرغ عشق قناری و همين طور طاووس و توی گياهان گل روز گل مريم و گل شقايق اين ها هم جزوی از زيبای هستند واقعا زيبا هستند .



پروين عباسی پانزده ساله از هرات









ای سرزمینی که به من جای دادی



سلام .سلامی به گرمی خورشید . سلام به شهری که من رو در خود جای دادی تا از شر توپ و تانک در امان باشم نمی دانم از جنگ باید ممنون باشم یا متنفر . از اینکه من رو دوباره به ایران فرستاد خوشحال باشم یا غمگین . از وقتی که خودم رو می شناسم در ایران بودم .من به اینجا عادت کردم و همینطور احساس آرامش می کنم چون وقتی که می خوابم صدای تانکهایی که خونه ها رو خراب می کنن نمی شنوم و نمی بینم ولی برای هم وطنانم خیلی ناراحتم . این نامه ای بود از من برای تو ای ایران .





پروين عباسی پانزده ساله از هرات





جايی که من می روم

جايی که من می خواهم بروم افغانستان است به جايی که من می خواهم بروم می توانم دوباره دوستان دوران کودکيم را ببينم شايد به جايی که من می خواهم بروم ديگر نتوانم به اين جا برگردم جای که من می خواهم بروم بهترين جاست البته برای من شايد به نظر ديگران اينطوری نباشد ولی به نظر من اين طور است چون که فکر می کنم هرچند که آن جا جنگ خورده است ولی من خيلی دوست دارم که به آن جا برگردم شايد جای که من می خواهم بروم خيلی چيزها نباشد ولی مطمئنا مهر و محبت توش وجود دارد به جای که من می خواهم بروم هم خوشحالم هم ناراحتم از اين خوشحالم که می توانم دوستان بيشتری پيدا کنم و از اين ناراحتم که از پيش بهترين دوستانم جدا می شوم همين طور از پيش معلم هايی که ساعتها وقتشان را در اختيار ما می گذاشتن خوب اين جور رفتن برايم خيلی سخت است به خصوص اينکه شايد آن ها را ديگر نتوانم ببينم .

پروين عباسی پانزده ساله از هرات







کوه برفی که من در خیال خود دیدم



کوه ها را برای تکيه کردن دوست دارم من وقتی به کوه ها نگاه می کنم و حرف دلم را بزنم واقعا کوه ها پناگاهای انسان هاست وقتی که من به کوه فکر می کنم می فهمم که چقدر بزرگ است راست اش من از سختی های زندگی ام برای خودم کوهی را ساختم که هيچ کسی نمی تواند آن را خراب کند آخه کوه ها هم سخت و محکم هستند خداوندا من از تو متشکر هستم به خاطره اين که هر وقت دلم به گيرد می توانم به کوه ها نگاه کنم و وقتی که به کوه ها نگاه می کنم به من آرامش می دهند .

همان کوههايی که به ما زندگی می دهند کوههای برفی مثل مرواريد بنظرم می رسيد و کوههای سنگی مثل يک پناهگاه بنظرم می رسيد

راستش را بخواهيد کوهها را خيلي دوست دارم کاش دل آدمها مثل کوهها سفت و محکم باشد چون آدمها هروقت که اتفاقی برای آنها می افتد زود خرد می شوند .

کاش انسانها مثل کوهها باشند ، هيچوقت پشت ديگری را خالی نکنند . کوههای خيلي زيادی ديده ام ولی هيچکدام به کوه برفی که من در خيال خود ديده ام نمی رسد چون برف پاک بسياری بر او نشسته است که مرا بسوی خود صدا می کند . کاش می شد که اين کوه برای هميشه برای من باقی بماند . کوههای برفی زيبا هستند همينطور کوههای خاکی ای هستند که انسانها از آنها ساخته می شوند و يک روز به آنها تبديل می شوند چه خوب است که هميشه به ياد آنها باشيم

پروين عباسی







باد وزید ، ورقم را دزدید



من خیلی تنها بودم . حالا دیگر تنها نیستم چون دوست بسیار خوبی دارم . می توانم با او حرف بزنم ولی افسوس که او نمی تواند جواب مرا بدهد . به هرحال می توانم با او درد و دل کنم . بله ، او جز دفترم کس دیگری نیست که می توانم بر سینه سفید او بنویسم . امروز معلم نشریه ما در مورد دوست داشتن همینطور در مورد عاشق شدن صحبت کرد . او به ما گفت که در مورد این حرف ها خوب فکر کنیم . امروز هم یکی از روزهای زندگی من است . من هم نه خیلی خوشحال و نه خیلی ناراحت هستم آخه امروز پدر و مادرم ، همینطور خواهر کوچکم به افغانستان سفر کردند و من هم خیلی تنها شدم .

خب ، امروز اولین روزیست که من از پدر و مادرم جدا هستم . امروز هم به خانه کودک رفتم . ولی هیچ چیز برایم مثل پدر و مادرم نشد .

خب ، چند روز است که از پدر و مادرم همینطور خواهر کوچکم نازنین بی خبر هستم . نمی دانم که آنها کجا هستند . خلاصه مثل همیشه که به خانه می رفتم به خانه آمدم و دیدم که خواهرم خیلی خوشحال است . به خواهرم گفتم ، برای چه چیزی اینقدر خوشحال هستی ؟ در جواب من گفت که پدر زنگ زده است ، به زودی به تهران می آید . وقتی این را شنیدم به قدری خوشحال شدم که در پوست خود نمی گنجیدم .

باد وزید ورقم را دزدید .



پروین عباسی پانزده ساله

احساس می کنم که در افغانستان هستم



شب یعنی به آرامش رسیدن . می گویند شب به دورنگی هایش قشنگ است . به خصوص که در شب ستاره ها بیرون می آیند ، چشمک زنان از پشت ابرها بیرون می آیند . نمی دانم در سیاهی شب چه چیز وجود دارد که مرا به سوی خود صدا می زند . وقتی به سیاهی شب نگاه می کنم می فهمم که ستاره ها در سیاهی شب چقدر لذت بخش و زیبا هستند . وقتی که به شب نگاه می کنم احساس می کنم که در افغانستان هستم . سرم را بر زمین می گذارم . به ستاره هایی که در سیاهی شب درحال چشمک زدن هستند نگاه می کنم . نمی دانم چرا وقتی که شب می شود همه جا ساکت می شود . من سکوت شب را خیلی دوست دارم ، من شب را خیلی دوست دارم . من شب را خیلی دوست دارم چون در شب ما آدم ها از خیلی چیزها در امان هستیم . از شر شیطان در امان هستیم . در خواب ناز فرو می رویم و چون خواب هستیم نه دروغ می گوییم نه غیبت می کنیم . نه کسی را اذیت می کنیم ، نه گناهی از ما سر می زند . پس شب هم آدم آرامش دارد هم گناهی وجود ندارد . ای کاش روز هم همه به غیر از اینکه خواب باشند اینطور باشند . چه زندگی خوب و دوست داشتنی می شد وقتی که تابستان می شود اگر حیاط باشد توی حیاط ، اگر نه روی پشت بام ، شب چقدر دوست داشتنی ست وقتی روی رختخواب دراز می کشیم و به آسمان نگاه می کنیم درخشش ستاره ها به قدری زیباست که آدم را یاد رویاهای خوب و شیرین می اندازد . آدم کسانی را که دوست دارد توی آسمان احساس می کند ، می بیند و به آینده ای روشن فکر می کند .

کلا من شب ها به خاطر ستاره ها و زیبایی و آرامش یاد خدا می افتم .

پروین عباسی پانزده ساله





بعضی از مردم که خانه ای ندارند در خیابان زندگی می کنند ...



ما به خیابان ها نیاز داریم می توانیم راه گمشدمونو پیدا کنیم همچنین امور ماشین ها حتی عبور مردم و اتفاقاتی که برای ما پیش می آید به ماشین ها هم نیاز داریم ما را به مقصدمان می برند آدم های زیادی در خیابان وجود دارد مثل مغازه دار دست فروش ها نانواها بقالی ها و خیلی از مردمی که در خیابان ها کار می کنند در خیابان همچنین صدای بچه هایی که سرپرستی ندارند و در خیابان چیز می فروشند در خیابان خانه هایی وجود دارد خیلی دوست دارم شب در خیابان قدم بزنم بعضی از مردم که خانه ای ندارند در خیابان زندگی می کنند مردمی که در خانه زندگی می کنند باید با آنها که در خیابان زندگی میکنند کمک کنند تا بتوانند زندگی بهتر و تازه ای را شروع کنند شب ها نمی دانیم در خیابان چه اتفاقی می افتد من بیشتر از این چیزی نمی دانم



زهرا جعفری شانزده ساله ازهرات



وطنم را دوست دارم ، ایران را هم خیلی



خیلی دوست داشتم که درس می خواندم ولی نشد خیلی دلم می خواهد که درسم را ادامه بدهم هروقت می آیم خانه کودک شوش کلاس معرق و کامپیوتر را خیلی دوست دارم ولی فکر می کنم که نمی توانم قالیبافی را بلدم می خواهم در هرات ادامه بدهم هیچ فرقی بین دوستان خود نمی گذارم همه دوستان خود را مثل خواهر خود دوست دارم همچنین معلمان خانه کودک شوش را وطنم را دوست دارم ایران را هم خیلی هر دو برای من یکی است

زهرا جعفری شانزده ساله















دوری از وطن



امروز آرزو می گفت که من از تنهایی می ترسم ولی آنقدر هم ترس ندارد شاید برای بعضی ها ترسناک باشد پروین می گفت که من بعضی وقت ها از تنهایی می ترسم بعضی وقت ها از تنهایی خوشم می آید حالا به نظر من آرزو هم درست می گفت من فکر می کنم آنقدر تنها نیستم چون دوستان خوب و معلم خوبی دارم و هیچ کس نیست که به خوبی آقای بهرام برسد معلم های دیگر هم همچنین و خانواده خود آدم که به جای خود .

من خیلی خیلی از وطن خود دور هستم خود دوری از وطن یک تنهایی خیلی خیلی سخت است



زهراجعفری شانزده ساله







برای هانس کریستین اندرسن با عشق





دوست دارم آسمان را

با ستاره هایش

آسمانی که پر از قصه های توست

به آن نگاه کردی

در هر ستاره

یک قصه پنهان شده بود

که تو آن را به زیبایی نوشتی

جوجه اردک زشت

بلبل

بندانگشتی ...

همه و همه را نوشتی

راستی بعضی از جاهای آسمان

ستاره ای ندارد

نکند نمی خواهید پرش کنید

می دانم که باز ستاره ای دیگر در آسمان

روشن خواهید کرد

چون همه کودکان جهان

منتظر یک ستاره دیگر هستند





زهره ظریفی شانزده ساله از ولایت گلبهار ایالت کاپیسا















از وطنم بگو



برایم نوشتی

از جاده های خاک آلود وطنم

به من گفتی از خانه های کاگلی اش

با من خواندی از عظمت کوه هایش

برایت می نویسم

از کودکان مهاجرش

هنوز که هنوز است مهاجرند

و از آشیان به دورند

بگو بگو باز برایم از وطنم بگو



زهره ظریفی شانزده ساله







خیابان زندگی می بخشد



خیابان یعنی برگ

زندگی

شاد بودن

غمگین بودن

خیابان یعنی شهرت

کوچه پس کوچه

خیابان یعنی آزادی

خیابان زندگی می بخشد

خیابان عشق می بخشد



سنیه مهر پانزده ساله ازکابل











دو وطن داشتن سخت است



دو وطن داشتن سخت است

آنقدر سخت

که تصورش را نمی کردم

من هر دو وطنم را دوست دارم

نمی دانم در کدام

خانه بسازم

تو چه فکر می کنی ؟



سنیه مهر پانزده ساله


خیابان





خیابان مثل خانه است . خانه ای که در آن زندگی می کنیم . برای هر فرد یک خاطره دارد . در خیابان می شود راه رفت و آدم های متفاوتی دید و از هر چهره ای چیزهایی فهمید . د رخیابان مغازه است که می توان از آن چیزهای مورد نیاز را تهیه کرد . در خیابان ها بعضی از بچه ها گم می شوند ، پیدا می شوند . این خیابان است که جان بعضی از مردم را می گیرد و بعضی را راهی بیمارستان می کند . هنگام قدم زدن در خیابان فکر هر فردی به یک چیزی مشغول است . می توان در خیابان راه رفت و شعر گفت . در خیابان بعضی ها آرامش دارند . کسی که با یکی از اعضای خانواده اش جر و بحث کند می تواند در خیابان راه برود و فکر کند .

خیابان تصادفات زیادی دارد . خیابان ایستادن دارد .



سنیه مهر پانزده ساله





به کسی فکر کنم که نیست



دوست دارم کنار پنجره بایستم .

و به خیابان تاریک شب نگاه کنم .

به آدم ها و ماشین ها

داخل ماشین ها کسی را ببینم که هست

اما نباید می بود

به کسی فکر کنم که نیست اما باید بود



سنیه مهر پانزده ساله





کنار هم بودن





دوست داشتن

زندگی نیست

کنار هم بودن نیست

به یاد بودن است

به فکر بودن است



سنیه مهر پانزده ساله



پنجره را باز می کنم





در پشت پنجره چیزهای زیادی است مثل غم شادی عشق آدم ها حیوانات شهرها تولد یک بچه گریه

اگر پنجره را باز کنم چه اتفاقی می افتد خانه مهربانی دوستان قهر آشتی عروسی مغازه ها شهرها

پنجره ها را باز می کنم تا آینده را ببینم پنجره خانه مان را باز می کنم درخت را می بینم صدای بازی بچه ها مغازه ها حرف زدن خانه داری خیاطی مدرسه کلاس ها زیارتگاه

پنجره را دوست دارم وقتی باز می شود نسیم خنکی در خانه می پیچد

پرندگان خوش آواز دوستان خوبم

در پشت پنجره ها آدم هایی هستند که صلح دوستی و عشق را می دانند در پشت پنجره چیزهایی ست که ما تصورش را نمی کنیم



فاطمه خاکسار سیزده ساله از چاريكار







آدمهایی را که می خندند دوست دارم



هرچیز را بخواهیم می توانیم در زندگی دوست داشته باشیم من پدر و مادرم را خیلی دوست دارم حتی حیوانات هم می توا نند بعضی از چیز ها را مثل انسان دوست داشته باشند دوست داشتن به معنای لطافت است مثلا من یک دفتر خاطرات دارم آن دفتر خاطرات را خیلی دوست دارم چون دست خط دوستانم در آن دفتر است آدم هایی را که می خندند دوست دارم آدم هایی را که خوشحال هستند دوست دارم در دل من همه مردم دوست داشتنی هستند من از خیلی کلاس ها خوشم می آید و آن کلاس ها را دوست دارم من حتی نوشتن را دوست دارم من دیکته در کلاس را دوست دارم



فریبا خالقی یازده ساله از ولايت تخار









اگر آزاد نبودند هیچوقت پرواز را نمی آموختند



ای کاش پرنده ای بودم . پرنده ای که نه می دونه کینه چیه . نه می دونه نفرت چیه ، نه می دونه که مرز چیه . مرزهایی که بین انسان ها بیگانگی به وجود آوردند .

مرزهایی که باعث جدایی ما انسان ها می شوند . مرزهایی که باعث قتل عام یک عده انسان بی گناه می شوند . کسانی که مرزها را به وجود آوردند از نظر من

ذره ای هم وجدان نداشتند که بین انسان ها تفرقه به وجود آوردند . اما این پرنده ها که همیشه در حال پرواز هستند هیچ وقت در این اندیشه نیستند که اینجا مرز است . رد شدن من از اینجا جرم محسوب می شود . نه ، آنها هیچ وقت چنین فکر مزخرفی نمی کنند . آنها آزاد هستند . اگر آزاد نبودند هیچ وقت پرواز را نمی آموختند .



ماریا مهر هفده ساله ازکابل





روزی برای من



روزی ست که من از ایران خارج بشوم ، همانطور که موقعی که می خواستیم بیییم و من خوشحال بودم . ـن روزها روزهای خیلی خوبی بود .چون می خواستیم بیاییم ایران و من خیلی خوشحال بودم به خاطر اینکه به ایران می آمدم و اینجا خیلی اتحساس راحتی می کردم .

ولی حالا روز من روزی ست که از ایران بروم ...........بروم.......... بروم............ آره ..........بروم ولی ای کاشس حالا عم مثل آن روزها بود

ای کاش توقع ها انقدر زیاد نمی شد ... ای کاش من انقئر متوقع نبودم . دلم می خواهد وقتی که بر می گردم خیلی چیزها را بلد باشم و داشته باشم . ولی ای کاش می شد که همه مردمان کشورم حسرت یاد گیری را می خوردند تا پول و مقام ولی باز هم من می خواهم که به آن روز برسم .

اشکالی ندارد می روم ، روز من روزی ست که کشورم را لمس کنم.

البته همه ی روزها برایم روز است ولی خوب بعضی دیگر برایم خیلی روز است . مثل همانی که گفتم یا روزی

که من مدرک مترجمی بگیرم ...روزهای خاص من زیاده ...دیگه ولش کن بهرام ... ولش کن .... ولش کن ... ولش کن



ماریا مهر هفده ساله از کابل





یه خونه در آخر دنیا

جایی که من می روم یه خونه س در آخر دنیا . خونه ای که نه خیلی بزرگ است و نه خیلی کوچیک . جایی است که بتونم در ان برای یه مدتی استراحت کنم . البته اگه بذارن .

خونه ای که کنارم یه دختر کوچولوی ناز و یه پسر کوچولوی ناز خواهد بود . خونه ای که طوری اداره ش می کنم که محبت هیچوقت از اون قهر نکنه و هیچکس احساس نکنه که بهش کم لطفی می شه و محبت رو اونطور که می خواهد نمی بینه . نه !

جایی که من می رم خیلی زیباست . زیبا بوجود میاد و زیبا هم از میان خواهد رفت و چیزهای زیبایی هم از خود بجا خواهد گذاشت .

اگه دیروز برایم مهم بود که کجا باید بروم ، و کجا نباید بروم . ولی امروز و الان دیگه مهم نیست . چونکه می فهمم دست خودمه . می تونم اونطور که می خوام بسازمش . با کمک و یاری کسی .

جایی که من می روم ، جایی که خواهم رفت هیچ کینه و کدورتی وجود ندارد ، هیچ جنگ و دعوایی نیست آنجا .نمی دونم شاید وجود داشته باشه و لی خوب من این را تصور نمی کنم ، اگر هم تصور کردم یا وجود داشت سعی می کنم که کم کم از بین ببرمش . ولی حالا چی ؟

غرورم اجازه نمی ده که این کارو بکنم ... نمی ذاره اون محبتی رو که ازش حرف می زنم انجام بدم ، چون دیگران هم در مقابل من همونطور خودخواه هستند .

یه روزی به همونجا که رسیدم به غرورم غلبه می کنم

دیگه برام مهم نیست جایی که قراره برم . حتما باید کشوری باشه که می خواستم و یا کشور خودم ، چونکه اول باید ایمانم رو محکم و قوی کنم . بعد می گم جایی که من می رم چطوریه ؟

البته این خیلی خوب معلومه که آخرش به کجا خواهم رفت . به یه جای خیلی تنگ و تاریک . شاید بعد یه خورده بزرگ و روشن هم بشه ولی خوب خداوند خیلی بخشنده و مهربونه .



ماریا مهر هفده ساله از کابل





تنهایی



"" يا حق ""

ببين بهرام آره من خيلی دوست دارم که تنها باشم ،

اما چطوری ؟ من دوست دارم که اتاقم ، وسايل زندگی و بقيه ی چيزهايی که مربوط به يک فرد می شود تنها باشد . و با کسی مشترک نباشد . ولی در يک سری از کارهای ديگر که خارج از خانه انجام می شود تنها نباشم . که البته قبلا می گفتم که در همه ی چيزهايم تنها باشم . ولی حالا که فکر می کنم می بينم که نمی شود امکان ندارد .

بهرام شما همه ی چيزها فکر می کنم که در مورد تنهايی گفتی . و چيز خيلی زيادی برای گفتن نمانده چونکه اگر بگويم تکراری می شود .

خب من که تنها باشم اکثر کارهای شخصی خود را خيلی راحت و بدون هيچ مداخله ای می توانم انجام دهم . فکرم بيشتر کار می کند حواسم جمع است . در خودم فرو می روم .

بعضی وقت ها که خيلی خودم را دور از خانواده می گيرم . بعد مامانم می گويد که چرا از پيش ما فرار می کنی . مخصوصا وقتی که بابام از سر کار می آيد وقتی در اتاق می نشيند و من آنجا باشم . بلند می شم و به جای ديگر می روم . و بغد مامانم می گويد که از باباش فرار می کند .

در صورتی که اين طوری نيست و به خاطر اين است که راحت نيستم . حالا اين راحتی از هر لحاظی می شه گفت است . مثلا يکی اينکه راحت نمی توانم بشينم و ...

ولی تنهايی در بيرون از خانه را دوست ندارم .





ماريا مهر هفده ساله از کابل





زیبایی واقعی همیشه در قلب آدمها وجود دارد



اگر ظاهر کسی زيبا بود و هست . به نظر من اون زيبايی واقعی را ندارد .

زيبايی واقعی هميشه در قلب آدم ها وجود دارد .

و يه زيبايی ديگر را طبيعت دارد . هميشه زيبايی در ساده گی است .

نه با آرايش . که اين آرايش است که همه ی آدم ها گرفتارش شدند . چه بخوان و چه نخوان کم پيدا می شه کسی که به زيبايی ظاهری نگاه نکنه به ته نگاه کنه .

خانه ی کودک هر چند که ظاهر خيلی زيبايی ندارد . ولی واقعا زيباست . از آن مدرسه هايی که در و ديوار خوشگل و قشنگ دارند با نقاشی های قشنگ . و همچنين آن مهد کودک هايی که چه نقاشی های قشنگی دارند چه ميز و نيمکت های شيکی . ولی خب هيچ وقت به همه ی آدم ها به يک چشم نگاه نمی کنند . ولی خانه ی کودک نه زيباترين مکان در جنوب کشور ايران .

آدم ها بايد بيشتر به زيبايی هايی نگاه کنند از همان اول زيبا به وجود اومده . نه که خودمان با دستان مان زيبايش کنيم . بحر حال زيبايی را همه خيلی دوست دارند .



ماريا مهر هفده ساله از کابل







سوالهای فراوان





آری

من توپ را گرد می بینم

با تمام چیزهایی که رویش وجود دارد .

زنده ، مرده ، خواب ، بیدار ، خوب ، بد ، گرسنه ، سیر ، رنجور ، بی خیال .

بی تردید هیچ کس روی این توپ گرد پیدا نمی شوند که شباهتی به هم داشته باشند ، تفاهم داشته باشند . در گوشه بسیار بسیار کوچک این توپ عظیم الجثه دختری زندگی می کند . دختری که عاشق است ، عاشق سرسخت . آرزو دارد ، آرزوهای فراوان . سوال دارد ، سوال های فراوان و بزرگ که شاید بزرگیش اندازه همین توپ گرد باشد ، شاید هم نه . او هر روز نظاره گر آدم های بسیار زیادی است . آدم های بزرگ با هزارها گرفتاری و اما آدم های کوچک که برعکس آدم های بزرگ هیچ گرفتاری ندارند .

واقعا این طور است ؟

نه ، آنها هم گرفتار هستند پس هیچ وقت نباید به ظاهر آدم های کوچک بنگریم .

جسمشان کوچک است اما قلبشان بزرگ ، روحشان بزرگ ، گرفتاری هایشان بزرگ تر از بزرگترها . گاهی اوقات نگاه هایشان خیلی معصومانست گاهی اوقات خیلی شاد .

و اما این دختر اکثر این آدم های کوچک را در مکانی که با کلمه خ آغاز می شود و با کلمه ک به اتمام می رسد که در گوشه ای از این توپ بزرگ قرار دارد می بیند و با آنها آشنا می شود . از آنها درس می آموزد و با بودن در کنار آنها بهتر با پدیده های اطرافش آشنا می شود . ولی آنها زندگی را فقط همین می دانند . خوردن ، خوابیدن کار کردن ، زور دیدن ....

آنها نمی دانند که حقشان چطور دارد پایمال می شود ، آنها در اندیشه نجات خود از این مخمصه نیستند .

آنها نمی توانند روی آدم های نابکار را کم کنند . واقعا فکر نمی کنم .

در میان این آدم های کوچک حداقل یکی دو نفر شاید پیدا شود که نه تنها از حق خود بلکه از تمامی آنها دفاع می کند . فردا از آن آدم های کوچک است . ای کاش می توانستم بر فراز آسمان ها به پرواز دربیایم ، ای کاش می توانستم سایر توپ های گرد را با تمامی چیزهای جورواجور این توپ مقایسه کنم ، ای کاش من یک توپ گرد نبودم با این حال من این توپ گرد را با تمامی مشکلاتش دوست دارم چون زندگی من و امثال من با وجود این توپ گرد آغاز شده و با وجود آن هم به پایان خواهد رسید . اما کسی چه می داند که چه آثاری از آن باقی خواهد ماند ؟!

جواب این سوال را فقط یکی می داند . کسی که نامش روی قلبم قید شده است .

راستی ..... نظر شما در مورد این دو عنوان چیه

توپ گرد و آدم های کوچک

آدم های کوچک و توپ گرد



ماریا مهر هفده ساله



هانس خودش هم بچه ی کار بود



روز دوشنبه .............. بعد از اینکه از مدرسه تعطیل شدیم طبق معمول رفتیم خانه کودک شوش . وقتی که وارد کارگاه معرق شدیم دو سه تا از بچه ها آنجا بودند . به ما گفتند که مبارک باشد ، مبارک باشد . شیرینی می خواهیم برنده شده اید . من که از قضیه با خبر بودم گفتم که آرزو و زهره برنده شده اند چرا ما شیرینی بدهیم . درواقع این ما هم بودیم که برنده شدیم ولی خوب برای حالگیری می گفتیم که این دو تا برنده شدند . به هرحال افتخارش به ما هم می رسد بعد منتظر ماندیم که مربی نشریه مان بیاید . به خاطر اینکه مثل همیشه دوشنبه ها ساعت دو کلاس داشتیم و همچنین قرار بود که ساعت دو نیم تا چهار همان روز برویم خانه هنرمندان . به خاطر

اینکه دویستمین سالگرد تولد نویسنده بزرگ و مشهور دانمارکی هانس کریستین اندرسن بود . اتفاقا قضیه برنده شدن ما هم در همین مورد بود . خوب بعد مربیمان آمد و کلاس برگزار شد که موضوع بحثمان درباره بهار بود که کلی چیزها در مورد بهار مطرح شد . بعد موقع رفتن شد مربیمان یعنی آقای رحیمی آمد ما را صدا زد از کارگاه و گفت بیایید ماشین منتظر است بعد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم تا رسیدیم به مقصد . آنجا که رسیدیم پر از آدم بود . خیلی زیاد بودند شاید هزار نفر شاید هم بیشتر که عده ای از آنها مثل ما برنده شده بودند . این شلوغی و برنده شدن هم به خاطر همین سالگردی بود که ابتدای نوشته گفتم . مسابقه ای هم که برای بزرگداشت این نویسنده گذاشته بودند خیلی پرطرفدار بود و خیلی ها شرکت کرده بودند . در این مسابقه بچه ها و بزرگترها همه و همه از جاهای مختلف مثل مدرسه ، انجمن ها و ... شرکت کرده بودند . درواقع شرکت کنندگان همه شان از کسانی بودند که خیلی وضع مالیشان خوب بود . به قولی همه شان بالاشهری و ثروتمند بودند ، شاید هم واسطه دار ، شاید هم نه ! مهم نیست ! در بین اینها فقط ما بودیم که پایین شهری بودیم . ما هم که فقط شش نفر بودیم . این مسابقه برای همه بود . این که چرا فقط از فقیران یا نه اصلا کسانی که وضعشان خوب نیست فقط شش نفر شرکت کرده اند ، خدا می داند .

من که خیلی دوست داشتم بچه های کار و خیابان بیشتر از اینها در این مسابقه شرکت می کردند چونکه هانس خودش هم بچه کار بود .

وقتی که جایزه ها را می دادند اسم هرکسی را که می خواندند آن بچه هایی که می آمدند برای گرفتن جایزه از کسانی بودند که از لحاظ اقتصادی ، اجتماعی موقعیت خیلی خوبی داشتند و دارند . همینطور که حالا بچه های کار و خیابان مثل این بچه ها راحت نیستند در دوران هانس هم همینطوری بود . شاید هم یک روز این بچه ها هم که همش درحال کار کردن مثل هانس بعد از دویست یا سیصد سال معروف شوند . وقتی که دیگر در این دنیا نیستند . هانس وقتی که زنده بود هیچ کس با این شخصیت نمی شناختش . این حالا است که بعد از دویست سال به عنوان یک نویسنده بزرگ و مشهور دویستمین سالگرد تولدش را جشن می گیرند و به خاطرش جایزه می گذارند . چقدر خوب می شود وقتی که کسی مثل هانس چنین شخصیتی پیدا می کند در همان دوران زنده بودنش سالگرد تولد بگیرند ، نه که به عنوان یک آدم فقیر بهش نگاه کنند . همانطور که گفتم هانس هم بچه کار بود ، پس چقدر خوب می شد که بچه های کار زیادی در سالگرد تولدش شرکت می کردند ، شاید اینجوری بیشتر روحش آرامش می گرفت . همه چیز برای آن بالایی هاست . همه چیز را از پایینی ها گرفته اند . زندگی شان ، درسشان ، شرکت کردن در اینجور مراسم ، خدایا واقعا برای همه این بچه های رنج دیده ، درد کشیده چه پاداشی گذاشته ای . آیا می خواهی همه بچه ها را یک روز مثل هانس مشهور کنی یا اینکه نه ، یکی دوتایشان را . چون در دوران هانس ، فقط این هانس نبود که بچه کار بود . حتما خیلی از بچه های دیگر هم بودند . فقط بخت به یک سری شان رو می کند .





ماریا مهر هفده ساله





نمی دانم که پدر و مادرم را چقدر دوست دارم



سلام بهرام

یک سری از چیزها را دوست ندارم بنویسم . مثلا همین موضوعی را که پیشنهاد دادی . چونکه هروقت احساس می کنم چیزی را خیلی دوست دارم بعد یک سری چیزهای منفی در آن می بینم که دیگر نمی توانم با تمام وجودم دوستش داشته باشم .

حتی نمی دانم که پدر و مادرم را چقدر دوست دارم و چه طوری . همین طور بقیه .

همیشه در فکر این هستم که مثلا در آینده چه رشته ای انتخاب کنم . هیچ وقت نتوانستم یکی را انتخاب کنم . در واقع آنچیزی که در دلم هست که یک آدم چطور باشد

که من خیلی دوستش داشته باشم مطمئنم که هیچ وقت پیدا نمی شود و نیست و وجود ندارد . همین طور اشیا

ولی خوب اینطوری دوست دارم خیلی ها را . بچه ها را ، آزادی را ، امنیت را ، کشورم را ، خانواده ام را ، خانه کودک را و .... ماریا را هم دوست دارم . حتی این آدم را هم زیاد نه





ماریا مهر هفده ساله





راههای کابل و قندهار



من خیابان های زیادی دیدم . خیلی از چیزها را هم در خیابان ها دیده ام . اما یک خیابان خیلی برایم ترسناک بود . تقریبا در این خیابان بیست و چهارساعت تمام راه رفتیم . وقتی راهی سفر به ایران بودیم ، دقیقا بین راه های کابل و قندهار بود . خیابان های خیلی بدی بود . به خاطر اینکه ماشین ما وقتی در این خیابان راه می رفت یکبار بالا می رفت و یکبار هم پایین می آمد . شاید این یک خیابان نبود بلکه یک دشت بود با کوهپایه های کوتاه و بلند که مردم آن را راه رفت و آمد خود قرار داده بودند .

خیابان ها همه شان یکجور نیست .

خیابانی است که فقط خاک است که وقتی ماشین ها از روی آن رد می شود گرد و خاک خیلی زیاد راه می اندازد و تمام سرنشینان آن و ماشین و عابران آن خیابان به سرفه می انداختند .

خیابان های دیگری هم هستند که قشنگ است . مثلا شهرداری آن را آسفالت کرده است و ماشین ها خیلی راحت از آن خیابان ها رفت و آمد می کنند .

خیابان هایی هم هست که در هوا قرار دارد .

خیابان هایی که در هوا قرار دارند خیلی راه رفتن روی آن زیباست وقتی که ماشین بالا می رود و به روی آن که می رسد

از آن بالا می توان تمام منظره های زیبا را تماشا کرد .

از آن بالا ماشین های پایین را خیلی کوچک می بینیم . آدم ها را کوچک می بینیم . کوه هایی را که قله های آن هنوز زیر برف قرار دارد را می بینیم . ساختمان های بلند را بهتر نشان مان می دهد .

جاهای سرسبز مانند پارک ها ، آبشارها ، درختان ، همه و همه را می توانیم از آن بالا ببینیم .

درخیابان ها بچه های خیلی زیادی را می بینیم که آدامس ، شکلات ، فال و .... می فروشند . در خیابان ها تصادفات یک سری از این آدم ها در گوشه ای از خیابان افتاده اند که خمارند و جان می کنند .

د رخیابان ستون های برق قرار دارد . بالای خیابان ها پل های عابر پیاده قرار دارد

ماریا مهر هفده ساله

.







مهاجرت



پنجره ، پنجره ای که هرچیزی که پشتش وجود دارد . از هر دو طرف هم داخل و هم بیرون . داخل جایی که یک خورده دلگرفته است اما بیرون نه ، برعکس خیلی هم خوب و دلباز است . وقتی که از بیرون ، از پنجره به داخل نگاه کنیم همه چیزهای شخصی را می بینیم . چه می دانم ، ظرف ها ، تلویزیون ، فرش ، سقف ، دیوار دیوارهایی که روی آنها هرچیزی ممکن است چسبانده باشند . مثل پوسترهای هنرپیشه ها ، قاب های نقاشی شده یا اینکه عکس های خودشان را قاب کرده اند و روی دیوار زده اند یا اینکه لوح تقدیرهای خودشان را زده اند . کلیدهای برق روی دیوار . همه چیز . آره همانطور که گفتم داخل پنجره چیزهای شخصی وجود دارد که فقط اعضای آن خانواده می توانند از آن همه وسایل استفاده کنند ولی بقیه نه . اما بیرون پنجره نه ، برعکس . هرچیزی که وجود دارد مال همه است . کوچه ، کوچه ای که همه جور آدم در آن رفت و آمد می کنند ، همه جور خانه در آن وجود دارد با شکل و شمایل مختلف و رنگارنگ . درخت های سرسبز . بعضی وقت ها از کوچه به خیابان راه پیدا می کنیم . خیابانی که هرچه ماشین و موتور است در خیابان می بینیم و چه اتفاق هایی که در خیابان نمی افتد که ما وقتی از پنجره نگاه می کنیم در طبقه بالا می رویم و از پنجره های بالا نگاه می کنیم این اتفاق ها را می بینیم . از پنجره می شود آسمان آبی را با خورشید سوزان و ابرهایی که به شکل های مختلف است مثل پنبه و ..... را تماشا کرد . پرنده ها را که بر فراز آسمان ها درحال پرواز هستند مخصوصا موقع هایی که مهاجرت می کنند چقدر زیباست و شب ها از پشت پنجره آسمان را سیاه می بینیم ، سیاه اما روشن . مثل روز . با وجود آن ماه و ستارگانی که در آن بالا برق می زنند ، آدم یک لحظه احساس می کند که میان آن همه ستارگان پر نور و درخشان خودش هم مثل ستاره ای می درخشد و بقیه آدم ها از پشت پنجره ها نگاهش می کنند .



ماریا مهر هفده ساله خانه آرزوها



خانه جاییست برای همه خستگی ها می شود در خانه به آرامش رسید شاید برای همه نه ولی برای من آرامش بخش است اگر همین خانه نبود شاید روزی هزاربار آرزوی مرگ می کردم شاید هم نه . من یکی که هروقت یک یا دو ساعت از خانه و خانواده ام دور می شوم احساس دلتنگی می کنم دوست دارم هرچه زودتر به خانه ام بروم چون می دانم یکی یا بلکه چند نفر هستند که انتظارم را می کشند خانه ما به نظر خودم که خیلی خوب است خانه آرزوهایم است می دانم در آن خانه به آرزوهایم می رسم



منیره احمدی هفده ساله ازهرات







حق دوست داشتن





به نظر من دوست داشتن برای بعضی ها وسیله است که از آن برای سرگرمی و سرکار گذاشتن آدم ها استفاده می کنند به نظر من هرکسی حق دوست داشتن را دارد حق محبت کردن عشق ورزیدن . پس چرا این حق را بعضی از آدم ها می گیرند شاید واقعا احساس دوست داشتن را درک نمی کنند شاید تا به حال دوستی نداشته اند که بفهمند و درکش کنند من خودم دوست داشتن را خیلی دوست دارم هروقت به جایی می روم و با کسی آشنا می شوم دوست دارم با او زود دوست شوم مثل همین خانه کودک شوش روز اول که پا به خانه کودک گذاشتم هیچ کس را نمی شناختم خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک روز ماریا را دیدم از دیدن ماریا خیلی خوشحال شدم چون ماریا را از قبل می شناختم دیگر روزها برایم تکراری نبود چون دوست خوبی مثل ماریا پیدا کرده بودم هرروز یک دوست جدید پیدا می کردم تا اینکه با معلم ها آشنا شدم هر روز با یک معلم خوب آشنا شدم احساس خیلی خوبی داشتم چون دیگر احساس غریبی نمی کردم تا اینکه به خاطر یک سری از مشکلات خانواده ام تصمیم گرفتند بعد از چند سال به کشورمان برگردیم من از این خبر هم خیلی خوشحال بودم و هم ناراحت خوشحالیم به این خاطر بود که بعد از چند سال می توانستم به کشورمان بروم و ناراحتیم به خاطر این بود که از دوستان و معلمان و به خصوص از خانه کودک باید جدا می شدم چون واقعا دوری از دوستان برایم سخت است و نمی دانم چطور باید دوری آنها را تحمل کنم





منیره احمدی هفده ساله













این زندگی شماست یا من





من دختری به نام ناهید هستم که درحال حاضر در تهران زندگی می کنم من می خواهم بگویم که قبلا چطور دختری بودم و حالا چطور هستم من دیروز خودم را درک نمی کردم دیروز زود عصبانی می شدم فریادهای زیادی می کشیدم از خودم رنج می بردم چون زندگی کردن را درک نمی کردم اجازه می دادم که هرکس هرچه دلش می خواهد به من بگوید به جز گریه کردن کاری بلد نبودم اما امروز که به کلاس نشریه آمدم فهمیدم زندگی یعنی چه و ما برای چه باید زندگی کنیم الان خیلی عوض شدم می توانم راحت تر حرف هایم را به دیگران بزنم سعی می کنم آنطور که دوست دارم باشم نه آنطور که دیگران دوست دارند من همیشه از زخم زبان فامیل رنج می برم ولی اجازه ندارم به آنها بگویم این زندگی شماست یا من اگر زندگی من است پس بگذارید خودم تصمیم بگیرم

من عاشق کتاب هستم دوست دارم کتاب های رمان بخوانم چون رمان ها زندگی عاشقانه را بیان می کنند از آدم هایی که مثل نویده آدم را از دوست داشتن و عاشق بودن منع می کنند بدم می آید دوست دارم عاشق چیزی یا کسی باشم هیچ وقت از طرف خانواده ام تشویق به زندگی کردن نشده ام خانواده ام فکر می کنند باید مثل قدیم زندگی کرد اما حالا روش زندگی فرق کرده اما چه فایده که خانواده ام حرف های خودشان را تکرار می کنند من تصمیم گرفتم که تا آنجا که امکان دارد خودم را اصلاح کنم و معنی دوست داشتن و عاشق شدن و زندگی کردن را بفهمم من عاشق پدر و مادرم هستم دوست دارم در آینده بتوانم آنطور که یاد گرفتم زندگی کنم از آدم های خودخواه بیزارم از زندگی دیروزم خیلی تجربه دارم دارم سعی می کنم اخلاقم را عوض کنم از آدم هایی که ا زفرهنگ خود بی اطلاعند بدم می آید دوست دارم درون و بیرون آدم ها یکی باشد . هیچ وقت دروغ نگویم در آخر دوست دارم یک روز از زندگی خود را با بهترین مرد روی زمین بگذرانم من دوست دارم وقتی غمگین هستم سعی کنم لبخند بر لب هایم نقش ببندد



ناهیداحمدی هفده ساله از پروان





پرنده هایی هستند که هر وقت دلشان بگیرد آواز می خوانند







از پشت پنجره می توانم فردایم را روشنتر و بهتر ببینم می خواهم زندگی را آسان تر و بانشاط تر و آرام تر ببینم از پشت پنجره دوست دارم آسمان را و آدم هایی را که منتظرند تا فردای خود را حس کنم ببینم پشت پنجره چیزهای مهمی ست که آدم ها باید آنها را حس کنند پشت پنجره پرنده هایی هستند که هروقت دلشان بگیرد آواز می خوانند پشت پنجره مرا به یاد روزهای کودکیم می اندازد روزهایی که نمی توانم آنها را ببینم اما حالا می توانم آنها را تصور کنم وقتی به پشت پنجره نگاه می کنم به فکر فرو می روم چرا انسان نباید از روزهایی که در پیش دارد خبر داشته باشد اما مطمئنم خدای بزرگ خودش بهتر از ما خبر دارد هروقت به پشت پنجره نگاه می کنم دلم آرام می گیرد پنجره یعنی آرامش



ناهید احمدی هفده ساله













از تنهایی می ترسم



تنهایی فقط زیبنده کردگار است اوست که تنهای تنهاست تنهایی یعنی شکست یعنی پایان راه آدم وقتی احساس یاس و ناامیدی می کند تنهاست تنهایی خوب است ولی نه همیشه نه همه جا بیشتر وقت ها آدم نیاز به همصحبت دارد نمی تواند تنها بماند من فکر می کنم که تنهایی چیز خوبیست ولی به وقتش بعضی اوقات در تنهایی آدم به خیلی چیزها فکر می کند تنهایی باعث می شود که آدم درست فکر کند من دوست دارم که وقتی دلم می گیرد تنها باشم وقتی آدم در جمع باشد شاید فکر کند که تنهاست من در یک خانواده پرجمعیت زندگی می کنم و باز هم احساس می کنم که تنها هستم من تنهایی را دوست دارم ولی از تنهایی می ترسم تنهایی برازنده آدم ها نیست تنهایی فقط برای خالق یکتاست او که نه شریک و نه همتا ندارد و تنها به فکر تنهایان است و به آنها رسیدگی می کند



نسرین عباسی هفده ساله ازهرات













این پنجره خالی نیست





پشت این پنجره ای که ما همه فکرمی کنیم یک چهارچوب بیخود است پشت این چهارچوب بیخود یک عالمه راز و زندگی هست که ما آنها را نه می بینیم نه حس می کنیم پشت این پنجره بچه هایی هستند که دارند زیر نور خورشید کار می کنند پشت این پنجره یک عالم غم و شادیست پنجره یعنی زندگی ما آدم ها که پر از پستی و بلندیست پشت این پنجره که ما می بینیم پر حرف هاییست برای ما که از آن بی خبریم پشت این پنجره آدم هایی را می بینیم که ماشین موبایل همه چیز دارند هیچ

توجهی هم به آن بچه ای که دارد کار می کند و زحمت می کشد ندارند پشت این پنجره زنانی را می بینیم که به خاطر اینکه شوهرشان معتاد است دارند کار می کنند تا که بچه هایشان گرسنه نمانند این پنجره خالی نیست



نسرین عباسی هفده ساله





خانه را دوست دارم





همه ی آدم ها یک خانه دارند و هرجای دنیا که باشند در آرزوی برگشتن به خانه شان هستند هر چند که آن خانه عالی و خوب نباشد ولی در آن احساس آرامش می کنند . خانه پناهگاه آدم هاست هر طور که بخواهند حرف می زنند ، راه می روند ، می خندند و گریه می کنند .

دیوارهای خانه رازهایی در خودشان نگه می دارند که هیچ کس از آنها با خبر نمی شود . اشک هایی که نیمه شب پنهانی از روی گونه ی آدم ها روی بالشت می ریزد . فقط این خانه است که می شنود و می فهمد که غصه های چه کسی است که آب می شود . در اصل خانه زنده است و شاهد همه غم ها و شادی های ماست . خانه را دوست می دارم هرچند که هر سال عوض می شود . ولی همه خانه ها آشنا هستند .. پایان





آرزو احمدی شانزده ساله ازهرات









شاید من گمشده ای دارم



خیابان مثل مغازه ایست که هرجور چیزی در آن پیدا می شود . خیابان راه آدم هاست که هرکسی به یک راه می رود . نمی دانم چرا هروقت اسم جاده به زبانم می آید یاد انتظار می افتم . انتظاری که خیلی خوشایند نیست . شاید من گمشده ای دارم که به انتظار نشستم . خیابان پر از سر و صداهای مختلف است . صدای ماشین ها ، صدای راننده ها و صدای بچه هایی که داد می زنند آدامس ، سیگار و ...

این صداها خسته و خشمناکند . شلوغی خیابان آدم را وادار به فکر کردن می کند که آدم از خودش بپرسد این مردم یا این آدم ها چه مشکلی دارند . آیا ناراحتند آیا خوشحالند آیا خواسته ای دارند . هرشب که می خواهم بخوابم به فکر اینم که آیا فردا آن ایستگاه همیشگی آن آقایی که هر روز از او بلیط می خرم دوباه می بینمشان یا نه آیا می دانید صدای بوق ماشین ها چه معنی دارد آیا می دانید زندگی در خیابان چه سختی هایی دارد وقتی آدم دلگیر می شه دوست داره یه جاده یا یه خیابون باشه که تا انتهاش قدم بزنه و زیر لب حرف بزنه و با جاده یا خیابون درد و دل کنه این خیلی زیباست

پایان

آرزو احمدی شانزده ساله





آهنگ های غمناک



روز دوشنبه روز بسیار عالیی بود . من از صدای آن آقا و گیتارش لذت بردم . هرچند که یاد غم و غصه هایم افتادم ولی باز خوب بود . خوشبحاله اون آقا که هروقت دلش بگیرد می تواند آهنگ های غمناک بزند و بغض خودش را بترکاند . زندگی مانند ساز می ماند که گاهی شاد می شود و گاهی غمناک . خوب این یعنی زندگی . کاشکی تارهای این گیتار زندگی کنده شود تا همه از این دنیا و زندگی در آن راحت شوند . شاید این حرف من بی انصافی باشد ولی خوب زندگی خیلی با آدم ها بازی می کند و آن ها را دست می اندازد .



پایان

آرزو احمدی . شانزده ساله







دلتنگی

برای چه کسی باید بنویسم . برای چه کاری برای آدمهایی که فقط خودشونو می بینند و فکر میکنند زندگی یعنی آبرو پول مقام ، شاد نبودن فقط باید تلاش کنی همیشه همین و می گن خیلی ناراحتم برای اینکه نمی تونم مثل بچه گیام خودمو به در و دیوار بزنم . چرا دنیای قشنگ بچه ها رو فراموش می کنیم ؟ و به دنیایی می ریم که صفایی نداره ؟ پر دروغگویی و کینه و نفرته ؟ به دنیایی که انتهایی نداره . دعوای بچه ها مثل چوب کبریتی روشن می شه و با یک فوت هم خاموش می شه

اما دعوای بزرگا اینطوری نیست . اونا آتش فشان به راه می ندازن که اگه میلیونها بچه جمع بشن و با هم فوت کنن خاموش نمی شه . پایان ... این نوشته برای رفع دلتنگی بود



آرزو احمدی شانزده ساله از هرات . خرداد 1384











کاروان قاصدک



زندگی یه چرخ رنگیه که هر بار به یه رنگ در می یاد و این بار رنگ رفتن شده . چرخ زندگی خیلی سنگینه و نمی شه به آسونی جا به جاش کرد .

برای روزهایی که با هم بودیم باید بخندم یا که غمگین باشم . چه چیزی باعث می شه تا خاطره ها زنده بشن ، نگاه کردن کلاس ها یا که یادآوری قشنگ ترین روزهایی که داشتیم . بهترین جمله برای رفع دلتنگی چیه . به یادتون هستم یا که امیدوارم ببینمتون . شاید هر دو جمله . فکر نمی کنم که پنجره دوستی هامون بسته بشه . آرزومی کنم

که افغانستان کاروان قاصدک داشته باشه تا هر روز قاصدکی برای شما بفرستم و شما نامه ای . امیدوارم باز دور هم جمع بشیم و کلاس نشریه تشکیل بدیم و شما برای ما شعر بخونید .

مثل همیشه پایان .

آرزو احمدی شانزده ساله











پنجره نگاهم کن





انتهای دنیا کجاست . کجا می شه عشق و پیدا کرد . معنی دوست داشتن و کی می دونه . کی می گه دوست داشتن آرامشه پس چرا عاشق جایی بند نمی شه . چرا شب

نمی خوابه ، چرا به جایی خیره می شه . چشمای غم آلودی داره چرا . می دونی ، به خاطر اینکه آرامش نداره . در می گه برو ، پنجره می گه نگاه کن ، زندگی

می گه سختی ها رو تحمل کن . آدما می گن فراموشش کن . خودم چی می گم ، می گم در، بیرونم کن ، پنجره نگاهم کن ، زندگی فراموشم کن . می گم آدما فکر کنید تا

به آرامش برسید . تو این چند روز تجربه های عالی و خوبی کسب کردم . به خصوص حرفای خانم اصفهانی که عالی بودند . پایان . این برای پر شدن آخر صفحه

. پایان

آرزو احمدی شانزده ساله







نامه ها







نامه یک ....







به نام خداوند مهربان برای خانه ی کودک



با عرض سلام خدمت مربیان خانه کودک . امیدوارم حالتان خوب باشد.سلام خیلی گرم برای تمام دوستانم.امیدوارم که حالتان خوب باشددلم برای همه ی شما خیلی خیلی تنگ شده ، دوست داشتم یک لحظه چشمامو ببندم و پیش شما باشمولی نمی شه شب سه شنبه تا جایی که می تونستم گریه کردم دلم خیلی گرفته دوست داشتم با یکی از شماها درد دل می کردم .

یادمه که آقای رحیمی گفتند : تو ایرانی هستی یا که افغانی ؟ خوب من گفتم افغانی . حالا حرفم این نیست حالا می گم ایرانی ایرانیم چون تمام فکرم ایران و شماهایید .

راهی برای دلتنگی هام پیدا نکردم . کاشکی می شد سر کلاس آقای رحیمی بودمو در مورد دلتنگی حرف می زدیم.بچه ها قدر این کلاس رو بدونیدو احترام بیشتری به آقای رحیمی بذارید . امیدوارم که هر جا که هستید خوش و شاد باشید چون من شاد یا که خوش نیستم منظورم این نیست که اینجا بده . من نمی تونم خودمو یا دلم رو راضی کنم .

آقای رحیمی شما چطورید ؟ خوب هستید؟ .بیشتر با بچه ها باشید و سر و صدا نکنید باشه ؟ مراقب خودتون باشید . هوای نسرین رو داشته باشید . اگه شد تماس می گیرم حالا که خبر جدیدی نشده ولی قرار شده که درسمو ادامه بدم . همین روزا می رم دنبالش . خوب منیره هم سلام می رسونه خدا کنه که شما هم فکر من باشید .من هر شب ماه رو نگاه می کنم و به یاد شماها می افتم و گریه می کنم . خوب فکر می کنم نامه طولانی شد .و همه ی شما رو بخدا می سپارم .





این نامه اوایل مرداد ماه 84 بدست من رسید







نامه دو .........



صفحه اول



نبودن تو مرگ نیست

زندگی هم نیست

چاشنی هر عشقی جداییه

رسیدن معنایی نداره

عشق واقعی مرواریدیه که در صدف حسرت پنهان شده

و در دریای نفرت آدما ریخته شده

نسرین جان این نوشته ها رو خودم از دل خودم نوشتم چون خیلی تنهام ، ذهنم یک کمی به کار افتاده خوب می شم خوب خداحافظ ...





صفحه دوم



بنام خداوند مهربان آرزو

کنار درختی خشک و بی روح نشسته ام

نسیمی سرد با صدای آهسته می وزد

سکوت عجیبی همه جا را گرفته

صدا میاد صدای خش خش برگها نکنه تویی؟

نه تو نیستی ! یه غریبه داره میاد

خدایا من تنم داره می لرزه نکنه نوشته هامو پاره کنه ، سکوتم و برای همیشه بشکنه

صدا قطع شد فکر می کنم باد بودهمون نسیمی که گفتم . یادته ؟



برای تو نسرین جان و زهره ی عزیز و تمام بچه ها ، بگو برام نامه بنویسند شماره تلفنی که دادم صبح تا 12 ظهر زنگ بزنید ..خوشحال می شم .پایان







نامه ی شماره دو و سه اواخر شهریور ماه در خانه كودك شوش به دستم رسید) )







نامه سه ......







صفحه اول





(به امید دیدار)

بنام خدایی که من و تو رو آفریده ببخشید که بد خط شد ، عجله داشتم



سلام نسرین جان ، حالت چطوره امیدوارم که بزودی ببینمت اینجا جات خالیه .خیلی خیلی دلم برات تنگ شده

گفته بودی ازین جا برات بگم خیلی عالیه دیگه دل تنگ نیستم فقط یاد تو و بچه ها مرا آزار می دهد .

یه خبر خوب !

از طرف نلویزیون هرات در خواست کردند تا مجری بشم من هم خیلی خوشحال شدم . دیگه وقت ندارم برات بنویسم چون زندایی داره می ره

به بچه سلام برسون . اینجا لازم نیست که دیگه ایرانی حرف بزنیم . نسرین زود بیا اگه دیر کنی همه درا بسته می شن . نگی نگفتم ؟

هر چه زودرتر بیایید بهتر است . صبر می کنم تا تو بیای و با هم بریم مدرسه . از سال دیگه با شه ؟

خیلی دوستت دارم عزیزم .









صفحه دوم



آرزو چاکر شما

سلام خیلی گرم و با طراوت من را به خانواده ی عزیزت برسان ، امیدوارم که حالشان خوب باشد . سلام مخصوص من را به خانم کریمی و بقیه برسان . دلم برای همه ی شما تنگ شده . نسرین جان اگه دیر بیایی دیگه نمی تونی برای اینده ت کاری بکنی . باور کن اینجا شهری رویایی است اینجا آدم به آرامش می رسد . فکر نکنی دروغ می گم ما توی یه موسسه کار می کنیم ، یه جا هم تو فنی و حرفه ای . مثل خانه کودک ولی یه فرقی می کنه . فرقش اینه که اینجا مال ماست. دیگه لازم نیست از دوری اون رنج ببریم . خوب خیلی دوست دارم برات بنویسم .

دیگه نمی خوام شماره ی کد پستی بدی چون می خوام تو بیای نه به خاطر من . به خاطر آینده ی خودت بیا . خواهش می کنم نذار دیر بشه . خداحافظ .دوستت دارم.





آرزو احمدی شانزده ساله از هرات







نامه چهار .....





به نام آنکه جمیل است و دوستدار جمال

سلام آرزو جان ... یک راست می روم سراغ دفتری که یادگاری برایت داده بودم که هر چه دوست داری توی آن بنویسی .خیلی بریام مهم است که وقتی من یا نسرین یا آقای رحیمی یا هر دوست دیگرت یا یک همصحبت که وقتی دلت تنگ است با او درد دل کنی نیست .سراغ آن دفتر بروی و همه ی درد دل هایت را توی آن بنویسی ، چون برای خودم هم همینطوری است .

و.قتی تنها و دل گرفته ام تنها چیزی که به سراغش می روی دفتر و مداد و خودکاری برای نوشتن است . امیدوارم تو هم همین کار را بکنی چون می دانم که به چنین چیزی نیاز داری . حالا از اینجا برایت می گویم .

خود درست نمی دانم اما قرار است سال بعد ما هم بیاییم خیلی خوشحالم که دوباره بر می گردم ... دعا کن که زودتر برگردم .خوشحالم که می توانم و دوستان دیگرم را ببینم .

چند روز است که ما به یک موسسه ای می رویم و در آنجا کامپیوتر و زبان یاد می گیریم .امسال مدرسه نرفتم چون باید به انجا می رفتیم تا این مدت حداقل زبان و کامپیوتر را یاد بگیرم چون آنجا خیلی بدرد می خورد . آرزوی عزیز نامه هایت رسید .من و آقای رحیمی و بچه های دیگر خیلی خوشحال شدیم و موضوع کلاس نامه ای به آرزو شد .

همه برایت نامه نوشتند . اینکه گفته بودی ؟انجا جایم خالی است .خوب در هر صورت ما هم می آییم و برای جمله ات که گفتی حرفی ندارم ....شعر هایت را خواندم خیلی خوب بود اما بهترش کن چون می دانم بهتر از این می نویسی . سلام من را هم به منیره جان بی معرفت برسان ....به امید دیدار خدا نگه دار



زهره ظریفی ولایت گلبهار ایالت کاپیسا



(این نامه اواخر شهریور ماه از خانه کودک برای آرزو احمدی در هرات فرستاده شد)