Soudabeh Ashrafi's Blog وبلاگ سودابه اشرفی

۴/۳۱/۱۳۸۸

A Sunny Place

تکه ی آفتابی

یاسوناری کواباتا


در پاییز بیست و چهار سالگی ام بود که دختری را در هتلی کنار ساحل دریا ملاقات کردم. این آغاز عشق بود.
دخترک ناگهان سرش را بلند کرد و صورتش را در آستین کیمونویش پنهان کرد. حالت او که دیدم با خود فکر کردم حتمن همان رفتار بد از من سر زده است. خجالت زده قیافه ی ناراحتی به خود گرفتم و گفتم:
"به شما زل زده ام، نه؟"
"بله... اما موضوع این نیست."
صدایش آرام و لحنش مهربان بود. خیالم راحت شد.
"شما را ناراحت می کند، مگرنه؟"
"نه، عیبی ندارد. واقعن می گویم عیبی ندارد."
آستینش را پایین آورد. حالت چهره اش نشان می داد خیلی سعی می کند که بگذارد صورتش دیده شود. روی گرداندم و به اقیانوس نگاه کردم.
عادت قدیمی بدی داشتم. به هرکس که کنارم بود خیره می شدم. بارها سعی کردم آن را ترک کنم اما خیلی سخت بود. بسیار رنج آور بود که به صورت اطرافیانم نگاه نکنم. با این حال هربار که متوجه این حالت ناخوشایندم بود به شدت از خودم بدم می آمد.
شاید این عادت از زمانی شروع شده بود که بچه بودم. و به دلیل از دست دادن پدر و مادر و خانه و زندگی ام مجبور شده بودم در خانه ی دیگران زندگی کنم و تمام وقتم صرف نگاه کردن و خواندن صورت دیگران می شد. با خودم فکر کردم شاید به خاطر داشتن آن نوع زندگی این طور بار آمده ام. مواقعی پیش آمد که سعی کردم بفهمم بلاخره این عادت از کجا آمده است. آیا از دیگران، زمانی که با آن ها زندگی می کردم یا قبل از آن، وقتی که در خانه ی خودمان بودم. اما هیچ وقت چیزی به یادم نیامد که این موضوع را برایم روشن کند.
همان طور که از صورت دخترک روی بر می گرداندم متوجه تکه ی روشنی روی شن های ساحل شدم که آفتاب پاییزی روی آن پخش شده بود. آن تکه ی آفتابی خاطره ای قدیمی و دفن شده را برایم زنده کرد. بعد از این که پدر و مادرم مردند ده سال با پدربزرگم در دهکده ای زندگی می کردم. او سال ها در یک اتاق، و در جایی مخصوص و همیشگی در حالی که یک منقل ذغالی جلو پاهایش بود رو به شرق می نشست. گاهی اوقات سرش را به طرف جنوب می چرخاند اما به طرف شمال نه. وقتی متوجه این عادت پدربزرگم یعنی چزخاندن سرش فقط به طرف راست شدم خیلی نگران شدم. گاه ساعت ها جلو روی او می نشستم و به صورتش نگاه می کردم و ازخودم می پرسیدم که آیا ممکن است حتا یک بار هم شده سرش را به طرف شمال بچرخاند؟ اما او هر پنج دقیقه یک بار رو به جنوب می کرد درست مثل یک عروسک کوکی. این موضوع غمگینم می کرد. به نظر مرموز می رسید. اما طرف جنوب یک تکه ی آفتابی وجود داشت. برایم جالب بود بدانم آیا ممکن است جنوب نور بیشتری داشته باشد—حتا برای آدمی کور؟
حالا با تماشای ساحل، آن تکه ی آفتابی فراموش شده را دوباره به یاد آورده بودم.
آن روزها اغلب به امید آن که شاید پدربزرگم به شمال نگاه کند به صورت او خیره شده بودم. از آن جا که کور بود چشم هایم را روی صورتش خیره می کردم و همین مساله تبدیل شده بود به این عادت تماشای چهره ی مردم. حالا این را خوب تشخیص می دادم. پس عادت این کار از بچگی و در خانه ی خودمان شروع شده بود نه بنابر انگیزه هایی که بعدها به دست آورده بودم. حالا با این که دلم برای خودم می سوخت احساس آرامش و امنیت هم می کردم. فکر کردن، احساس شعف لذت بخشی به من می داد و این احساس لذت وقتی بیشتر می شد که قلبم برای دخترک می تپید.
او دوباره شروع به حرف زدن کرد. "من دیگه عادت کردم. اما هنوز یه کمی خجالت می کشم."
حرف هایش نشان می داد که باز هم می توانم به صورتش نگاه کنم. حتمن پیش از این با خود فکر کرده بود که آدم بی ادبی هستم. به او نگاه کردم. صورتم روشن تر بود. صورت او گل انداخت و نگاهش را دزدید.
"چهره ام هر روز برایت آشناتر خواهد بود. برای همین نگران نیستم."
مثل بچه ها حرف می زد. لخند زدم. احساس کردم ناگهان یک جور نزدیکی در رابطه ی من و او به وجود آمده. دلم می خواست همان طور که خاطره ی دخترک و پدربزرگم را با خود حمل می کنم بروم روی تکه ی آفتابی ساحل.