جزیره ی ناشناخته
ژوزه ساراماگو
مردی کلون دروازهی قصر پادشاه را کوبيد و گفت قايقی به من بده، قصر پادشاه دروازههای بسياری داشت اما اين يکی مخصوص عريضه دادن بود. از آنجايی که پادشاه تمام مدت برای دريافت پيشکشها (البته متوجهايد پيشکشهايی که به شخص شاه داده میشود) کنار دروازهی ديگر نشسته بود، هرگاه کسی دروازهی مخصوص عريضه را میکوبيد او تظاهر به نشنيدن میکرد، اما به محض اينکه ضربههای کلون برنزی در، نه تنها کرکننده بلکه مفتضح میشد و آرامش همسايهها را بر هم میزد، (مردم زمزمه میکردند، اين ديگر چگونه پادشاهی ست که حتا حاضر نيست در خانهاش را به روی مردم بگشايد) تنها آن موقع بود که او به منشی اولش دستور میداد که برود و ببيند طرف چه میخواهد، البته اين فقط زمانی اتفاق میافتاد که هيچ راهی برای خفه کردن متقاضی نمیماند، سپس، منشی اول، به منشی دوم، و منشی دوم، به منشی سوم و منشی سوم، به معاون اول، و معاون اول، به معاون دوم دستور میداد و اين دستور دادنها تمام روز ادامه پيدا میکرد تا میرسيد به زن خدمتکار که هيچکس را برای ارجاع دستورش نداشت، و تازه زن خدمتکار در را تا نيمه باز میکرد و میپرسيد چه میخواهی، مرد خواستهاش را ابراز میکرد، تقاضای او، همين راه آمده را طی میکرد تا به پادشاه برسد، شاه که چون هميشه مشغول دريافت هدايا بود مدت زيادی طول میداد تا جوابی بدهد، برای او به هيچوجه رضايت و شادی مردمش مطرح نبود، و بلاخره از منشی اولش میخواست که نظر خود را روی کاغذی بنويسد، لازم به گفتن نيست که منشی اول دستور او را به منشی دوم میداد و منشی دوم، به منشی سوم، و بر اين منوال ادامه پيدا میکرد تا برسد به زن خدمتکار که با توجه به حال و حوصلهاش بگويد بله يا خير، با اين حال در مورد مردی که قايق میخواست دقيقاً اين اتفاق نيفتاد. وقتی زن خدمتکار از لای در درخواست مرد را جويا شد، او چون بقيه نگفت شغل، مدال، يا پول، بلکه بر خلاف ديگران درخواست صحبت با پادشاه را کرد. تو به خوبی میدانی که پادشاه دم دروازه نخواهد آمد، تو میدانی که او گرفتار دريافت پيشکشهاست، برو بگو من از اينجا نمیروم تا او بيايد دم در، شخصن، تا بگويم چه میخواهم، بعد همان جا پای چارچوب دراز کشيد و پتويی روی خودش کشيد، حالا هرکس که میخواست بيرون برود يا داخل شود بايد از روی او رد میشد، و اين مشکل بزرگی شده بود، برای اين که يادتان باشد طبق تشريفات دربار هر دفعه فقط تقاضای يکنفر قابل بررسی بود، به اين معنا که تا زمانی که يک نفر دم در منتظر جواب بود هيچکس ديگری نمیتوانست برای تقاضا مراجعه کند. در نگاه اول میتوان گفت اولين کسی که از اين ماجرا نفع میبرد شاه بود، هر چه مدت بيشتری بدون مزاحمت ديگران سر میکرد، پيشکشهای بيشتری را میتوانست دريافت کند و لذت آنها را ببرد، اما، از نقطهنظر ديگری میتوان گفت که شاه واقعاً بازنده بود زيرا وقتی مردم پی ببرند که چقدر بيهوده وقت تلف کردهاند تا جواب درخواستهايشان را بگيرند نتيجهی اعتراضشان میتوانست آرامش اجتماعی را واقعاً به هم بزند و اين باعث میشد به راحتی جريان سيل هدايا و پيشکشها متوقف شود. در اين مورد بخصوص، در نتيجهی بالا و پايين کردن قضيه، بعد از سه روز، شاه به دروازهی درخواستها مراجعه کرد تا ببيند مرد چه میخواهد، اين آدم مشکلآفرينی که نگذاشته بود عريضهاش سير طبيعی خود را طی کند، شاه به زن خدمتکار دستور داد، در را باز کن، کمی يا کاملاً، شاه لحظهای اين پا و آن پا کرد، در واقع نمیخواست خود را زيادی در معرض هوای آلودهی خيابان بگذارد، اما بعد فکر کرد برای مقام شامخ شاهانهاش جلوهی خوبی نخواهد داشت که با فرودست خود از لای در حرف بزند مثل اين که از او میترسد بخصوص در حضور شخصی ديگر که کاملاً شاهد ماجراست، زن خدمتکاری که فوراً خبر را به همه جا خواهد رساند. کاملاً باز کن، مرد متقاضیِ قايق به محض صدای بازشدن دروازه از جايش بلند شد و پتويش را تا زد و منتظر ايستاد.
اين نشانهی آن بود که بلاخره يکنفر به درخواست مرد رسيدگی خواهد کرد و باعث شد همهی جمعيتی که روزها منتطر شده بودند تا نوبتشان فرا رسد و از دست و دلبازی شاه بهره ببرند، به طرف در هجوم آوردند. حضور غير منتظرهی شاه (هرگز چنين اتفاقی در زمان سلطنت او نيفتاده بود) نه تنها شگفتی زيادی ميان منتظران ايجاد کرد بلکه مردمی که در آن طرف خيابان زندگی می کردند نيز يکه خوردند و توجهشان به اين حوادث ناگهانی جلب شد، و از پنجرههای خود سر به تماشا آوردند، تنها کسی که واقعاً تعجب نکرده بود خود مرد بود، حسابهای او درست از آب در آمده بود، که پادشاه حتا اگر سه روز طولش بدهد حتمنً در فکر خواهد بود، اين کيست که با اين سماجت بدون هيچ دليل و منطقی خواهان ديدار او شده است. پادشاه، گرفتار، ميان کنجکاوی مقاومتناپذير خود و ناخوشايندی ديدار آنهمه آدم سه پرسش را يکی بعد از ديگری در برابر مرد نهاد، چه میخواهی، چرا تقاضايت را به روال معمول آن مطرح نکردی، فکر میکنی من کار بهتری ندارم که انجام دهم، اما مرد فقط پاسخ پرسش اول او را داد، به من قايقی بده، شاه آن قدر يکه خورد که زن خدمتکار فورنً صندلیای را که نشمين آن از نی بود و خودش عادت داشت هنگام خياطی روی آن بنشيند، زيرا که در کنار تميزکاری و شستوشوی روزانه مسئول دوخت و دوز و وصلهپينهی خدمتگزاران ديگر قصر هم بود، زير پای شاه گذاشت، پادشاه در حالی که احساس ناجوری از نشستن روی صندلیای که از تاجش کوچکتر بود داشت سعی میکرد جای پاهايش را ميزان کند، اول جمعشان کرد، بعد آويزانشان کرد، مرد صبورانه منتظر سوال بعدی بود و بلاخره شاه وقتی توانست راحتی نسبیای روی صندلی زن خدمتکار بيابد پرسيد، ممکن است بدانم قايق را برای چه میخواهی، برای يافتن جزيرهی ناشناخته چه جزيرهی ناشناخته ای، پادشاه جلو خندهاش را گرفت انگار که با مرد ديوانهای روبهروست که جنون سفرهای دريايی دارد، کسی که حرف حساب سرش نمیشود، مرد دوباره تکرار کرد، جزيزهی ناشناخته، بیمعناست، ديگر هيچ جزيرهی ناشناخته ای وجود ندارد، چه کسی به حضرت عالی گفت که ديگر وجود ندارد، همهی آنها روی نقشهاند، فقط کشفشدهها روی نقشهاند، و اين چه جزيرهی ناشناخته ای ست که میخواهی بروی دنبال کشفش، اگر به شما بگويم که ديگر ناشناخته نخواهد بود، تا به حال شنيدهای کسی حرفی راجع به آن بزند، شاه اين بار خيلی جدی پرسيد، نه، هيچکس، پس چرا اصرار داری که وجود دارد، به سادگی، برای اين که ممکن نيست جزيرهی ناشناخته ای وجود نداشته باشد، و تو آمدهای اينجا که از من تقاضای قايق بکنی، بله، آمدهام که تقاضای يک قايق بکنم، فکر میکنی کی هستی که من بايد به تو قايق بدهم، شما کی هستيد که فکر میکنيد میتوانيد ندهيد، من شاه شاهانم، و همهی قايقهای جهان متعلق به من است، بيش از اين که آنها به تو تعلق داشته باشند تو به آنها تعلق داری، شاه با ناراحتی پرسيد، منظورت چيست، منظورم اين است که بدون آنها تو هيچی، در مقابل، بدون تو آنها هنوز میتوانند روی درياها بلغزند و پيش بروند، طبق دستور من، با ناخداها و ملاحان من، اما من از تو ناخدا و ملاح نمیخواهم، تمام تقاضای من تنها يک قايق است، پس اين جزيرهی ناشناخته ديگر چه صيغهای است، اگر پيدايش کنی، مال من خواهد بود، شما حضرت عالی جزيرهی کشف شده را دوست داريد و آنهايی را که بعداً کشف خواهند شد، شايد اين يکی خودش را به ما نشناساند، پس من هم قايقی به تو نمیدهم، البته که میدهيد، وقتی مردمِ خسته و بیتاب اين بحث و مجادله را شنيدند و کلماتی را که با اعتماد به نفس از دهان مرد خارج میشد تصميم به مداخله به نفع او گرفتند، بيشتر به خاطر خلاصی از دست او و رسيدن نوبت خودشان تا به خاطر همبستگی، پس شروع به فرياد کردند، قايق را به او بده، قايق را به او بده، شاه دهانش را باز کرد تا به خدمتکار دستور دهد که ماموران قصر را برای برقراری نظم خبر کند، اما، ناگهان مردمی که از پنجرههايشان سر برآورده بودند و تا کنون فقط تماشاگر بودند به جمعيت حاضر پيوستند و با آنها فرياد زدند، قايق را به او بده، قايق را به او بده، شاه در عين شگفتزدگی از روبهرو شدن با چنين وضعيتی نگران هدايايی بود که دم دروازهی ديگر از دست میداد، دست راستش را بلند کرد و امر به سکوت داد، قايقی به تو خواهم داد اما تو بايد ملاحان خودت را بيابی، من همهی دريانوردانم را برای جزيرههای کشف شده لازم دارم. سر و صدای شادی مردم کلمات سپاس مرد را در خود خفه کرد، اما از روی حرکتِ لبهايش میتوان حدس زد که فقط ممکن است گفته باشد، سپاس، خدايگان من، نگران نباش، يک کاريش میکنم، اما همه به طور واضح شنيدند که شاه چه گفت، به بارانداز برو و با بندردار صحبت کن، به او بگو من تو را فرستادهام و او وظيفه دارد قايقی به تو بدهد، کارت مرا همراه خود ببر، مرد متقاضی قايق کارت ويزيت را که شامل پيامی بود که شاه زير نام خودش نوشته بود خواند، کلماتی را که شاه با گذاشتن کارت ويزيت روی پشت زن خدمتکار نوشته بود، به حامل اين کارت يک قايق بده، لازم نيست حتماً خيلی بزرگ باشد، اما بايد خوب محکم باشد، تاب تحمل مخاطرات دريا را داشته باشد، نمیخواهم هر اتفاقی که بيفتد روی وجدان من سنگينی کند، اين دفعه وقتی مرد سرش را بالا کرد که شايد سپاسگزاری کند، شاه ديگر رفته بود، و فقط زن خدمتکار آنجا بود و متفکرانه به او زل زده بود، مرد از پهلوی در کنار رفت، نشانهی ديگری برای متقاضيان منتظر که به دروازه مراجعه کنند، شرح اين وضعيت مغشوش که همه سر و دست میشکستند تا اولين نفر باشند چندان ضرورتی ندارد، اما بلاخره دروازه يک بار ديگر بسته شد، منتظران کلونهای برنزی را دوباره کوبيدند تا شايد زن خدمتکار آن را بگشايد، اما او ديگر آنجا نبود، او آنجا را همراه سطل و جارويش به سوی دروازهی ديگر ترک کرده بود، دروازهی تصميمها، که واقعاً از آن استفاده چندانی نمیشود اما وقتی میشود، حتماً مصممانه است، حالا میتوان نگاه متفکرانهی زن به مرد را درک کرد، او تصميصم گرفته است به دنبال مرد برود که به دنبال قايقش به بندر رفته، او به اين نتيجه رسيد که به اندازهی کافی عمرش را وقف خدمتکاری و شستو و ماليدن و گذاشتن و برداشتن در قصر کرده است، حالا زمان آن است که شغلش را عوض کند، شستشو و تميز کردن قايق واقعاً مناسب او بود، حداقل روی دريا هيچوقت آب کم نخواهد آورد، مرد روحش خبر ندارد که، با وجود اين که هنوز شروع به استخدام کارگرانش نکرده به وسيلهی فردی که مسئول تميز کردن قايق خواهد شد تعقيب میشود، اين راهیست که سرنوشت معمولاً جلو پايمان میگذارد، درست پشت سرمان است، دستش را دراز کرده و میخواهد شانهامان را لمس کند در حالی که ما هنوز زير لب با خود زمزمه میکنيم، همه چيز تمام شده، تمام، به هرحال مهم نيست.
بعد از طی راهی طولانی، مرد به بندرگاه رسيد، رفت روی اسکله، سراغ رييس بندرگاه را گرفت و در حينی که منتظر او بود نگاه کرد ببيند کدام يک از قايقهايی که آنجا تلوتلو میخوردند مال اوست، میدانست که بزرگ نخواهد بود، کارت ويزيت پادشاه بخوبی اين را مشخص کرده بود، کشتی بخاری، حمل و نقل، و جنگی نخواهد بود، اما آنقدر کوچک هم نخواهد بود که نتواند شلاق بادها و مشقات دريا را تاب بياورد، پادشاه حواسش جمع بود که قايق امن و قابل دريانوردی باشد، اينها مشخصاً واژههای خود پادشاه بود، قايق پارويی، قايق تفريحی، هرچند که همهی آنها در حد خودشان ايمن باشند اما برای اين منظور ساخته نشدهاند که به دنبال جزاير نامکشوف راهی اقيانوسها بشوند. کمی آنطرفتر، پنهان پشت بشکهها زن خدمتکار به قايقها چشم دوخته بود، در خيال خود، فکر کرد، نه اينکه نظر او به حساب میآمد، حتا هنوز استخدام هم نشده بود، اما فعلاً ببينيم رييس بندرگاه چه میگويد. او آمد، کارت ويزيت را خواند، سر تا پای مرد را برانداز کرد، و همان سوالی را پرسيد که پادشاه نپرسيده بود، آيا دريانوردی میدانی، گواهينامهی ملوانی داری، که مرد جواب داد روی دريا خواهم آموخت. رييس بندرگاه گفت من توصيه نمیکنم، من خودم ناخدای درياها هستم و هرگز الابختکی به دريانوردی نمیروم. پس قايقی به من بده که بتوانم با آن به دريا بروم، نه، آن يکی نه، قايقی که لياقت مرا داشته باشد و من لياقت آن را، مثل دريانوران حرف میزنی، اما دريانورد نيستی، اگر چون آنان حرف میزنم پس حتماً بايد باشم. رييس بندرگاه دوباره کارت پادشاه را خواند، بعد پرسيد، میتوانی به من بگويی برای چه قايق را میخواهی، برای اين که بروم و جزيرهی ناشناخته را بيابم، اما ديگر جزيرهی ناشناخته ای باقی نمانده، اين همان حرفی است که پادشاه زد. او هرچه راجع به دريا میداند از من آموخته، خيلی غريب است که تو مرد دريا به من بگويی جزيرهی ناشناخته ی ديگری باقی نمانده، من مرد خشکیام اما حتا من هم میدانم که هر جزيرهای ناشناخته است تا وقتی که به آن وارد شويم، اما اگر درست متوجه شده باشم تو به جستجوی آنی که هرگز پای کسی به آن نرسيده، بله، اما اين را وقتی خواهم فهميد که به آنجا برسم، اگر برسی، به هرروی، قايقها در راه درهم میشکنند، اگر چنين اتفاقی برای من افتاد تو بايد در تاريخ بنويسی که من به فلان نقطه و بهمان نقطه دست يافتم، آيا منظورت اين است که بهرحال هميشه به يک جايی خواهی رسيد، اگر اين را نمیدانستی به آنچه مینمايی شک میکردم. رييس بندرگاه گفت من قايقی را که نياز داری به تو خواهم داد، کدام يک، قايقی کارکشته، از روزی که جستجو به دنبال جزاير ناشناخته وجود داشته اين قايق هم بوده، کدام يک، در حقيقت، شايد تا به حال خودش هم جزيرهای را يافته باشد، کدام يک، آن يکی. به محض اين که زن خدمتکار نقطهای را ديد که رييس بندرگاه به آن اشاره میکند از پشت بشکهها بيرون آمد و فرياد زد، آن قايق من است، آن قايق من است، بايد ادعای غيرقابل توجيه او را ببخشيد، اشکال اين بود که اين همان قايقی بود که او نيز پسنديده بود. شبيه کشتی است، مرد گفت، کم و بيش همين طور است، رييس بندرگاه گفت، کشتی به دنيا آمده است، بعد چندبار تعمير و تبديل شده تا به اينجا رسيده، اما همچنان کشتی باقی مانده، بله، شخصيت اصلیاش را حفظ کرده، تير و دکل و بادبانهايش را، و اين همانیست که تو برای جستجوی جزيرهی ناشناخته به آن نياز داری. زن خدمتکار ديگر تاب نياورد، تا آنجايی که به من مربوط است، اين قايق مناسب من است، مرد پرسيد، تو کی هستی، مرا به ياد نمیآوری، نه، به ياد نمیآورم، من زن خدمتکار هستم، خدمتکار کجا، خدمتکار قصر، همان زنی که دروازهی عريضهها را به روی تو باز کرد، خود خودش، پس چرا سر جايت خدمتکاری و دربانی نمیکنی، برای اين که درهايی که من میخواستم باز کنم باز شدهاند و برای اين که، از حالا به بعد، من فقط قايقها را تميز میکنم، پس حالا میخواهی به جستجوی جزاير ناشناخته بيايی، من از دروازهی تصميمها از قصر خارج شدم، بنابراين برو نگاهی به کشتی بينداز، بعد از گذشت اين همه زمان حتمنً به يک شستوشوی حسابی نياز دارد، اما مراقب مرغهای دريايی باش، به آنها نمیتوان اطمينان کرد، تو نمیخواهی با من بيايی داخل قايقات را بينی، تو گفتی قايق مال توست، متاسفم، فقط به اين دليل گفتم که دوستش دارم، دوست داشتن احتمالن بهترين روشِ در تعلق گرفتن است، و تعلق گرفتن بدترين نوع دوست داشتن، رييس بندرگاه صحبت آنها را قطع کرد، من بايد کليدها را به صاحب قايق بدهم، کدام يکی از شما مالک آن است، هرچه نظر شما باشد، من اهميتی نمیدهم، آيا قايقها کليد دارند، مرد پرسيد، نه برای داخل شدن، اما قفسهها و کمدهايی هستند، و قفل ميز ناخدا با دفتر يادداشتهای روزانه، من به زن واگذار میکنم، میروم کارگر پيدا کنم، مرد اين را گفت و به راه افتاد.
زن خدمتکار به طرف رييس بندرگاه رفت تا کليدها را بگيرد، بعد رفت که سوار قايق بشود جايی که دو چيز به دردش خورد، يکی جاروی قصر، ديگری اخطاری که در بارهی مرغهای دريايی گرفته بود، تا نيمهی راه بيشتر نرفته بود که روی پل بارانداز موجودات خشمگين با منقارهای گشوده خود را به طرف او پرتاب کردند، گويی که میخواستند همانجا او را تکهتکه کنند، زن سطل را زمين گذاشت، کليد را ميان سينهبندش قرار داد، جای پای خود را روی پل محکم کرد، و جارو را بالای سرش مثل يک شمشير قديمی تکان داد، موفق شد دستهی قاتلين را بترساند. تنها زمانی که کاملن وارد قايق شد توانست خشم مرغان وحشی را درک کند، همه جا پر از آشيانه بود، برخی از آنها رها شده به حال خود، برخی هنوز با تخمی در ميان، و برخی با جوجههای منتظر، با دهانهای باز، برای غذا، بسيار خوب، اما بهرحال بايد از اينجا اسبابکشی کنيد، کشتیای که برای رفتن به اقيانوس و جستوجوی جزيرهی ناشناخته آماده میشود نمیتواند مثل يک مرغدانی باشد، آشيانههای خالی را به دريا ريخت، اما بقيه را فعلن به حال خود گذاشت. بعد آستينهايش را بالا زد و شروع کرد به ساييدن کف قايق. وقتی اين وظيفهی دشوار را به انجام رساند، با احتياط رفت سراغ بادبانها تا ببيند بعد از اين همه زمان که به دريا نرفتهاند و دچار مخاطرات دريا نشدهاند، و در معرض بادهای سخت آن قرار نگرفتهاند، چه حال و روزی دارند، بادبانها عضلات کشتیاند، تنها بايد آنها را در مقابله با طوفانهای دريايی ببينی تا اين را بفهمی اما مثل همهی عضلات ديگر اگر دائمن از آنها استفاده نشود، ضعيف میشوند، شل و ول. و طنابها به مثابه رگ و پی آنها هستند، زن از اين که هنر بادبانی را زود میآموخت شاد بود. برخی از طنابها در حال پوسيدن بود و زن با احتياط روی آنها علامت گذاشت. زيرا نخ و سوزنی که او تا همين ديروز برای وصله کردن جورابهای پيشخدمتها استفاده میکرد قادر به انجام تعمير اين طنابها نبود. بقيهی قفسهها را خالی يافت، اين واقعيت که مقدار باروت در قفسه آنقدر کم بود که آن را ابتدا با فضله موش اشتباه گرفت، زياد دلخورش نکرد. در واقع حداقل در چشم زنی خدمتکار، هيچ قانونی نمیگويد که در پی يافتن جزيرهی ناشناخته ضرورتاً بايد مثل يک سازمان جنگی عمل کرد. چيزی که واقعاً مايهی دلخوریاش شد نه بخاطر خودش که او به ته ماندهی غذا در قصر عادت داشت، اما به خاطر مردی که اين قايق به او واگذار شده بود، کمبود خوراک بود، خورشيد به زودی غروب خواهد کرد، و او با سرو صدا از گرسنگی به خانه باز خواهد گشت، مثل مردان ديگر، گويی فقط آنها هستند که شکمی دارند که بايد سير شود، و اگر ملوان هم استخدام کرده باشد آنها که ديگر اشتهای غول دارند، و بعد، با خود گفت، نمیدانم چه خواهيم کرد.
او نبايد نگران میبود. خورشيد تازه در دل اقيانوس فرو رفته بود که مرد کنار بارانداز نمايان شد، با خود کيسهای حمل میکرد، اما تنها بود و به نظر پريشان میرسيد. زن رفت که کنار پل به انتظارش بايستد. اما قبل از اين که دهانش را باز کند و بپرسد که روز چگونه بر او رفته است، مرد گفت، نگران نباش برای هردويمان به اندازهی کافی غذا آوردهام. پس ملوانها کجايند، همانطور که میبينی هيچ کس نيامده، زن پرسيد حداقل بعضیها گفتند که خواهند آمد، گفتند که جزيرهی ناشناخته ای باقی نمانده، تازه اگر هم مانده باشد آنها حاضر نيستند خانه و کاشانهی راحت و زندگی آسان روی کشتی مسافربری را رها کنند و بروند درگير سفری غير ممکن بشوند، درست مثل اين که دوباره در روزهايی زندگی کنند که دريا تيره و تار بود، تو به آنها چه گفتی، که دريا هميشه تاريک است، از جزيرهی ناشناخته به آنها نگفتی، چطور میتوانم به آنها از جايی بگويم که خودم آن را نمیشناسم، اما يقين داری که وجود دارد، به همان مقدار که يقين دارم دريا تيره و تار است، همين حالا، از اين بالا نگاه کن، آب لاجوردیست و آسمان آتش گرفته، به نظر من اصلن تاريک نمیرسد، اين فقط خيال است، بعضی وقتها به نظر میرسد جزيرهای روی موجها غلت میخورد، اما واقعيت ندارد، بدون ملاح چه خواهی کرد، هنوز نمیدانم، میتوانيم همين جا زندگی کنيم، و من میتوانم کار پيدا کنم، کار شستوشو و تميز کردن قايقهايی که به بندر میآيند، و من، تو هم بايد مهارتهايی داشته باشی، هنری، حرفهای به قول امروزیها، داشتم، دارم، خواهم داشت، اگر لازم باشد. اما من میخواهم جزيرهی ناشاخته را پيدا کنم، میخواهم خودم را روی آن جزيره بشناسم، نمیدانی اگر از خود دور نشوی، هرگز خودت را نخواهی شناخت، فيلسوف دربار، وقتی که بيکار بود، میآمد کنارم مینشست و مرا تماشا میکرد که جورابهای پيشخدمتها را وصله پينه میکنم، و بعضی وقتها فلسفهبافی میکرد، عادت داشت بگويد هرکس خودش يک جزيره است، اما از آنجايی که شامل حال من نمیشد چون زن بودم توجهی به او نمیکردم، تو چه فکر میکنی، تو بايد جزيره را ترک کنی تا جزيره را ببينی، نمیتوانيم خودمان را ببينيم، مگر اينکه از خود رها شويم، منطورت اين است که از خودمان فرار کنيم، نه اينها يکی نيستند، آتش آسمان رو به خاموشی میرفت، آب ناگهان به بنفش گراييد، حالا حتا زن هم نمیتوانست نپذيرد که دريا تيره و تار است. حداقل در برخی از ساعات روز. مرد گفت، بيا فلسفهبافی را برای فيلسوف دربار بگذاريم برای همين به او حقوق میدهند، برويم غذا بخوريم، اما زن نپذيرفت، اول بايد قايقات را وارسی کنی، تو تنها آن را از بيرون ديدهای، تو آن را در چه شرايطی میبينی، خب بعضی از طنابها احتياج به تعمير دارند، به انبار رفتی، آب زيادی در آن جمع شده، کمی آب ته انبار تکان میخورد اما به نظر طبيعی میرسد، برای کشتی خوب است، تو چطور اين چيزها را آموختهای، همين طوری، اما چطور، از همان راهی که تو به رييس بندرگاه گفتی که ملوانی خواهی آموخت، روی دريا، ما هنوز روی دريا نيستيم، روی آب که هستيم، باور من اين است که در کشتيرانی دو معلم واقعی وجود دارد، دريا و خود کشتی، و آسمان، تو آسمان را فراموش میکنی، بله، البته، آسمان، باد، ابرها، آسمان، بله، آسمان.
کمتر از نيم ساعت طول کشيد تا همهی کشتی را بازبينی کنند، کشتی، حتا يک کشتی مبدل شده، طول و عرض زيادی ندارد. دوست داشتنیست، اما اگر نتوانم به اندازهی کافی کارگر بگيرم، بايد برگردم پيش پادشاه و بگويم ديگر کشتی را نمیخواهم، واقعاً که، با اولين مشکلی که سر راحت سبز شد دست و بالت لرزيد، اولين دشواری سه روز انتطار برای شاه بود آن موقع رها نکردم، اگر نتوانيم ملوان پيدا کنيم، آنوقت بايد تنها برويم، تو ديوانهای، دو نفر به تنهايی محال است چنين کشتیای را بتوانند اداره کنند، چرا، من بايد دائمنً کنار سکان باشم، و تو، حتا نمیتوانم شروع به توضيحش بکنم، اين ديوانگیست، خواهيم ديد، حالا برويم غذا بخوريم، رفتند روی عرشه، مرد هنوز معترض بود، و زن کيسه ای را که او آورده بود باز کرد، برشی نان، پنير بز، زيتون و شيشهای شراب. هلال ماه روی دريا بود، سايهی دکلها افتاد روی پاهايشان. زن گفت، کشتی ما واقعاً زيباست، بعد حرفش را تصحيح کرد، منظورم کشتی توست، فکر نمیکنم مدت زيادی مال من باشد، چه آن را به دريا ببری چه نه مال توست، پادشاه آن را به تو بخشيده، بله، اما من از او خواستم آن را به من بدهد تا بروم و جزيرهی ناشناخته را بيابم، همه چيز آنن اتفاق نمیافتد، زمان میبرد، پدربزرگم هميشه میگفت کسی که به دريا میرود بايد روی خشکی آماده شود، و او حتا ملوان هم نبود، بدون ملوان نمیتوانيم جايی برويم، اين را قبلاً گفتی، و ما بايد کشتی را با هزار و يک چيز ديگر که برای چنين سفری نياز داريم راه بيندازيم، با علم به اين موضوع ما نمیدانيم چه پيش خواهد آمد، البته، و بعد بايد برای فرار رسيدن فصل مناسب صبر کنيم، و در حالتی خشکی را ترک کنيم که مردم به استقبالمان آمدهاند، مرا مسخره میکنی، به هيچوجه، من هرگز کسی را که باعث شد من قصر را از دروازهی تصميم ترک کنم مسخره نمیکنم، مرا ببخش، و من هرگز به آنجا بر نمیگردم هر اتفاقی که بيفتد. نور ماه مستقيم افتاده بود روی صورت زن، دوست داشتنیست، واقعاً دوستداشتنیست، مرد فکر کرد، و اينبار منظور کشتی نبود. زن به هيچ چيز فکر نمیکرد، حتمنً بايد همهی فکرهايش را در طول همان سه روزی که دروازه را باز و بسته میکرد تا ببيند مرد هنوز آنجاست يا نه کرده باشد. ذرهای از نان يا پنير يا قطرهای از شراب باقی نماند، هستههای زيتون را به دريا پرتاب کرده بودند، کف قايق به همان تميزی بود که زن تمامش کرده بود، کشتیای بخاری مثل يک حيوان بزرگ دريايی غريد. زن گفت، زمان سفر ما که فرا برسد اين همه سروصدا نخواهيم کرد. با اين که هنوز در بندر بودند با عبور کشتی بخاری آب به درون قايق ريخت، هر دو خنديدند، و بعد سکوت فراگير شد، بعد از مدتی، يکی از آنها پيشنهاد کرد که بهتر است بروند بخوابند، نه اين که واقعنً خواب آلود باشم، و ديگری تاييد کرد، نه، من هم خوابم نمیآيد، سکوت دوباره حاکم شد، ماه برآمد و برآمد، تا اين که زن گفت پايين تختخواب هست، رفتند به بخش زيرين قايق، زن گفت، فردا میبينمت، من از اين راه میروم، و مرد جواب داد، من از اين راه میروم، فردا میبينمت، هيچ کدام اصطلاحات درست را به کار نمیبردند، شايد برای اين که هر دو تازه کار بودند. زن برگشت و گفت، فراموش کردم، و دو شمع از جيب پيشبندش بيرون آورد، اين ها را وقتی تميز میکردم پيدا کردم، اما کبريت ندارم، مرد گفت، من دارم. او شمعها را نگهداشت، در هر دست يکی، مرد کبريت زد، بعد، انگشتهايش را مثل گنبدی دور شمع حلقه کرد، و شمع شعله کشيد، آرام آرام مثل نور ماه، صورت زن را روشن کرد، نيازی نيست بگوييم مرد چه فکرد کرد، دوست داشتنیست، اما زن فکر کرد، او فقط دنبال جزيرهی ناشناخته است، مثال خوبی برای اين که بگوييم آدمها چگونه نگاه ديگری را به غلط تعبير میکنند، بخصوص زمانی که تازه يکديگر را ملاقات کردهاند. زن يکی از شمعها را به او داد، گفت، فردا میبينمت، سپس، خوب بخواب، مرد هم میخواست همين را بگويد تنها به زبانی ديگر، خوابهای شيرين ببين، روی زبانش جاری شد، بعد از مدتی وقتی روی تخت خود دراز کشيده است حتماً واژههای بهتری به مغزش خطور خواهد کرد، دلچسبتر، واژههايی که وقتی مردی با زنی تنها میشود بر زبانش جاری میگردد. با خود فکر کرد شايد به خواب رفته باشد، آيا مدت زيادی طول کشيده تا به خواب برود، بعد تصور کرد که دنبال زن میگردد و نمیتواند او را بيابد، که هردوی آنها در يک کشتی بزرگ گم شدهاند، خواب مثل يک شعبدهباز ماهر است، اندازهی چيزها را تغيير میدهد، فاصلهی آنها را، مردم را از هم دور میکند يا بهم میرساند، به هم میرساندشان اما آنها به سختی يکديگر را میبينند، زن با کمی فاصله از او به خواب رفته است اما مرد قادر به دستيابی به او نيست، با اين حال آسان است که از بندر به عزيمت رسيد.
زن برای مرد آرزوی خوابهای شيرين کرد، اما خودش تمام شب رويا ديد. خواب ديد که کشتی روی درياست، با سه بادبان که باد در آنها افتاده است، روی امواج پيش میرود، در حينی که او کشتی را هدايت میکند، و کارگران در سايه استراحت میکنند او نمیتوانست بفهمد اين ملوانان آنجا چه میکنند، آنها که جواب رد داده بودند، شايد از کارشان پشيمان شدهاند، حيواناتی را هم ديد که روی کشتی ولو بودند، اردک، خرگوش، مرغ، حيوانات اهلی که دانه بر میچيدند و سبزيجاتی را میخورند که ملوانان به سوی آنها میانداختند. به ياد نمیآورد او آنها را روی کشتی آورده باشد، اما گويی امری طبيعی به نظر میرسيد، اگر جزيرهی ناشناخته را پيدا میکرد و معلوم میشد که جزيرهای متروک است، معمولاً در گذشته اين طور بوده است، بهتر بود که جانب احتياط را بگيرند، و ما بخوبی میدانيم که باز کردن در لانهی خرگوش و بلند کردن او با گوشهايش هميشه آسانتر است تا دنبال او گذاشتن روی تپه و ماهور. از ته انبار میتوانست صدای شيههی اسبها را بشنود، ماغ کشيدن گاوها، فرياد الاغها، صدای حيوانات اصطبل سلطنتی که وجودشان برای کشيدن بار بسيار حياتی بود، آنها آنجا چه میکردند، چگونه ممکن بود اين همه را در کشتیای به آن کوچکی جای داد، آنهم وقتی که به اندازهی کافی جا برای انسان وجود نداشت. ناگهان بادی وزيدن گرفت، بادبان اصلی به پيچ وتاب در آمد، و پشت سر چيزی بود که او تاکنون متوجه آن نشده بود، گروهی زن، چه کسانی بودند، حتا بدون شمارش، تعدادشان به زيادی ملوانها بود، همگی مشغول وظايف زنانه، هنوز زمان آن نرسيده بود که شغلهای ديگری برای خود بيابند، اين مسلمنً روياست، هيچ کس در زندگی واقعی اين گونه سفر نکرده است. مرد سکاندار، با نگاه پی زن خدمتکار گشت، او را نيافت، شايد روی تختش دراز کشيده و خستگی ساييدن کف قايق را از تن به در میکند، اما او خود را فريب میداد، زيرا که بخوبی میداند، اما نمیداند که چهطور میداند، که، در آخرين لحظه، زن تصميم گرفت با او همسفر نشود، که او روی پل پريد، فرياد زنان، خداحافظ، خداحافظ، زيرا که تو تنها در پی يافتن جزيرهی ناشناخته هستی، من میروم، اين حقيقت نداشت، هماکنون چشمهای او پی زن میگردند اما او را نمیيابند. در آن لحظه، ابرها آسمان را فرا گرفتند و باران گرفت، و، گياهان زيادی از کيسههای خاکی که در کنار حصار کشتی چيده شده بود سر برآورد، آوردن آنها به اين دليل نبود که در جزيرهی ناشناخته خاک به اندازهی کافی نبود، به اين خاطر بود که میتوان در وقت صرفهجويی کرد، روزی که برسيم تنها کار لازم اين است که درختان ميوه را پيوند بزنيم، دانههای رسيدهی کشتزارک گندم را در بياوريم، و باغچهها را با غنچهها تزيين کنيم. ناخدا از ملوانان در حال استراحت میپرسد، آيا هنوز جزيرهای متروک میبينند، و آنها میگويند هيچ جزيرهای نمیبينند، متروک يا غير متروک، اما در اين فکرند که در اولين خشکی پياده شوند، فقط کافی است که بندری برای لنگر انداختن داشته باشد، ميکدهای برای نوشيدن و تختی برای خوابيدن، اينجا، با اين همه آدمی که در هم میلولند جايی برای آن وجود ندارد، پس جزيرهی ناشناخته چه میشود، ناخدا پرسيد، وجود ندارد، مگر فقط در خيال تو، جغرافياشناسان پادشاه رفتند روی همهی نقشهها نگاه کردند و اعلام کردند، سالهاست که ديگر جزيرهی ناشناخته ای وجود ندارد، پس شما بايد در شهر میمانديد به جای اين که در سفر من تاخير ايجاد کنيد، ما دنبال جای بهتری برای زندگی میگشتيم، و تصميم گرفتيم از اين فرصت استفاده کنيم، شما ملوان نيستيد، هيچوقت نبودهايم، من به تنهايی نخواهم توانست اين کشتی را هدايت کنم، قبل از اين که از پادشاه اين درخواست را بکنی بايد فکرش را میکردی، دريا به تو ملوانی نخواهد آموخت. سکاندار از دور جزيرهای ديد و سعی کرد که از آن بگذرد و تظاهر کند سرابی بيش نبوده، تصويری که در فضا از آن سوی جهان آمده، اما مردانی که هرگز ملوان نبودند معترض شدند، آنها میخواستند در آن خشکی پياده شوند، اين جزيره روی نقشه را ببين، فرياد زدند، اگر ما را به آنجا نبری میکشيمات. سپس کشتی به خودی خود به سوی خشکی چرخيد، وارد بندر شد و لنگر انداخت، مرد گفت، میتوانيد برويد، همهی آنها فورن پياده شدند، اول زنها و بعد مردها، اما تنها نرفتند، اردکها، خرگوشها، مرغها را هم با خود بردند، همينطور، الاغها، اسبها و حتا پرندگان دريايی هم پر زدند و رفتند، يکی بعد از ديگری، کشتی را پشت سر گذاشتند، جوجههايشان را به منقار گرفتند، چيزی که قبلاً ديده نشده بود، اما برای هرچيز يک اولين بار وجود دارد. مردی که فرمان کشتی را در دست داشت، اين خروج جمعی را در سکوت تماشا کرد، هيچ راهی برای متوقف کردن آنها وجود نداشت، حداقل درختان را برای او گذاشتند، گندمها و گلها، و گياه و سبزیهايی که از تير و دکل کشتی بالا رفته بودند را هم. در گير و دار ترک کشتی کيسههای خاک از هم شکافت و خاک کف کشتی را فرا گرفت، خاک خوب شخم زده با کمی بارانِ دوباره، میتوانست به مزرعهای تبديل شود، از زمانی که اين سفر آغاز شده ما نديدهايم که سکاندار غذايی بخورد، حتمنً بايد به اين خاطر باشد که او دارد خواب میبيند و اگر در روياهايش خواب کمی نان و سيب را ببيند بيش از يک کذب محض نخواهد بود. ريشههای درختان دور کشتی را فرا میگيرند، چيزی نخواهد گذشت که بادبانهای برافراشته مورد نياز قرار بگيرند کافیست که باد در تاج درختان بپيچد و کشتی سفرش را به سوی سرنوشت آغاز کند. اين جنگل است که روی موجها میچرخد و میرود، کجا، چگونه، کسی نمیداند، پرندهها شروع به خواندن میکنند بايد جايی پنهان بوده باشند و يکباره تصميم گرفته باشند که در روشنايی حضور بیابند، شايد به خاطر اين که گندمزارها رسيدهاند و زمانِ دروست. سپس مرد سکان کشتی را قفل کرد و با داسی در دست به مزرعه رفت، چند خوشه را درو کرده بود که سايهای کنار سايهاش ديد. در آغوش يکديگر بيدار شدند، تختخوابها و تنها يکی. آنگونه که جهتهاشان ديگر مشخص نبود، سپس به محض اين که خورشيد برآمد مرد و زن رفتند که بدنهی کشتی را رنگ بزنند، و نامی را که هنوز نداشت روی آن بنويسند، نزديکیها نيمروز بلاخره جزيرهی ناناشناخته در جذر و مد دريا سفر را، در جستجوی خود آغاز کرد.
ژوزه ساراماگو
مردی کلون دروازهی قصر پادشاه را کوبيد و گفت قايقی به من بده، قصر پادشاه دروازههای بسياری داشت اما اين يکی مخصوص عريضه دادن بود. از آنجايی که پادشاه تمام مدت برای دريافت پيشکشها (البته متوجهايد پيشکشهايی که به شخص شاه داده میشود) کنار دروازهی ديگر نشسته بود، هرگاه کسی دروازهی مخصوص عريضه را میکوبيد او تظاهر به نشنيدن میکرد، اما به محض اينکه ضربههای کلون برنزی در، نه تنها کرکننده بلکه مفتضح میشد و آرامش همسايهها را بر هم میزد، (مردم زمزمه میکردند، اين ديگر چگونه پادشاهی ست که حتا حاضر نيست در خانهاش را به روی مردم بگشايد) تنها آن موقع بود که او به منشی اولش دستور میداد که برود و ببيند طرف چه میخواهد، البته اين فقط زمانی اتفاق میافتاد که هيچ راهی برای خفه کردن متقاضی نمیماند، سپس، منشی اول، به منشی دوم، و منشی دوم، به منشی سوم و منشی سوم، به معاون اول، و معاون اول، به معاون دوم دستور میداد و اين دستور دادنها تمام روز ادامه پيدا میکرد تا میرسيد به زن خدمتکار که هيچکس را برای ارجاع دستورش نداشت، و تازه زن خدمتکار در را تا نيمه باز میکرد و میپرسيد چه میخواهی، مرد خواستهاش را ابراز میکرد، تقاضای او، همين راه آمده را طی میکرد تا به پادشاه برسد، شاه که چون هميشه مشغول دريافت هدايا بود مدت زيادی طول میداد تا جوابی بدهد، برای او به هيچوجه رضايت و شادی مردمش مطرح نبود، و بلاخره از منشی اولش میخواست که نظر خود را روی کاغذی بنويسد، لازم به گفتن نيست که منشی اول دستور او را به منشی دوم میداد و منشی دوم، به منشی سوم، و بر اين منوال ادامه پيدا میکرد تا برسد به زن خدمتکار که با توجه به حال و حوصلهاش بگويد بله يا خير، با اين حال در مورد مردی که قايق میخواست دقيقاً اين اتفاق نيفتاد. وقتی زن خدمتکار از لای در درخواست مرد را جويا شد، او چون بقيه نگفت شغل، مدال، يا پول، بلکه بر خلاف ديگران درخواست صحبت با پادشاه را کرد. تو به خوبی میدانی که پادشاه دم دروازه نخواهد آمد، تو میدانی که او گرفتار دريافت پيشکشهاست، برو بگو من از اينجا نمیروم تا او بيايد دم در، شخصن، تا بگويم چه میخواهم، بعد همان جا پای چارچوب دراز کشيد و پتويی روی خودش کشيد، حالا هرکس که میخواست بيرون برود يا داخل شود بايد از روی او رد میشد، و اين مشکل بزرگی شده بود، برای اين که يادتان باشد طبق تشريفات دربار هر دفعه فقط تقاضای يکنفر قابل بررسی بود، به اين معنا که تا زمانی که يک نفر دم در منتظر جواب بود هيچکس ديگری نمیتوانست برای تقاضا مراجعه کند. در نگاه اول میتوان گفت اولين کسی که از اين ماجرا نفع میبرد شاه بود، هر چه مدت بيشتری بدون مزاحمت ديگران سر میکرد، پيشکشهای بيشتری را میتوانست دريافت کند و لذت آنها را ببرد، اما، از نقطهنظر ديگری میتوان گفت که شاه واقعاً بازنده بود زيرا وقتی مردم پی ببرند که چقدر بيهوده وقت تلف کردهاند تا جواب درخواستهايشان را بگيرند نتيجهی اعتراضشان میتوانست آرامش اجتماعی را واقعاً به هم بزند و اين باعث میشد به راحتی جريان سيل هدايا و پيشکشها متوقف شود. در اين مورد بخصوص، در نتيجهی بالا و پايين کردن قضيه، بعد از سه روز، شاه به دروازهی درخواستها مراجعه کرد تا ببيند مرد چه میخواهد، اين آدم مشکلآفرينی که نگذاشته بود عريضهاش سير طبيعی خود را طی کند، شاه به زن خدمتکار دستور داد، در را باز کن، کمی يا کاملاً، شاه لحظهای اين پا و آن پا کرد، در واقع نمیخواست خود را زيادی در معرض هوای آلودهی خيابان بگذارد، اما بعد فکر کرد برای مقام شامخ شاهانهاش جلوهی خوبی نخواهد داشت که با فرودست خود از لای در حرف بزند مثل اين که از او میترسد بخصوص در حضور شخصی ديگر که کاملاً شاهد ماجراست، زن خدمتکاری که فوراً خبر را به همه جا خواهد رساند. کاملاً باز کن، مرد متقاضیِ قايق به محض صدای بازشدن دروازه از جايش بلند شد و پتويش را تا زد و منتظر ايستاد.
اين نشانهی آن بود که بلاخره يکنفر به درخواست مرد رسيدگی خواهد کرد و باعث شد همهی جمعيتی که روزها منتطر شده بودند تا نوبتشان فرا رسد و از دست و دلبازی شاه بهره ببرند، به طرف در هجوم آوردند. حضور غير منتظرهی شاه (هرگز چنين اتفاقی در زمان سلطنت او نيفتاده بود) نه تنها شگفتی زيادی ميان منتظران ايجاد کرد بلکه مردمی که در آن طرف خيابان زندگی می کردند نيز يکه خوردند و توجهشان به اين حوادث ناگهانی جلب شد، و از پنجرههای خود سر به تماشا آوردند، تنها کسی که واقعاً تعجب نکرده بود خود مرد بود، حسابهای او درست از آب در آمده بود، که پادشاه حتا اگر سه روز طولش بدهد حتمنً در فکر خواهد بود، اين کيست که با اين سماجت بدون هيچ دليل و منطقی خواهان ديدار او شده است. پادشاه، گرفتار، ميان کنجکاوی مقاومتناپذير خود و ناخوشايندی ديدار آنهمه آدم سه پرسش را يکی بعد از ديگری در برابر مرد نهاد، چه میخواهی، چرا تقاضايت را به روال معمول آن مطرح نکردی، فکر میکنی من کار بهتری ندارم که انجام دهم، اما مرد فقط پاسخ پرسش اول او را داد، به من قايقی بده، شاه آن قدر يکه خورد که زن خدمتکار فورنً صندلیای را که نشمين آن از نی بود و خودش عادت داشت هنگام خياطی روی آن بنشيند، زيرا که در کنار تميزکاری و شستوشوی روزانه مسئول دوخت و دوز و وصلهپينهی خدمتگزاران ديگر قصر هم بود، زير پای شاه گذاشت، پادشاه در حالی که احساس ناجوری از نشستن روی صندلیای که از تاجش کوچکتر بود داشت سعی میکرد جای پاهايش را ميزان کند، اول جمعشان کرد، بعد آويزانشان کرد، مرد صبورانه منتظر سوال بعدی بود و بلاخره شاه وقتی توانست راحتی نسبیای روی صندلی زن خدمتکار بيابد پرسيد، ممکن است بدانم قايق را برای چه میخواهی، برای يافتن جزيرهی ناشناخته چه جزيرهی ناشناخته ای، پادشاه جلو خندهاش را گرفت انگار که با مرد ديوانهای روبهروست که جنون سفرهای دريايی دارد، کسی که حرف حساب سرش نمیشود، مرد دوباره تکرار کرد، جزيزهی ناشناخته، بیمعناست، ديگر هيچ جزيرهی ناشناخته ای وجود ندارد، چه کسی به حضرت عالی گفت که ديگر وجود ندارد، همهی آنها روی نقشهاند، فقط کشفشدهها روی نقشهاند، و اين چه جزيرهی ناشناخته ای ست که میخواهی بروی دنبال کشفش، اگر به شما بگويم که ديگر ناشناخته نخواهد بود، تا به حال شنيدهای کسی حرفی راجع به آن بزند، شاه اين بار خيلی جدی پرسيد، نه، هيچکس، پس چرا اصرار داری که وجود دارد، به سادگی، برای اين که ممکن نيست جزيرهی ناشناخته ای وجود نداشته باشد، و تو آمدهای اينجا که از من تقاضای قايق بکنی، بله، آمدهام که تقاضای يک قايق بکنم، فکر میکنی کی هستی که من بايد به تو قايق بدهم، شما کی هستيد که فکر میکنيد میتوانيد ندهيد، من شاه شاهانم، و همهی قايقهای جهان متعلق به من است، بيش از اين که آنها به تو تعلق داشته باشند تو به آنها تعلق داری، شاه با ناراحتی پرسيد، منظورت چيست، منظورم اين است که بدون آنها تو هيچی، در مقابل، بدون تو آنها هنوز میتوانند روی درياها بلغزند و پيش بروند، طبق دستور من، با ناخداها و ملاحان من، اما من از تو ناخدا و ملاح نمیخواهم، تمام تقاضای من تنها يک قايق است، پس اين جزيرهی ناشناخته ديگر چه صيغهای است، اگر پيدايش کنی، مال من خواهد بود، شما حضرت عالی جزيرهی کشف شده را دوست داريد و آنهايی را که بعداً کشف خواهند شد، شايد اين يکی خودش را به ما نشناساند، پس من هم قايقی به تو نمیدهم، البته که میدهيد، وقتی مردمِ خسته و بیتاب اين بحث و مجادله را شنيدند و کلماتی را که با اعتماد به نفس از دهان مرد خارج میشد تصميم به مداخله به نفع او گرفتند، بيشتر به خاطر خلاصی از دست او و رسيدن نوبت خودشان تا به خاطر همبستگی، پس شروع به فرياد کردند، قايق را به او بده، قايق را به او بده، شاه دهانش را باز کرد تا به خدمتکار دستور دهد که ماموران قصر را برای برقراری نظم خبر کند، اما، ناگهان مردمی که از پنجرههايشان سر برآورده بودند و تا کنون فقط تماشاگر بودند به جمعيت حاضر پيوستند و با آنها فرياد زدند، قايق را به او بده، قايق را به او بده، شاه در عين شگفتزدگی از روبهرو شدن با چنين وضعيتی نگران هدايايی بود که دم دروازهی ديگر از دست میداد، دست راستش را بلند کرد و امر به سکوت داد، قايقی به تو خواهم داد اما تو بايد ملاحان خودت را بيابی، من همهی دريانوردانم را برای جزيرههای کشف شده لازم دارم. سر و صدای شادی مردم کلمات سپاس مرد را در خود خفه کرد، اما از روی حرکتِ لبهايش میتوان حدس زد که فقط ممکن است گفته باشد، سپاس، خدايگان من، نگران نباش، يک کاريش میکنم، اما همه به طور واضح شنيدند که شاه چه گفت، به بارانداز برو و با بندردار صحبت کن، به او بگو من تو را فرستادهام و او وظيفه دارد قايقی به تو بدهد، کارت مرا همراه خود ببر، مرد متقاضی قايق کارت ويزيت را که شامل پيامی بود که شاه زير نام خودش نوشته بود خواند، کلماتی را که شاه با گذاشتن کارت ويزيت روی پشت زن خدمتکار نوشته بود، به حامل اين کارت يک قايق بده، لازم نيست حتماً خيلی بزرگ باشد، اما بايد خوب محکم باشد، تاب تحمل مخاطرات دريا را داشته باشد، نمیخواهم هر اتفاقی که بيفتد روی وجدان من سنگينی کند، اين دفعه وقتی مرد سرش را بالا کرد که شايد سپاسگزاری کند، شاه ديگر رفته بود، و فقط زن خدمتکار آنجا بود و متفکرانه به او زل زده بود، مرد از پهلوی در کنار رفت، نشانهی ديگری برای متقاضيان منتظر که به دروازه مراجعه کنند، شرح اين وضعيت مغشوش که همه سر و دست میشکستند تا اولين نفر باشند چندان ضرورتی ندارد، اما بلاخره دروازه يک بار ديگر بسته شد، منتظران کلونهای برنزی را دوباره کوبيدند تا شايد زن خدمتکار آن را بگشايد، اما او ديگر آنجا نبود، او آنجا را همراه سطل و جارويش به سوی دروازهی ديگر ترک کرده بود، دروازهی تصميمها، که واقعاً از آن استفاده چندانی نمیشود اما وقتی میشود، حتماً مصممانه است، حالا میتوان نگاه متفکرانهی زن به مرد را درک کرد، او تصميصم گرفته است به دنبال مرد برود که به دنبال قايقش به بندر رفته، او به اين نتيجه رسيد که به اندازهی کافی عمرش را وقف خدمتکاری و شستو و ماليدن و گذاشتن و برداشتن در قصر کرده است، حالا زمان آن است که شغلش را عوض کند، شستشو و تميز کردن قايق واقعاً مناسب او بود، حداقل روی دريا هيچوقت آب کم نخواهد آورد، مرد روحش خبر ندارد که، با وجود اين که هنوز شروع به استخدام کارگرانش نکرده به وسيلهی فردی که مسئول تميز کردن قايق خواهد شد تعقيب میشود، اين راهیست که سرنوشت معمولاً جلو پايمان میگذارد، درست پشت سرمان است، دستش را دراز کرده و میخواهد شانهامان را لمس کند در حالی که ما هنوز زير لب با خود زمزمه میکنيم، همه چيز تمام شده، تمام، به هرحال مهم نيست.
بعد از طی راهی طولانی، مرد به بندرگاه رسيد، رفت روی اسکله، سراغ رييس بندرگاه را گرفت و در حينی که منتظر او بود نگاه کرد ببيند کدام يک از قايقهايی که آنجا تلوتلو میخوردند مال اوست، میدانست که بزرگ نخواهد بود، کارت ويزيت پادشاه بخوبی اين را مشخص کرده بود، کشتی بخاری، حمل و نقل، و جنگی نخواهد بود، اما آنقدر کوچک هم نخواهد بود که نتواند شلاق بادها و مشقات دريا را تاب بياورد، پادشاه حواسش جمع بود که قايق امن و قابل دريانوردی باشد، اينها مشخصاً واژههای خود پادشاه بود، قايق پارويی، قايق تفريحی، هرچند که همهی آنها در حد خودشان ايمن باشند اما برای اين منظور ساخته نشدهاند که به دنبال جزاير نامکشوف راهی اقيانوسها بشوند. کمی آنطرفتر، پنهان پشت بشکهها زن خدمتکار به قايقها چشم دوخته بود، در خيال خود، فکر کرد، نه اينکه نظر او به حساب میآمد، حتا هنوز استخدام هم نشده بود، اما فعلاً ببينيم رييس بندرگاه چه میگويد. او آمد، کارت ويزيت را خواند، سر تا پای مرد را برانداز کرد، و همان سوالی را پرسيد که پادشاه نپرسيده بود، آيا دريانوردی میدانی، گواهينامهی ملوانی داری، که مرد جواب داد روی دريا خواهم آموخت. رييس بندرگاه گفت من توصيه نمیکنم، من خودم ناخدای درياها هستم و هرگز الابختکی به دريانوردی نمیروم. پس قايقی به من بده که بتوانم با آن به دريا بروم، نه، آن يکی نه، قايقی که لياقت مرا داشته باشد و من لياقت آن را، مثل دريانوران حرف میزنی، اما دريانورد نيستی، اگر چون آنان حرف میزنم پس حتماً بايد باشم. رييس بندرگاه دوباره کارت پادشاه را خواند، بعد پرسيد، میتوانی به من بگويی برای چه قايق را میخواهی، برای اين که بروم و جزيرهی ناشناخته را بيابم، اما ديگر جزيرهی ناشناخته ای باقی نمانده، اين همان حرفی است که پادشاه زد. او هرچه راجع به دريا میداند از من آموخته، خيلی غريب است که تو مرد دريا به من بگويی جزيرهی ناشناخته ی ديگری باقی نمانده، من مرد خشکیام اما حتا من هم میدانم که هر جزيرهای ناشناخته است تا وقتی که به آن وارد شويم، اما اگر درست متوجه شده باشم تو به جستجوی آنی که هرگز پای کسی به آن نرسيده، بله، اما اين را وقتی خواهم فهميد که به آنجا برسم، اگر برسی، به هرروی، قايقها در راه درهم میشکنند، اگر چنين اتفاقی برای من افتاد تو بايد در تاريخ بنويسی که من به فلان نقطه و بهمان نقطه دست يافتم، آيا منظورت اين است که بهرحال هميشه به يک جايی خواهی رسيد، اگر اين را نمیدانستی به آنچه مینمايی شک میکردم. رييس بندرگاه گفت من قايقی را که نياز داری به تو خواهم داد، کدام يک، قايقی کارکشته، از روزی که جستجو به دنبال جزاير ناشناخته وجود داشته اين قايق هم بوده، کدام يک، در حقيقت، شايد تا به حال خودش هم جزيرهای را يافته باشد، کدام يک، آن يکی. به محض اين که زن خدمتکار نقطهای را ديد که رييس بندرگاه به آن اشاره میکند از پشت بشکهها بيرون آمد و فرياد زد، آن قايق من است، آن قايق من است، بايد ادعای غيرقابل توجيه او را ببخشيد، اشکال اين بود که اين همان قايقی بود که او نيز پسنديده بود. شبيه کشتی است، مرد گفت، کم و بيش همين طور است، رييس بندرگاه گفت، کشتی به دنيا آمده است، بعد چندبار تعمير و تبديل شده تا به اينجا رسيده، اما همچنان کشتی باقی مانده، بله، شخصيت اصلیاش را حفظ کرده، تير و دکل و بادبانهايش را، و اين همانیست که تو برای جستجوی جزيرهی ناشناخته به آن نياز داری. زن خدمتکار ديگر تاب نياورد، تا آنجايی که به من مربوط است، اين قايق مناسب من است، مرد پرسيد، تو کی هستی، مرا به ياد نمیآوری، نه، به ياد نمیآورم، من زن خدمتکار هستم، خدمتکار کجا، خدمتکار قصر، همان زنی که دروازهی عريضهها را به روی تو باز کرد، خود خودش، پس چرا سر جايت خدمتکاری و دربانی نمیکنی، برای اين که درهايی که من میخواستم باز کنم باز شدهاند و برای اين که، از حالا به بعد، من فقط قايقها را تميز میکنم، پس حالا میخواهی به جستجوی جزاير ناشناخته بيايی، من از دروازهی تصميمها از قصر خارج شدم، بنابراين برو نگاهی به کشتی بينداز، بعد از گذشت اين همه زمان حتمنً به يک شستوشوی حسابی نياز دارد، اما مراقب مرغهای دريايی باش، به آنها نمیتوان اطمينان کرد، تو نمیخواهی با من بيايی داخل قايقات را بينی، تو گفتی قايق مال توست، متاسفم، فقط به اين دليل گفتم که دوستش دارم، دوست داشتن احتمالن بهترين روشِ در تعلق گرفتن است، و تعلق گرفتن بدترين نوع دوست داشتن، رييس بندرگاه صحبت آنها را قطع کرد، من بايد کليدها را به صاحب قايق بدهم، کدام يکی از شما مالک آن است، هرچه نظر شما باشد، من اهميتی نمیدهم، آيا قايقها کليد دارند، مرد پرسيد، نه برای داخل شدن، اما قفسهها و کمدهايی هستند، و قفل ميز ناخدا با دفتر يادداشتهای روزانه، من به زن واگذار میکنم، میروم کارگر پيدا کنم، مرد اين را گفت و به راه افتاد.
زن خدمتکار به طرف رييس بندرگاه رفت تا کليدها را بگيرد، بعد رفت که سوار قايق بشود جايی که دو چيز به دردش خورد، يکی جاروی قصر، ديگری اخطاری که در بارهی مرغهای دريايی گرفته بود، تا نيمهی راه بيشتر نرفته بود که روی پل بارانداز موجودات خشمگين با منقارهای گشوده خود را به طرف او پرتاب کردند، گويی که میخواستند همانجا او را تکهتکه کنند، زن سطل را زمين گذاشت، کليد را ميان سينهبندش قرار داد، جای پای خود را روی پل محکم کرد، و جارو را بالای سرش مثل يک شمشير قديمی تکان داد، موفق شد دستهی قاتلين را بترساند. تنها زمانی که کاملن وارد قايق شد توانست خشم مرغان وحشی را درک کند، همه جا پر از آشيانه بود، برخی از آنها رها شده به حال خود، برخی هنوز با تخمی در ميان، و برخی با جوجههای منتظر، با دهانهای باز، برای غذا، بسيار خوب، اما بهرحال بايد از اينجا اسبابکشی کنيد، کشتیای که برای رفتن به اقيانوس و جستوجوی جزيرهی ناشناخته آماده میشود نمیتواند مثل يک مرغدانی باشد، آشيانههای خالی را به دريا ريخت، اما بقيه را فعلن به حال خود گذاشت. بعد آستينهايش را بالا زد و شروع کرد به ساييدن کف قايق. وقتی اين وظيفهی دشوار را به انجام رساند، با احتياط رفت سراغ بادبانها تا ببيند بعد از اين همه زمان که به دريا نرفتهاند و دچار مخاطرات دريا نشدهاند، و در معرض بادهای سخت آن قرار نگرفتهاند، چه حال و روزی دارند، بادبانها عضلات کشتیاند، تنها بايد آنها را در مقابله با طوفانهای دريايی ببينی تا اين را بفهمی اما مثل همهی عضلات ديگر اگر دائمن از آنها استفاده نشود، ضعيف میشوند، شل و ول. و طنابها به مثابه رگ و پی آنها هستند، زن از اين که هنر بادبانی را زود میآموخت شاد بود. برخی از طنابها در حال پوسيدن بود و زن با احتياط روی آنها علامت گذاشت. زيرا نخ و سوزنی که او تا همين ديروز برای وصله کردن جورابهای پيشخدمتها استفاده میکرد قادر به انجام تعمير اين طنابها نبود. بقيهی قفسهها را خالی يافت، اين واقعيت که مقدار باروت در قفسه آنقدر کم بود که آن را ابتدا با فضله موش اشتباه گرفت، زياد دلخورش نکرد. در واقع حداقل در چشم زنی خدمتکار، هيچ قانونی نمیگويد که در پی يافتن جزيرهی ناشناخته ضرورتاً بايد مثل يک سازمان جنگی عمل کرد. چيزی که واقعاً مايهی دلخوریاش شد نه بخاطر خودش که او به ته ماندهی غذا در قصر عادت داشت، اما به خاطر مردی که اين قايق به او واگذار شده بود، کمبود خوراک بود، خورشيد به زودی غروب خواهد کرد، و او با سرو صدا از گرسنگی به خانه باز خواهد گشت، مثل مردان ديگر، گويی فقط آنها هستند که شکمی دارند که بايد سير شود، و اگر ملوان هم استخدام کرده باشد آنها که ديگر اشتهای غول دارند، و بعد، با خود گفت، نمیدانم چه خواهيم کرد.
او نبايد نگران میبود. خورشيد تازه در دل اقيانوس فرو رفته بود که مرد کنار بارانداز نمايان شد، با خود کيسهای حمل میکرد، اما تنها بود و به نظر پريشان میرسيد. زن رفت که کنار پل به انتظارش بايستد. اما قبل از اين که دهانش را باز کند و بپرسد که روز چگونه بر او رفته است، مرد گفت، نگران نباش برای هردويمان به اندازهی کافی غذا آوردهام. پس ملوانها کجايند، همانطور که میبينی هيچ کس نيامده، زن پرسيد حداقل بعضیها گفتند که خواهند آمد، گفتند که جزيرهی ناشناخته ای باقی نمانده، تازه اگر هم مانده باشد آنها حاضر نيستند خانه و کاشانهی راحت و زندگی آسان روی کشتی مسافربری را رها کنند و بروند درگير سفری غير ممکن بشوند، درست مثل اين که دوباره در روزهايی زندگی کنند که دريا تيره و تار بود، تو به آنها چه گفتی، که دريا هميشه تاريک است، از جزيرهی ناشناخته به آنها نگفتی، چطور میتوانم به آنها از جايی بگويم که خودم آن را نمیشناسم، اما يقين داری که وجود دارد، به همان مقدار که يقين دارم دريا تيره و تار است، همين حالا، از اين بالا نگاه کن، آب لاجوردیست و آسمان آتش گرفته، به نظر من اصلن تاريک نمیرسد، اين فقط خيال است، بعضی وقتها به نظر میرسد جزيرهای روی موجها غلت میخورد، اما واقعيت ندارد، بدون ملاح چه خواهی کرد، هنوز نمیدانم، میتوانيم همين جا زندگی کنيم، و من میتوانم کار پيدا کنم، کار شستوشو و تميز کردن قايقهايی که به بندر میآيند، و من، تو هم بايد مهارتهايی داشته باشی، هنری، حرفهای به قول امروزیها، داشتم، دارم، خواهم داشت، اگر لازم باشد. اما من میخواهم جزيرهی ناشاخته را پيدا کنم، میخواهم خودم را روی آن جزيره بشناسم، نمیدانی اگر از خود دور نشوی، هرگز خودت را نخواهی شناخت، فيلسوف دربار، وقتی که بيکار بود، میآمد کنارم مینشست و مرا تماشا میکرد که جورابهای پيشخدمتها را وصله پينه میکنم، و بعضی وقتها فلسفهبافی میکرد، عادت داشت بگويد هرکس خودش يک جزيره است، اما از آنجايی که شامل حال من نمیشد چون زن بودم توجهی به او نمیکردم، تو چه فکر میکنی، تو بايد جزيره را ترک کنی تا جزيره را ببينی، نمیتوانيم خودمان را ببينيم، مگر اينکه از خود رها شويم، منطورت اين است که از خودمان فرار کنيم، نه اينها يکی نيستند، آتش آسمان رو به خاموشی میرفت، آب ناگهان به بنفش گراييد، حالا حتا زن هم نمیتوانست نپذيرد که دريا تيره و تار است. حداقل در برخی از ساعات روز. مرد گفت، بيا فلسفهبافی را برای فيلسوف دربار بگذاريم برای همين به او حقوق میدهند، برويم غذا بخوريم، اما زن نپذيرفت، اول بايد قايقات را وارسی کنی، تو تنها آن را از بيرون ديدهای، تو آن را در چه شرايطی میبينی، خب بعضی از طنابها احتياج به تعمير دارند، به انبار رفتی، آب زيادی در آن جمع شده، کمی آب ته انبار تکان میخورد اما به نظر طبيعی میرسد، برای کشتی خوب است، تو چطور اين چيزها را آموختهای، همين طوری، اما چطور، از همان راهی که تو به رييس بندرگاه گفتی که ملوانی خواهی آموخت، روی دريا، ما هنوز روی دريا نيستيم، روی آب که هستيم، باور من اين است که در کشتيرانی دو معلم واقعی وجود دارد، دريا و خود کشتی، و آسمان، تو آسمان را فراموش میکنی، بله، البته، آسمان، باد، ابرها، آسمان، بله، آسمان.
کمتر از نيم ساعت طول کشيد تا همهی کشتی را بازبينی کنند، کشتی، حتا يک کشتی مبدل شده، طول و عرض زيادی ندارد. دوست داشتنیست، اما اگر نتوانم به اندازهی کافی کارگر بگيرم، بايد برگردم پيش پادشاه و بگويم ديگر کشتی را نمیخواهم، واقعاً که، با اولين مشکلی که سر راحت سبز شد دست و بالت لرزيد، اولين دشواری سه روز انتطار برای شاه بود آن موقع رها نکردم، اگر نتوانيم ملوان پيدا کنيم، آنوقت بايد تنها برويم، تو ديوانهای، دو نفر به تنهايی محال است چنين کشتیای را بتوانند اداره کنند، چرا، من بايد دائمنً کنار سکان باشم، و تو، حتا نمیتوانم شروع به توضيحش بکنم، اين ديوانگیست، خواهيم ديد، حالا برويم غذا بخوريم، رفتند روی عرشه، مرد هنوز معترض بود، و زن کيسه ای را که او آورده بود باز کرد، برشی نان، پنير بز، زيتون و شيشهای شراب. هلال ماه روی دريا بود، سايهی دکلها افتاد روی پاهايشان. زن گفت، کشتی ما واقعاً زيباست، بعد حرفش را تصحيح کرد، منظورم کشتی توست، فکر نمیکنم مدت زيادی مال من باشد، چه آن را به دريا ببری چه نه مال توست، پادشاه آن را به تو بخشيده، بله، اما من از او خواستم آن را به من بدهد تا بروم و جزيرهی ناشناخته را بيابم، همه چيز آنن اتفاق نمیافتد، زمان میبرد، پدربزرگم هميشه میگفت کسی که به دريا میرود بايد روی خشکی آماده شود، و او حتا ملوان هم نبود، بدون ملوان نمیتوانيم جايی برويم، اين را قبلاً گفتی، و ما بايد کشتی را با هزار و يک چيز ديگر که برای چنين سفری نياز داريم راه بيندازيم، با علم به اين موضوع ما نمیدانيم چه پيش خواهد آمد، البته، و بعد بايد برای فرار رسيدن فصل مناسب صبر کنيم، و در حالتی خشکی را ترک کنيم که مردم به استقبالمان آمدهاند، مرا مسخره میکنی، به هيچوجه، من هرگز کسی را که باعث شد من قصر را از دروازهی تصميم ترک کنم مسخره نمیکنم، مرا ببخش، و من هرگز به آنجا بر نمیگردم هر اتفاقی که بيفتد. نور ماه مستقيم افتاده بود روی صورت زن، دوست داشتنیست، واقعاً دوستداشتنیست، مرد فکر کرد، و اينبار منظور کشتی نبود. زن به هيچ چيز فکر نمیکرد، حتمنً بايد همهی فکرهايش را در طول همان سه روزی که دروازه را باز و بسته میکرد تا ببيند مرد هنوز آنجاست يا نه کرده باشد. ذرهای از نان يا پنير يا قطرهای از شراب باقی نماند، هستههای زيتون را به دريا پرتاب کرده بودند، کف قايق به همان تميزی بود که زن تمامش کرده بود، کشتیای بخاری مثل يک حيوان بزرگ دريايی غريد. زن گفت، زمان سفر ما که فرا برسد اين همه سروصدا نخواهيم کرد. با اين که هنوز در بندر بودند با عبور کشتی بخاری آب به درون قايق ريخت، هر دو خنديدند، و بعد سکوت فراگير شد، بعد از مدتی، يکی از آنها پيشنهاد کرد که بهتر است بروند بخوابند، نه اين که واقعنً خواب آلود باشم، و ديگری تاييد کرد، نه، من هم خوابم نمیآيد، سکوت دوباره حاکم شد، ماه برآمد و برآمد، تا اين که زن گفت پايين تختخواب هست، رفتند به بخش زيرين قايق، زن گفت، فردا میبينمت، من از اين راه میروم، و مرد جواب داد، من از اين راه میروم، فردا میبينمت، هيچ کدام اصطلاحات درست را به کار نمیبردند، شايد برای اين که هر دو تازه کار بودند. زن برگشت و گفت، فراموش کردم، و دو شمع از جيب پيشبندش بيرون آورد، اين ها را وقتی تميز میکردم پيدا کردم، اما کبريت ندارم، مرد گفت، من دارم. او شمعها را نگهداشت، در هر دست يکی، مرد کبريت زد، بعد، انگشتهايش را مثل گنبدی دور شمع حلقه کرد، و شمع شعله کشيد، آرام آرام مثل نور ماه، صورت زن را روشن کرد، نيازی نيست بگوييم مرد چه فکرد کرد، دوست داشتنیست، اما زن فکر کرد، او فقط دنبال جزيرهی ناشناخته است، مثال خوبی برای اين که بگوييم آدمها چگونه نگاه ديگری را به غلط تعبير میکنند، بخصوص زمانی که تازه يکديگر را ملاقات کردهاند. زن يکی از شمعها را به او داد، گفت، فردا میبينمت، سپس، خوب بخواب، مرد هم میخواست همين را بگويد تنها به زبانی ديگر، خوابهای شيرين ببين، روی زبانش جاری شد، بعد از مدتی وقتی روی تخت خود دراز کشيده است حتماً واژههای بهتری به مغزش خطور خواهد کرد، دلچسبتر، واژههايی که وقتی مردی با زنی تنها میشود بر زبانش جاری میگردد. با خود فکر کرد شايد به خواب رفته باشد، آيا مدت زيادی طول کشيده تا به خواب برود، بعد تصور کرد که دنبال زن میگردد و نمیتواند او را بيابد، که هردوی آنها در يک کشتی بزرگ گم شدهاند، خواب مثل يک شعبدهباز ماهر است، اندازهی چيزها را تغيير میدهد، فاصلهی آنها را، مردم را از هم دور میکند يا بهم میرساند، به هم میرساندشان اما آنها به سختی يکديگر را میبينند، زن با کمی فاصله از او به خواب رفته است اما مرد قادر به دستيابی به او نيست، با اين حال آسان است که از بندر به عزيمت رسيد.
زن برای مرد آرزوی خوابهای شيرين کرد، اما خودش تمام شب رويا ديد. خواب ديد که کشتی روی درياست، با سه بادبان که باد در آنها افتاده است، روی امواج پيش میرود، در حينی که او کشتی را هدايت میکند، و کارگران در سايه استراحت میکنند او نمیتوانست بفهمد اين ملوانان آنجا چه میکنند، آنها که جواب رد داده بودند، شايد از کارشان پشيمان شدهاند، حيواناتی را هم ديد که روی کشتی ولو بودند، اردک، خرگوش، مرغ، حيوانات اهلی که دانه بر میچيدند و سبزيجاتی را میخورند که ملوانان به سوی آنها میانداختند. به ياد نمیآورد او آنها را روی کشتی آورده باشد، اما گويی امری طبيعی به نظر میرسيد، اگر جزيرهی ناشناخته را پيدا میکرد و معلوم میشد که جزيرهای متروک است، معمولاً در گذشته اين طور بوده است، بهتر بود که جانب احتياط را بگيرند، و ما بخوبی میدانيم که باز کردن در لانهی خرگوش و بلند کردن او با گوشهايش هميشه آسانتر است تا دنبال او گذاشتن روی تپه و ماهور. از ته انبار میتوانست صدای شيههی اسبها را بشنود، ماغ کشيدن گاوها، فرياد الاغها، صدای حيوانات اصطبل سلطنتی که وجودشان برای کشيدن بار بسيار حياتی بود، آنها آنجا چه میکردند، چگونه ممکن بود اين همه را در کشتیای به آن کوچکی جای داد، آنهم وقتی که به اندازهی کافی جا برای انسان وجود نداشت. ناگهان بادی وزيدن گرفت، بادبان اصلی به پيچ وتاب در آمد، و پشت سر چيزی بود که او تاکنون متوجه آن نشده بود، گروهی زن، چه کسانی بودند، حتا بدون شمارش، تعدادشان به زيادی ملوانها بود، همگی مشغول وظايف زنانه، هنوز زمان آن نرسيده بود که شغلهای ديگری برای خود بيابند، اين مسلمنً روياست، هيچ کس در زندگی واقعی اين گونه سفر نکرده است. مرد سکاندار، با نگاه پی زن خدمتکار گشت، او را نيافت، شايد روی تختش دراز کشيده و خستگی ساييدن کف قايق را از تن به در میکند، اما او خود را فريب میداد، زيرا که بخوبی میداند، اما نمیداند که چهطور میداند، که، در آخرين لحظه، زن تصميم گرفت با او همسفر نشود، که او روی پل پريد، فرياد زنان، خداحافظ، خداحافظ، زيرا که تو تنها در پی يافتن جزيرهی ناشناخته هستی، من میروم، اين حقيقت نداشت، هماکنون چشمهای او پی زن میگردند اما او را نمیيابند. در آن لحظه، ابرها آسمان را فرا گرفتند و باران گرفت، و، گياهان زيادی از کيسههای خاکی که در کنار حصار کشتی چيده شده بود سر برآورد، آوردن آنها به اين دليل نبود که در جزيرهی ناشناخته خاک به اندازهی کافی نبود، به اين خاطر بود که میتوان در وقت صرفهجويی کرد، روزی که برسيم تنها کار لازم اين است که درختان ميوه را پيوند بزنيم، دانههای رسيدهی کشتزارک گندم را در بياوريم، و باغچهها را با غنچهها تزيين کنيم. ناخدا از ملوانان در حال استراحت میپرسد، آيا هنوز جزيرهای متروک میبينند، و آنها میگويند هيچ جزيرهای نمیبينند، متروک يا غير متروک، اما در اين فکرند که در اولين خشکی پياده شوند، فقط کافی است که بندری برای لنگر انداختن داشته باشد، ميکدهای برای نوشيدن و تختی برای خوابيدن، اينجا، با اين همه آدمی که در هم میلولند جايی برای آن وجود ندارد، پس جزيرهی ناشناخته چه میشود، ناخدا پرسيد، وجود ندارد، مگر فقط در خيال تو، جغرافياشناسان پادشاه رفتند روی همهی نقشهها نگاه کردند و اعلام کردند، سالهاست که ديگر جزيرهی ناشناخته ای وجود ندارد، پس شما بايد در شهر میمانديد به جای اين که در سفر من تاخير ايجاد کنيد، ما دنبال جای بهتری برای زندگی میگشتيم، و تصميم گرفتيم از اين فرصت استفاده کنيم، شما ملوان نيستيد، هيچوقت نبودهايم، من به تنهايی نخواهم توانست اين کشتی را هدايت کنم، قبل از اين که از پادشاه اين درخواست را بکنی بايد فکرش را میکردی، دريا به تو ملوانی نخواهد آموخت. سکاندار از دور جزيرهای ديد و سعی کرد که از آن بگذرد و تظاهر کند سرابی بيش نبوده، تصويری که در فضا از آن سوی جهان آمده، اما مردانی که هرگز ملوان نبودند معترض شدند، آنها میخواستند در آن خشکی پياده شوند، اين جزيره روی نقشه را ببين، فرياد زدند، اگر ما را به آنجا نبری میکشيمات. سپس کشتی به خودی خود به سوی خشکی چرخيد، وارد بندر شد و لنگر انداخت، مرد گفت، میتوانيد برويد، همهی آنها فورن پياده شدند، اول زنها و بعد مردها، اما تنها نرفتند، اردکها، خرگوشها، مرغها را هم با خود بردند، همينطور، الاغها، اسبها و حتا پرندگان دريايی هم پر زدند و رفتند، يکی بعد از ديگری، کشتی را پشت سر گذاشتند، جوجههايشان را به منقار گرفتند، چيزی که قبلاً ديده نشده بود، اما برای هرچيز يک اولين بار وجود دارد. مردی که فرمان کشتی را در دست داشت، اين خروج جمعی را در سکوت تماشا کرد، هيچ راهی برای متوقف کردن آنها وجود نداشت، حداقل درختان را برای او گذاشتند، گندمها و گلها، و گياه و سبزیهايی که از تير و دکل کشتی بالا رفته بودند را هم. در گير و دار ترک کشتی کيسههای خاک از هم شکافت و خاک کف کشتی را فرا گرفت، خاک خوب شخم زده با کمی بارانِ دوباره، میتوانست به مزرعهای تبديل شود، از زمانی که اين سفر آغاز شده ما نديدهايم که سکاندار غذايی بخورد، حتمنً بايد به اين خاطر باشد که او دارد خواب میبيند و اگر در روياهايش خواب کمی نان و سيب را ببيند بيش از يک کذب محض نخواهد بود. ريشههای درختان دور کشتی را فرا میگيرند، چيزی نخواهد گذشت که بادبانهای برافراشته مورد نياز قرار بگيرند کافیست که باد در تاج درختان بپيچد و کشتی سفرش را به سوی سرنوشت آغاز کند. اين جنگل است که روی موجها میچرخد و میرود، کجا، چگونه، کسی نمیداند، پرندهها شروع به خواندن میکنند بايد جايی پنهان بوده باشند و يکباره تصميم گرفته باشند که در روشنايی حضور بیابند، شايد به خاطر اين که گندمزارها رسيدهاند و زمانِ دروست. سپس مرد سکان کشتی را قفل کرد و با داسی در دست به مزرعه رفت، چند خوشه را درو کرده بود که سايهای کنار سايهاش ديد. در آغوش يکديگر بيدار شدند، تختخوابها و تنها يکی. آنگونه که جهتهاشان ديگر مشخص نبود، سپس به محض اين که خورشيد برآمد مرد و زن رفتند که بدنهی کشتی را رنگ بزنند، و نامی را که هنوز نداشت روی آن بنويسند، نزديکیها نيمروز بلاخره جزيرهی ناناشناخته در جذر و مد دريا سفر را، در جستجوی خود آغاز کرد.